انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 108128" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_بیست و چهارم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: چی میخوری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زیر چشمی نگاهی به آوات انداختم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دتاکس واتر شاه توت و نعنا. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون داد و روبه ویتر گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: دو تا آیس تی، یه دتاکس واترشاه توت و نعنا و آفوگاتو. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ویتر: امر دیگهای نیست؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: خیر. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: لباسهات کجاست؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهی به ترلان انداختم و گیج گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کدوم لباسها؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخند خبیثی حوالهام کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: همونهایی که برات گرفتم دیگه... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با این حرفش لبهای آوات و ستایش کِش اومد. حرصی نفسم رو فرستادم بیرون و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهم میرسیم ترلان خانوم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ابرویی بالا انداخت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: به وقت وصال... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوفی کشیدم خواستم همینجا فحش کِشش کنم که آوات عین قاشق نشسته پرید وسط. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: حرصش نده جوش میزنه، چند روز دیگه عروسیشه اونوقت قوز بالا قوز میشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حرف آوات توی سرم اِکو میشد. چند روز دیگه عروسیشه، انگار خودشم متوجه شد چی گفته و دمغ تکیه داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نشگون ریزی از پام گرفتم. نمیخواستم اینجا گریهام بگیره، عین پتک توی سرم کوبیده میشد که چند روز دیگه باید لباس سفید به تن میکردم و به قولی راهی خونه بخت میشدم. سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود و تنها صدای کلاسیک موزیکی سکوت ظاهری رو درهم میشکست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آنچنان به بودنت امیدوار بودم که فراموش کردم رهگذری. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لب پایینم رو به دندون گرفتم، گاز ریزی از لبم گرفتم چشمهام رو که پرده اشک براقشون کرده بود رو بستم. نباید گریه میکردم نباید. این راه انتخاب خودم بودِ، تلخترین کار درستی که کردم همین بود و بس.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهام رو با صدای ویتر باز کردم، سفارش رو گذاشت روی میز و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ویتر: چیز دیگهای میل ندارین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدایی که از ته چاه در میاومد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فعلاً نه ممنون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون داد و رفت. دتاکسم رو جلو کشیدم و یه دتاکس شاه توت و نعنا بود. خوردن دتاکس واتر اونهم شاه توت و نعنا. </span></p><p>***<span style="font-family: 'Parastoo'"> </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- وای ترسا تو هنوز لباسهات رو جمع نکردی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم، با دیدن چشمهای اشکیم نگران اومد سمتم و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- الهی دورت بگردم چته؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدایی که میلرزید گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ستایش من توانش رو ندارم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستهاش رو دور شونهام حلقه کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا تو قبلاً راهت رو انتخاب کردی، نمیتونی عقب بکشی. یه بارم که شده قدمی به خاطر خودت بردار نه بقیه، این بهترین کاری هست که میتونی برای خودت انجام بدی. باید فراموش کنی هر چیزی که بوده، شایان تموم شد... گذشته رو باید دور بریزی تو داری ازدواج میکنی نمیتونی تا آخر عمر توی فکر گذشته باشی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو توی سینهاش پنهون کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آخه چطور یه شبه فراموش کنم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم سرم رو نوازش کرد و با صدایی آروم گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باید رها کنی هر چیزی که بوده... تو باید خودت رو از نو بسازی و با زندگی جدیدت کنار بیای. قول میدم خوشبخت بشی اگه خودت دنبال خوشبختی باشی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بعد کمی مکث گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پاشو... وسایلی که احتیاج داری رو بردار تا بریم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از بغلش اومدم بیرون، قطره اشکی که روی گونهام افتاده بود رو پاک کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش بلند شد و رفت بیرون. وسایل مورد نیازم رو برداشتم و نگاه طولانی به سرتاسر اتاقم انداختم، دلم براش تنگ میشه. هه شاید دلم برای آدمهای این خونه تنگ بشه شاید. از اتاق خارج شدم با قدمهایی سست مسیر پلهها رو در پیش گرفتم و رفتم پایین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش و ترلان منتظرم پایین ایستاده بودن، </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: پوووف مادمازل افتخار دادین، چه عجب اومدی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیحال نگاهش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بریم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از خونه زدیم بیرون، هوای خنکی پوست داغم رو نوازش کرد. حیاط بزرگ خونه عین من بی روح بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نفس عمیقی کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم. پای رفتن نداشتم به والله که نمیتونستم بخاطر منطق و عقلم پشت پا بزنم به قلبم و احساساتش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نمناکی چشمهام رو خشک کردم و ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و بی هدف اطراف رو نگاه کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: تردید نداشته باش. بیا و به خودت ثابت کن اون نتونسته با رفتنش لذت بردن، لذت نفس کشیدن رو ازت بگیره. بیا و نترس از چیزی که قراره اتفاق بیفته تا ریسک نکنی تا چیزی رو از دست ندی تا خودت رو با مشکلات روبه رو نکنی نمیتونی چیزی رو تغییر بدی. یه بار برای همیشه خاکش کن و توی گذشته رهاش کن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: به جنبه خوبش نگاه کن... دیدگاهت رو نسبت به این اتفاق عوض کن خواهر گلم. به خاطر خودت، به خاطر اینکه ثابت کنی تو میتونی با نبود خیلیها زندگی کنی و لذت ببری. رفتن اون فقط نشون دهنده این بود که تو مکمل خودت رو پیدا نکرده بودی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمکی حوالهام کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: همیشه یه ورژن بهتر هست... نترس از داشتن بهترینها برای خودت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">انرژی خوبی گرفته بودم؛ اما ترسناک بود! ترک کردن خاطرات و گذشتهای که تنها یادش میتونه آرومم کنه ترسناک بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست ترلان نشست روی دستم، نگاهی بهش انداختم و لبخند غمگین و خستهای تحویلش دادم. این دختر فقط پونزده سالشه اما حرفهایی میزنه که باعث میشه به قدرت عقل و تصمیم گیریت شک کنی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست ترلان رو توی دست گرفتم، باید یه بار همه چی رو تموم میکردم. قدمهام سست بودن، اما دلیل محکمی واسه قدم برداشتن پیدا کرده بودم. اون دلیلهم داشتن خوشبختی بود. اون دلیل بیشتر واسه این بود که دوباره زندگی کنم و لذت ببرم؛ اما از طرفی اطمینان نداشتم زندگی با معشوق دیگری، کسی که عاشق شخص دیگهای هست میتونه این حسها رو بهم هدیه کنه؟</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 108128, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_بیست و چهارم از زبان ترسا: ستایش: چی میخوری؟ زیر چشمی نگاهی به آوات انداختم و گفتم: - دتاکس واتر شاه توت و نعنا. سری تکون داد و روبه ویتر گفت: ستایش: دو تا آیس تی، یه دتاکس واترشاه توت و نعنا و آفوگاتو. ویتر: امر دیگهای نیست؟ ستایش: خیر. ترلان: لباسهات کجاست؟ نگاهی به ترلان انداختم و گیج گفتم: - کدوم لباسها؟ لبخند خبیثی حوالهام کرد و گفت: ترلان: همونهایی که برات گرفتم دیگه... . با این حرفش لبهای آوات و ستایش کِش اومد. حرصی نفسم رو فرستادم بیرون و گفتم: - بهم میرسیم ترلان خانوم. ابرویی بالا انداخت و گفت: ترلان: به وقت وصال... . پوفی کشیدم خواستم همینجا فحش کِشش کنم که آوات عین قاشق نشسته پرید وسط. آوات: حرصش نده جوش میزنه، چند روز دیگه عروسیشه اونوقت قوز بالا قوز میشه. حرف آوات توی سرم اِکو میشد. چند روز دیگه عروسیشه، انگار خودشم متوجه شد چی گفته و دمغ تکیه داد. نشگون ریزی از پام گرفتم. نمیخواستم اینجا گریهام بگیره، عین پتک توی سرم کوبیده میشد که چند روز دیگه باید لباس سفید به تن میکردم و به قولی راهی خونه بخت میشدم. سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود و تنها صدای کلاسیک موزیکی سکوت ظاهری رو درهم میشکست. آنچنان به بودنت امیدوار بودم که فراموش کردم رهگذری. لب پایینم رو به دندون گرفتم، گاز ریزی از لبم گرفتم چشمهام رو که پرده اشک براقشون کرده بود رو بستم. نباید گریه میکردم نباید. این راه انتخاب خودم بودِ، تلخترین کار درستی که کردم همین بود و بس. چشمهام رو با صدای ویتر باز کردم، سفارش رو گذاشت روی میز و گفت: ویتر: چیز دیگهای میل ندارین؟ با صدایی که از ته چاه در میاومد گفتم: - فعلاً نه ممنون. سری تکون داد و رفت. دتاکسم رو جلو کشیدم و یه دتاکس شاه توت و نعنا بود. خوردن دتاکس واتر اونهم شاه توت و نعنا. [/FONT] ***[FONT=Parastoo] - وای ترسا تو هنوز لباسهات رو جمع نکردی؟ سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم، با دیدن چشمهای اشکیم نگران اومد سمتم و گفت: - الهی دورت بگردم چته؟ با صدایی که میلرزید گفتم: - ستایش من توانش رو ندارم. دستهاش رو دور شونهام حلقه کرد و گفت: - ترسا تو قبلاً راهت رو انتخاب کردی، نمیتونی عقب بکشی. یه بارم که شده قدمی به خاطر خودت بردار نه بقیه، این بهترین کاری هست که میتونی برای خودت انجام بدی. باید فراموش کنی هر چیزی که بوده، شایان تموم شد... گذشته رو باید دور بریزی تو داری ازدواج میکنی نمیتونی تا آخر عمر توی فکر گذشته باشی. سرم رو توی سینهاش پنهون کردم و گفتم: - آخه چطور یه شبه فراموش کنم؟ آروم سرم رو نوازش کرد و با صدایی آروم گفت: - باید رها کنی هر چیزی که بوده... تو باید خودت رو از نو بسازی و با زندگی جدیدت کنار بیای. قول میدم خوشبخت بشی اگه خودت دنبال خوشبختی باشی. بعد کمی مکث گفت: - پاشو... وسایلی که احتیاج داری رو بردار تا بریم. از بغلش اومدم بیرون، قطره اشکی که روی گونهام افتاده بود رو پاک کردم. ستایش بلند شد و رفت بیرون. وسایل مورد نیازم رو برداشتم و نگاه طولانی به سرتاسر اتاقم انداختم، دلم براش تنگ میشه. هه شاید دلم برای آدمهای این خونه تنگ بشه شاید. از اتاق خارج شدم با قدمهایی سست مسیر پلهها رو در پیش گرفتم و رفتم پایین. ستایش و ترلان منتظرم پایین ایستاده بودن، ترلان: پوووف مادمازل افتخار دادین، چه عجب اومدی. بیحال نگاهش کردم و گفتم: - بریم. از خونه زدیم بیرون، هوای خنکی پوست داغم رو نوازش کرد. حیاط بزرگ خونه عین من بی روح بود. نفس عمیقی کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم. پای رفتن نداشتم به والله که نمیتونستم بخاطر منطق و عقلم پشت پا بزنم به قلبم و احساساتش. نمناکی چشمهام رو خشک کردم و ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و بی هدف اطراف رو نگاه کردم. ستایش: تردید نداشته باش. بیا و به خودت ثابت کن اون نتونسته با رفتنش لذت بردن، لذت نفس کشیدن رو ازت بگیره. بیا و نترس از چیزی که قراره اتفاق بیفته تا ریسک نکنی تا چیزی رو از دست ندی تا خودت رو با مشکلات روبه رو نکنی نمیتونی چیزی رو تغییر بدی. یه بار برای همیشه خاکش کن و توی گذشته رهاش کن. ترلان: به جنبه خوبش نگاه کن... دیدگاهت رو نسبت به این اتفاق عوض کن خواهر گلم. به خاطر خودت، به خاطر اینکه ثابت کنی تو میتونی با نبود خیلیها زندگی کنی و لذت ببری. رفتن اون فقط نشون دهنده این بود که تو مکمل خودت رو پیدا نکرده بودی. چشمکی حوالهام کرد و گفت: ترلان: همیشه یه ورژن بهتر هست... نترس از داشتن بهترینها برای خودت. انرژی خوبی گرفته بودم؛ اما ترسناک بود! ترک کردن خاطرات و گذشتهای که تنها یادش میتونه آرومم کنه ترسناک بود. دست ترلان نشست روی دستم، نگاهی بهش انداختم و لبخند غمگین و خستهای تحویلش دادم. این دختر فقط پونزده سالشه اما حرفهایی میزنه که باعث میشه به قدرت عقل و تصمیم گیریت شک کنی. دست ترلان رو توی دست گرفتم، باید یه بار همه چی رو تموم میکردم. قدمهام سست بودن، اما دلیل محکمی واسه قدم برداشتن پیدا کرده بودم. اون دلیلهم داشتن خوشبختی بود. اون دلیل بیشتر واسه این بود که دوباره زندگی کنم و لذت ببرم؛ اما از طرفی اطمینان نداشتم زندگی با معشوق دیگری، کسی که عاشق شخص دیگهای هست میتونه این حسها رو بهم هدیه کنه؟[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین