انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 108163" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_بیست و هفتم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان راوی:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*بله رو گفت میزنم بیرون از اینجا، بله رو میگی آخر کاره، میرم اون بیرون هی میخوام بگم مبارک. ولی دست به دامن خدا میشم نمیذاره. برو خوشبخت شی عزیزم، هقهقم تبریک من بود. قطره، قطرههای اشک رو به تو امشب هدیه کردم.*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با خودش میگفت، شاید هنوزهم دیر نیست. میتوانم او را مال خودم بکنم، اما تنها خیالی خام بود و بس.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از آن طرف دخترک با شادی و هلهله افرادی که آنجا ایستاده بودند همراه مردی پایین آمد که قلب و روحش را جا گذاشته بود. میهمانان بی خبر از واقعیت ماجرا در دلشان جنب و جوشی برای بزن و بکوب بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در کمال ناباوری شایان را میبیند، چقدر که مرد شده بود، اما رنگ پریده و با موهایی کمی ژولیدِ.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بالأخره قامت زیبای دلبرش را دید، با همان لباس عروسی که خودش انتخاب کرده بود برای عروسی با یکدیگر. چشم به دلبر كوچکش دوخت که خرامان، خرامان از پلهها پایین میآمد. اشک در چشمانش حلقه زد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*وقتی اومدم سراغت پر گریه شد وجودم*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشکهایش که حالا صورتش را به آتش کشیده بودند را کنار زد تا بهتر بتواند نگاهش کند. گویا نگاه دخترک سرد شده بود و یخی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*یه جوری نگاهم میکردی،انگار عاشقت نبودم*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در دل فریاد زد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خدایا بهم برش گردون، ترسا رو بهم برگردون.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترسا، زمزمهوار گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خیلی دیر اومدی خیلی دیر، آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستهای ظریفش را در دستهای مردانه آوات قرار داد. دستهای کوچکش توسط آوات فشرده شد. آن مرد هرچند که دل خوشی از دخترک نداشت، اما طاقت شکستن او راهم نداشت. در دل گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: ترسا برو... برو و جفتمون رو از این مخمصه نجات بده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در دل بیصدا فریاد میزد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شایان: داد زدم عشق قشنگم، بگو نه دستهاش رو ول کن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهایش را بست تا نبیند کسی را که له کرد احساساتش را و زیر لب گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترسا: میمونم، باید بمونم و تا ته این راه رو برم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">درست روبه روی رفیق و عشقش ایستاده بود، حالا دیگر خوب ترسا را میدید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*روبه روت وایساده بودم، چرا چشمهات رو میبستی*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عروس و داماد کنار یکدیگر نشستند، دنیا را تیره و تار میدید عشقش کنار مرد دیگری جای گرفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*یکدفعه دنیام سیاه شد، وقتی که پیشش نشستی*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرام زیر لب گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترسا: من میتونم، من میتونم، خواهش میکنم شایان برو. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مردی که برای اجبارها معشوقش را رها کرده بود با حس اینکه دخترک کنارش میلرزد دستش را گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: ترسا برو... معطل نکن تا چیزی نشده برو. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهایش درست روی دستهای قفل شده آن دو و گوشهایش خواستار شنیدن نجواهای آن دو. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*دستش رو گرفت و دیگه، نفس منم سر اومد*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خواست بلند شود و از این سرنوشت اجباری فرار کند. خواست دور شود از جایی که مال او نبود؛ اما صدای دست زدن میهمانها مانند ناقوس مرگ در گوشش نواخت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دیرِ... خیلی دیر. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*همه دست زدن براتون، ولی من گریهام در اومد*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: برو ترسا، شک نکن برو نزار اوضاع بدتر از این بشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدایش لرزید و ناتوان گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترسا: میمونم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کنترلی روی خود و اشکهایش نداشت، پشت ستون بلندی خود را پنهان کرد تا گریههایش را نبیند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*نخواستم من رو ببینی، وقتی که اشکهام میبارن*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حال پای سفره عقد نشسته بودند، عاقد آرام و شمرده، شمرده شروع کرد به خواندن خطبهای که ظاهراً آن دو را مال هم میکرد، اما حقیقت آن بود که قلبهایشان فرسخها از یکدیگر دور بود و در جای دیگری گرفتار بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عاقد: عروسم خانوم دوشیزه ترسا نیک آیا به بنده وکالت میدهید شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک دست آینه و شمعدان. با مهریه معلوم به عقد رسمی، دائمی و شرعی آقای آوات حیدری در بیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">میخواست فریاد بزند آرام جانم، بگو نه و خاطر این قلب نگرانم را آسوده کن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*یا تو عاشقم نبودی، یا دعا اثر نداره*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات با خود میگفت من نامرد نیستم، نمیتوانم عشق رفیقم را در اسارت سرنوشتی از پیش تعیین شده بگیرم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: من پشتتم، پاشو برو تا دیر نشده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شایان: باورم نمیشه دیگه ازش سهمی ندارم، باورم نمیشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*حالا دیگه مال اونی، من ندارم سهمی از تو*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: عروس رفته گل بچینه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دخترک با تردید در دل گفت، منکه تا اینجا آمدهام راه برگشتی نیست نباید پشت پا بزنم. نباید به خاطر علاقهام بی آبرویی را بیندازم باید بله را بگویم و خاتمه دهم به عشقی که هیچ فرجامی نداشت. آرام در گوش مردی که قرار بود اسمش در شناسنامهاش هک شود گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترسا: بگو حلقهها رو آماده کنن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عاقد برای بار دوم خطبه را خواند:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عاقد: دوشیزه خانومِ ترسا نیک برای بار دوم عرض میکنم، آیا به بنده وکالت میدهید شما را با یک جلد کلام الله مجید یک دست آینه و شمعدان. با مهریه معلوم به عقد رسمی، دائمی و شرعی آقای آوات حیدری در بیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در مقابل چشمهای به اشک نشسته رفیقش خم شد و حلقهها را برداشت، با برداشتن حلقهها در دل خود برای هزارمین بار حسرت نرسیدن به بیتا را خورد. واقعاً که بی تا بود، کسی برایش مثل او نمیشد از او تنها یکی بود و بس. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*اون بهت یه حلقه داده من هزارتا حلقه اشک رو*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: عروس رفته گلاب بیاره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای هقهق شایان در فضای پر هیاهوی تالار گم شده بود، اما میدانست بازهم به گوش عشقش میرسد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*صدای هقهق من رو مطمئن بودم شنفتی*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عاقد: عروس خانوم برای بار آخر عرض میکنم، وکیلم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">منتظر گفتن، اینکه عروس زیر لفظی میخواهد نماند و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترسا: بله. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات حیرت زده بود. این احساسات که از هر طرف فشار میآوردن، گریبان گیر اوهم شده بود. تمام شد حال تعهدی دیگر نسبت به بیتای خود نداشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*بله رو بازهم عزیزم، وای چه قاطعانه گفتی*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای دست فضای تالار را پر کرده بود. صدای شکسته شدن قلبهایی در فضای پر هیاهو گم شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عاقد: آقای آوات حیدری به بنده وکالت میدهید شما را به عقد رسمی، دائمی و شرعی خانوم ترسا نیک در بیاورم؟ آیا وکیلم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گیج بود دیگر پایان خط بود، حیران به اطراف نگاهی کرد و با صدایی بم گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: بله. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اینبارهم صدای دست سکوت ظاهری تالار را شکاند. نفهمیدند چگونه گذشت، حلقهها را دست یکدیگر کردند. هدیهها راهم گرفتند، تبریکات راهم شنیدند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">رقص و پایکوبیهای بقیه راهم دیدند. حال نوبت آنها بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آهنگ دلبر تویی از علی سفلی توی فضای تالار پیچید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با طنازی همراه با ساز آهنگ رقصید، با اشکهایی که در چشمهایش حلقه زده بودند. مرد روبه رویش را نگاه کرد مردانه میرقصید. گویا غرق شده بود در دنیای دیگری، رقص که تمام شد همه دور عروس و داماد حلقه زدند. رقص نور روشن شد و آنچنان که باید نمیشد چهره دیگری را به درستی دید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات عشق خود را در میان جمعیت میدید. چشمهای خوشگل دخترک اشکی بود، با حسرت به مردی نگاه میکرد که قول داده بود مال او باشد، اما قولها حرفهای دروغی بیش نبودند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دیجی مینواخت و اشکهایش در تاریکی روی گونهاش ریختن، کمی نزدیک به آوات شد و با صدایی که به گوشش برسد گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترسا: من میرم بیرون.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 108163, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_بیست و هفتم از زبان راوی: *بله رو گفت میزنم بیرون از اینجا، بله رو میگی آخر کاره، میرم اون بیرون هی میخوام بگم مبارک. ولی دست به دامن خدا میشم نمیذاره. برو خوشبخت شی عزیزم، هقهقم تبریک من بود. قطره، قطرههای اشک رو به تو امشب هدیه کردم.* با خودش میگفت، شاید هنوزهم دیر نیست. میتوانم او را مال خودم بکنم، اما تنها خیالی خام بود و بس. از آن طرف دخترک با شادی و هلهله افرادی که آنجا ایستاده بودند همراه مردی پایین آمد که قلب و روحش را جا گذاشته بود. میهمانان بی خبر از واقعیت ماجرا در دلشان جنب و جوشی برای بزن و بکوب بود. در کمال ناباوری شایان را میبیند، چقدر که مرد شده بود، اما رنگ پریده و با موهایی کمی ژولیدِ. بالأخره قامت زیبای دلبرش را دید، با همان لباس عروسی که خودش انتخاب کرده بود برای عروسی با یکدیگر. چشم به دلبر كوچکش دوخت که خرامان، خرامان از پلهها پایین میآمد. اشک در چشمانش حلقه زد. *وقتی اومدم سراغت پر گریه شد وجودم* اشکهایش که حالا صورتش را به آتش کشیده بودند را کنار زد تا بهتر بتواند نگاهش کند. گویا نگاه دخترک سرد شده بود و یخی. *یه جوری نگاهم میکردی،انگار عاشقت نبودم* در دل فریاد زد: - خدایا بهم برش گردون، ترسا رو بهم برگردون. ترسا، زمزمهوار گفت: - خیلی دیر اومدی خیلی دیر، آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ دستهای ظریفش را در دستهای مردانه آوات قرار داد. دستهای کوچکش توسط آوات فشرده شد. آن مرد هرچند که دل خوشی از دخترک نداشت، اما طاقت شکستن او راهم نداشت. در دل گفت: آوات: ترسا برو... برو و جفتمون رو از این مخمصه نجات بده. در دل بیصدا فریاد میزد: شایان: داد زدم عشق قشنگم، بگو نه دستهاش رو ول کن. چشمهایش را بست تا نبیند کسی را که له کرد احساساتش را و زیر لب گفت: ترسا: میمونم، باید بمونم و تا ته این راه رو برم. درست روبه روی رفیق و عشقش ایستاده بود، حالا دیگر خوب ترسا را میدید. *روبه روت وایساده بودم، چرا چشمهات رو میبستی* عروس و داماد کنار یکدیگر نشستند، دنیا را تیره و تار میدید عشقش کنار مرد دیگری جای گرفت. *یکدفعه دنیام سیاه شد، وقتی که پیشش نشستی* آرام زیر لب گفت: ترسا: من میتونم، من میتونم، خواهش میکنم شایان برو. مردی که برای اجبارها معشوقش را رها کرده بود با حس اینکه دخترک کنارش میلرزد دستش را گرفت و گفت: آوات: ترسا برو... معطل نکن تا چیزی نشده برو. چشمهایش درست روی دستهای قفل شده آن دو و گوشهایش خواستار شنیدن نجواهای آن دو. *دستش رو گرفت و دیگه، نفس منم سر اومد* خواست بلند شود و از این سرنوشت اجباری فرار کند. خواست دور شود از جایی که مال او نبود؛ اما صدای دست زدن میهمانها مانند ناقوس مرگ در گوشش نواخت: - دیرِ... خیلی دیر. *همه دست زدن براتون، ولی من گریهام در اومد* آوات: برو ترسا، شک نکن برو نزار اوضاع بدتر از این بشه. صدایش لرزید و ناتوان گفت: ترسا: میمونم. کنترلی روی خود و اشکهایش نداشت، پشت ستون بلندی خود را پنهان کرد تا گریههایش را نبیند. *نخواستم من رو ببینی، وقتی که اشکهام میبارن* حال پای سفره عقد نشسته بودند، عاقد آرام و شمرده، شمرده شروع کرد به خواندن خطبهای که ظاهراً آن دو را مال هم میکرد، اما حقیقت آن بود که قلبهایشان فرسخها از یکدیگر دور بود و در جای دیگری گرفتار بود. عاقد: عروسم خانوم دوشیزه ترسا نیک آیا به بنده وکالت میدهید شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک دست آینه و شمعدان. با مهریه معلوم به عقد رسمی، دائمی و شرعی آقای آوات حیدری در بیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟ میخواست فریاد بزند آرام جانم، بگو نه و خاطر این قلب نگرانم را آسوده کن. *یا تو عاشقم نبودی، یا دعا اثر نداره* آوات با خود میگفت من نامرد نیستم، نمیتوانم عشق رفیقم را در اسارت سرنوشتی از پیش تعیین شده بگیرم. آوات: من پشتتم، پاشو برو تا دیر نشده. شایان: باورم نمیشه دیگه ازش سهمی ندارم، باورم نمیشه. *حالا دیگه مال اونی، من ندارم سهمی از تو* ستایش: عروس رفته گل بچینه. دخترک با تردید در دل گفت، منکه تا اینجا آمدهام راه برگشتی نیست نباید پشت پا بزنم. نباید به خاطر علاقهام بی آبرویی را بیندازم باید بله را بگویم و خاتمه دهم به عشقی که هیچ فرجامی نداشت. آرام در گوش مردی که قرار بود اسمش در شناسنامهاش هک شود گفت: ترسا: بگو حلقهها رو آماده کنن. عاقد برای بار دوم خطبه را خواند: عاقد: دوشیزه خانومِ ترسا نیک برای بار دوم عرض میکنم، آیا به بنده وکالت میدهید شما را با یک جلد کلام الله مجید یک دست آینه و شمعدان. با مهریه معلوم به عقد رسمی، دائمی و شرعی آقای آوات حیدری در بیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟ در مقابل چشمهای به اشک نشسته رفیقش خم شد و حلقهها را برداشت، با برداشتن حلقهها در دل خود برای هزارمین بار حسرت نرسیدن به بیتا را خورد. واقعاً که بی تا بود، کسی برایش مثل او نمیشد از او تنها یکی بود و بس. *اون بهت یه حلقه داده من هزارتا حلقه اشک رو* ستایش: عروس رفته گلاب بیاره. صدای هقهق شایان در فضای پر هیاهوی تالار گم شده بود، اما میدانست بازهم به گوش عشقش میرسد. *صدای هقهق من رو مطمئن بودم شنفتی* عاقد: عروس خانوم برای بار آخر عرض میکنم، وکیلم؟ منتظر گفتن، اینکه عروس زیر لفظی میخواهد نماند و گفت: ترسا: بله. آوات حیرت زده بود. این احساسات که از هر طرف فشار میآوردن، گریبان گیر اوهم شده بود. تمام شد حال تعهدی دیگر نسبت به بیتای خود نداشت. *بله رو بازهم عزیزم، وای چه قاطعانه گفتی* صدای دست فضای تالار را پر کرده بود. صدای شکسته شدن قلبهایی در فضای پر هیاهو گم شد. عاقد: آقای آوات حیدری به بنده وکالت میدهید شما را به عقد رسمی، دائمی و شرعی خانوم ترسا نیک در بیاورم؟ آیا وکیلم؟ گیج بود دیگر پایان خط بود، حیران به اطراف نگاهی کرد و با صدایی بم گفت: آوات: بله. اینبارهم صدای دست سکوت ظاهری تالار را شکاند. نفهمیدند چگونه گذشت، حلقهها را دست یکدیگر کردند. هدیهها راهم گرفتند، تبریکات راهم شنیدند. رقص و پایکوبیهای بقیه راهم دیدند. حال نوبت آنها بود. آهنگ دلبر تویی از علی سفلی توی فضای تالار پیچید. با طنازی همراه با ساز آهنگ رقصید، با اشکهایی که در چشمهایش حلقه زده بودند. مرد روبه رویش را نگاه کرد مردانه میرقصید. گویا غرق شده بود در دنیای دیگری، رقص که تمام شد همه دور عروس و داماد حلقه زدند. رقص نور روشن شد و آنچنان که باید نمیشد چهره دیگری را به درستی دید. آوات عشق خود را در میان جمعیت میدید. چشمهای خوشگل دخترک اشکی بود، با حسرت به مردی نگاه میکرد که قول داده بود مال او باشد، اما قولها حرفهای دروغی بیش نبودند. دیجی مینواخت و اشکهایش در تاریکی روی گونهاش ریختن، کمی نزدیک به آوات شد و با صدایی که به گوشش برسد گفت: ترسا: من میرم بیرون.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین