انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 108159" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_بیست و پنجم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کام عمیقی از سیگار گرفتم. صدای هه امشب عروسیم بود، اما هنوز هیچ کاری نکردم. انگار که نه انگار، سیگارم رو خاموش کردم و روبه بیتا کردم. از بس لبش رو به دندون گرفته بود. رد خون روی لبهاش مونده بود. دستمال کاغذی رو از روی میز چنگ زدم و به سمتش رفتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">جلوی پاهاش زانو زدم، فکش رو توی دست گرفتم و با ملایمت سرش آوردم بالا. کاسه چشمهاش از اشک برق میزد. لبخند خستهای بهش زدم و با دستمال کاغذی خون روی لبش رو پاک کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا هنوز اینجایی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستمال کاغذی رو به گوشه لبش کشیدم. توجهی به حرفش نکردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- وسیلههات رو جمع کن بریم یه گشتی بیرون بزنیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با تن صدای بلندی که از بغض میلرزید گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی میگی تو؟ امشب عروسیته، باید پاشی بری خودت رو آماده کنی واسه عروست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زمزمهوار گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- عروست... عروست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند داد زدم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینقدر عروست، عروست نکن... فقط میخوام یک دقیقه حرف از این اتفاق نکبت بار نزنی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قطره اشک روی گونهاش غلتید. آروم گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پاشو برو بیشتر از این آزارم نده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با دیدنش اشکهاش از عصبانیت نعرهای زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مگه بهت نگفتم حق نداری گریه کنی؟ حق نداری گریه کنی مگر اینکه مرده باشم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با این حرفهام گریهاش اوج گرفت، دستهای مشت شدهام رو کوبیدم روی میز شیشهای که وسط اتاق بود. با حس خراش برداشتن دستم، چشمهام رو محکم بستم. تیکههای شیشه روی زمین ریخت و بیتا با ترس کمی عقب کشید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شدم با صدایی جدی گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نیم ساعت دیگه جلو دری. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از اتاق زدم بیرون و به سمت آبدارخونه رفتم، جعبه کمکهای اولیه رو پیدا کردم. ضد عفونی رو با همون دست خونی باز کردم و سر و تهش کردم روی زخمم. از درد چشمهام رو بستم، بانداژ رو برداشتم دور زخمم پیچوندم، با دندون و دست دیگهام گره بانداژ رو محکم کردم. بی توجه به رد خونی که به جا گذاشته بودم از آبدارخونه زدم بیرون. وارد اتاق کارم شدم اثری از بیتا نبود به خیال اینکه رفته وسیلههاش رو جمع کنه رفتم و گوشیم رو برداشتم. همینکه خواستم از اتاق خارج بشم صدای زنگ گوشیم مانعم شد. با نمایان شدن مخاطبی که روح من سیو شده بود نیمچه لبخندی گوشه لبم جا گرفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- جانم بیتا الآن میام.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای گریهاش توی گوشم پیچید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من رفتم، برو واسه عروسیت آماده شو... نگران نباش به حرمت عشقی که بینمون بوده امشب میام واسه عروسیت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با داد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کدوم گورستونی رفتی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریهاش متوقف نمیشد. این با روح و روانم بازی میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- لباسی که دوست داری رو میپوشم... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">وسط حرفش پریدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- لباس و عروسی همه چیز به درک الآن کجایی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید، گوشی رو توی دستم فشردم دلم نمیخواست این یکیروهم مثل قبلی توی دیوار خورد کنم. با عجله از شرکت زدم بیرون، سوار ماشینم شدم و استارت زدم با همون دست زخمی فرمون رو به دست گرفتم و بی هدف روندم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مشترک مورد نظر خاموش میباشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوفی کشیدم گوشی رو خاموش کردم و دوباره زنگ رو فشار دادم، چیزی عایدم نشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به سمت ماشین رفتم، موندن اینجا فایدهای نداشت در حال حاضر به ذهنم نمیرسید کجا باشه. بی حال نشستم پشت فرمون سرم رو چندین بار به فرمون کوبیدم تا شاید از این خواب بیدار بشم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای زنگ گوشی سوهان روحم شد. با فکر اینکه بیتا باشه نگاهی به گوشی که توی مشتم بود انداختم، اسم مهراد روی صحفه خودنمایی کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- درد و بله کجایی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدایی تحلیل رفته گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بیرونم چطور؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عصبی غرید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مرض، ترسا رفته آرایشگاه، یکی دو ساعت دیگه کارش تموم میشه. اونوقت تو نه ماشین رو گل زدی نه خودت هیچ گهی خوردی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبهام رو با زبون تر کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خودت کجایی بیام؟ </span></p><p>- <span style="font-family: 'Parastoo'">تالارم، آوات تا تو بخوای ماشین رو گل بزنی و بری آرایشگاه طول میکشه. ماشین میلاد رو گل میزنم تو فقط خودت رو آماده کن و زنگ بزن بیام دنبالت که بری دنبال ترسا. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تماس رو قطع کردم، چشمهام میسوخت و اراده هیچ کاری رو نداشتم. گوشی رو انداختم روی صندلی شاگرد و برای چند دقیقهای به روبه روم چشم دوختم، هوا تاریک شده بود و نمیدونستم بیتا کجاست. عروسیم بود و من آماده نبودم، آماده نبودم که ترسا رو برای یک زندگی مشترک بپذیرم. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 108159, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_بیست و پنجم از زبان آوات: کام عمیقی از سیگار گرفتم. صدای هه امشب عروسیم بود، اما هنوز هیچ کاری نکردم. انگار که نه انگار، سیگارم رو خاموش کردم و روبه بیتا کردم. از بس لبش رو به دندون گرفته بود. رد خون روی لبهاش مونده بود. دستمال کاغذی رو از روی میز چنگ زدم و به سمتش رفتم. جلوی پاهاش زانو زدم، فکش رو توی دست گرفتم و با ملایمت سرش آوردم بالا. کاسه چشمهاش از اشک برق میزد. لبخند خستهای بهش زدم و با دستمال کاغذی خون روی لبش رو پاک کردم. - چرا هنوز اینجایی؟ دستمال کاغذی رو به گوشه لبش کشیدم. توجهی به حرفش نکردم و گفتم: - وسیلههات رو جمع کن بریم یه گشتی بیرون بزنیم. با تن صدای بلندی که از بغض میلرزید گفت: - چی میگی تو؟ امشب عروسیته، باید پاشی بری خودت رو آماده کنی واسه عروست. زمزمهوار گفتم: - عروست... عروست. بلند داد زدم: - اینقدر عروست، عروست نکن... فقط میخوام یک دقیقه حرف از این اتفاق نکبت بار نزنی. قطره اشک روی گونهاش غلتید. آروم گفت: - پاشو برو بیشتر از این آزارم نده. با دیدنش اشکهاش از عصبانیت نعرهای زدم و گفتم: - مگه بهت نگفتم حق نداری گریه کنی؟ حق نداری گریه کنی مگر اینکه مرده باشم. با این حرفهام گریهاش اوج گرفت، دستهای مشت شدهام رو کوبیدم روی میز شیشهای که وسط اتاق بود. با حس خراش برداشتن دستم، چشمهام رو محکم بستم. تیکههای شیشه روی زمین ریخت و بیتا با ترس کمی عقب کشید. بلند شدم با صدایی جدی گفتم: - نیم ساعت دیگه جلو دری. از اتاق زدم بیرون و به سمت آبدارخونه رفتم، جعبه کمکهای اولیه رو پیدا کردم. ضد عفونی رو با همون دست خونی باز کردم و سر و تهش کردم روی زخمم. از درد چشمهام رو بستم، بانداژ رو برداشتم دور زخمم پیچوندم، با دندون و دست دیگهام گره بانداژ رو محکم کردم. بی توجه به رد خونی که به جا گذاشته بودم از آبدارخونه زدم بیرون. وارد اتاق کارم شدم اثری از بیتا نبود به خیال اینکه رفته وسیلههاش رو جمع کنه رفتم و گوشیم رو برداشتم. همینکه خواستم از اتاق خارج بشم صدای زنگ گوشیم مانعم شد. با نمایان شدن مخاطبی که روح من سیو شده بود نیمچه لبخندی گوشه لبم جا گرفت. - جانم بیتا الآن میام. صدای گریهاش توی گوشم پیچید: - من رفتم، برو واسه عروسیت آماده شو... نگران نباش به حرمت عشقی که بینمون بوده امشب میام واسه عروسیت. با داد گفتم: - کدوم گورستونی رفتی؟ گریهاش متوقف نمیشد. این با روح و روانم بازی میکرد. - لباسی که دوست داری رو میپوشم... . وسط حرفش پریدم و گفتم: - لباس و عروسی همه چیز به درک الآن کجایی؟ صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید، گوشی رو توی دستم فشردم دلم نمیخواست این یکیروهم مثل قبلی توی دیوار خورد کنم. با عجله از شرکت زدم بیرون، سوار ماشینم شدم و استارت زدم با همون دست زخمی فرمون رو به دست گرفتم و بی هدف روندم. - مشترک مورد نظر خاموش میباشد. پوفی کشیدم گوشی رو خاموش کردم و دوباره زنگ رو فشار دادم، چیزی عایدم نشد. به سمت ماشین رفتم، موندن اینجا فایدهای نداشت در حال حاضر به ذهنم نمیرسید کجا باشه. بی حال نشستم پشت فرمون سرم رو چندین بار به فرمون کوبیدم تا شاید از این خواب بیدار بشم. صدای زنگ گوشی سوهان روحم شد. با فکر اینکه بیتا باشه نگاهی به گوشی که توی مشتم بود انداختم، اسم مهراد روی صحفه خودنمایی کرد. - بله. - درد و بله کجایی؟ با صدایی تحلیل رفته گفتم: - بیرونم چطور؟ عصبی غرید: - مرض، ترسا رفته آرایشگاه، یکی دو ساعت دیگه کارش تموم میشه. اونوقت تو نه ماشین رو گل زدی نه خودت هیچ گهی خوردی. لبهام رو با زبون تر کردم و گفتم: - خودت کجایی بیام؟ [/FONT] - [FONT=Parastoo]تالارم، آوات تا تو بخوای ماشین رو گل بزنی و بری آرایشگاه طول میکشه. ماشین میلاد رو گل میزنم تو فقط خودت رو آماده کن و زنگ بزن بیام دنبالت که بری دنبال ترسا. - باشه. تماس رو قطع کردم، چشمهام میسوخت و اراده هیچ کاری رو نداشتم. گوشی رو انداختم روی صندلی شاگرد و برای چند دقیقهای به روبه روم چشم دوختم، هوا تاریک شده بود و نمیدونستم بیتا کجاست. عروسیم بود و من آماده نبودم، آماده نبودم که ترسا رو برای یک زندگی مشترک بپذیرم. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین