انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 108052" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_بیست و سوم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهی به خودم توی آینه انداختم، با لباس عروس خوشگل شده بودم. آروم چرخیدم و خودم رو نگاه کردم با لبخند غمگینی خودم رو نظاره کردم و روبه ستایش که عمیق داشت نگاهم میکرد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آرزو داشتم این لباس رو با عشق بپوشم؛ اما دیدی چی شد؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا توروخدا بس کن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زیپ بغل لباس رو باز کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لباس رو از تنم در آوردم و انداختمش روی دست، از اتاق پرو اومدم بیرون و لباس رو دادم دست ستایش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مائده: دوست داشتی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره همین رو میخوام. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مائده: خرید یا... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای آوات یکهای خوردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: خرید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مائده سرش رو تکون داد و رفت تا لباس رو بزاره توی جعبهاش. دقیقاً نمیدونم لباس عروس رو میخوام بخرم بزارمش کجای دلم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: میشه اینقدر عبوس نباشی؟ یكم لبخند بزن خواهر من. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بی حس نگاهش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به چی این زندگی مزخرف و اتفاقاتش لبخند بزنم؟ به بدبخت کردن خودم و آوات؟ به نبودن مادرم؟ یا شایدم باید لبخند بزنم به نبود کسی که عروسک خیمه شب بازیش بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: آخرش از دست تو سرم رو میکوبم توی دیوار. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشارهای به دیوار کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- زودتر! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چپ، چپ نگاهم کرد و با تنه زدن بهم رفت تا جعبه لباس رو از مائده بگیره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای جیغ نسبتاً بلند ترلان ترسیده برگشتم سمت ورودی، این دختر عادت داره قبل ورود جیغ بزنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: تَری ببین چی برات گرفتم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ابرویی بالا انداختم و توی دلم گفتم خدا به خیر کنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به سمت ترلان رفتم، نایلون مشکی دستش بود و معلوم نبود چی برام گرفته. در نایلون رو باز کرد و با نیش باز نگاهم کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چنگ زدم چیزی که برام گرفته رو بیارم بالا که دستم رو گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: نه... نه اینجا زشته فقط نگاهشون کن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مشکوک نگاهش کردم و سرم رو فرو کردم توی نایلون، با دیدن چیزهایی که برام گرفته بود نمیدونستم بخندم یا از خجالت آب بشم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: چی برات گرفته؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: خصوصیه نمیشه گفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: خصوصی نداریم دیگه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: تو چیکار داری شاید مناسب سن تو نیست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات اشارهای به خودش کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: مناسب سن من؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش سرش رو عین یو یو تکون داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: اوهوم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">جعبه لباس رو انداخت توی بغلم و نایلون رو از دست ترلان گرفت، تا من و ترلان خواستیم حرکتی بکنیم با یه حرکت لباسهای زیر مشکی رنگی که ترلان برام گرفته بود رو آورد بالا. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان آروم زیر لب گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: خواست ابروش رو درست کنه، زد چشمشم کور کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرخ شده برگشتم سمت آوات. دیدم اونکه اصلاً توی بهت فرو رفته، ستایشم لبخند هولی زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: فکر نمیکردم اینقدر نامناسب باشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم دستم رو کوبیدم به پیشونیم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو فکرش نرو. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای خنده بلند آوات گرخیدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: این... اینها رو برات... گرفته؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حرصی نزدیکش شدم و با پا ساق پاش رو هدف قرار دادم و ضربه رو وارد کردم. از درد چهرهاش جمع شد و خم شد و ساق پاش رو گرفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سال تا سال نمیخندی، حالا چهارتا لباس زیر دیدی به ریش نداشته من بخند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: منهم به احترام تو نخندیدم وگرنه الآن با کمک آوات اینجا رو به لرزه در میآوردیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان: ببین تَری من سعی کردم همه چیز نامحسوس باشه، این ستی خراب کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشم غرهای به سه تاشون رفتم و از مزون زدم بیرون. توروخدا نگاه هنوز هیچی نشده شرف و آبروم پیش آوات رفت. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 108052, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_بیست و سوم از زبان ترسا: نگاهی به خودم توی آینه انداختم، با لباس عروس خوشگل شده بودم. آروم چرخیدم و خودم رو نگاه کردم با لبخند غمگینی خودم رو نظاره کردم و روبه ستایش که عمیق داشت نگاهم میکرد گفتم: - آرزو داشتم این لباس رو با عشق بپوشم؛ اما دیدی چی شد؟ - ترسا توروخدا بس کن. زیپ بغل لباس رو باز کردم و گفتم: - باشه. لباس رو از تنم در آوردم و انداختمش روی دست، از اتاق پرو اومدم بیرون و لباس رو دادم دست ستایش. مائده: دوست داشتی؟ - آره همین رو میخوام. مائده: خرید یا... . با صدای آوات یکهای خوردم. آوات: خرید. مائده سرش رو تکون داد و رفت تا لباس رو بزاره توی جعبهاش. دقیقاً نمیدونم لباس عروس رو میخوام بخرم بزارمش کجای دلم؟ ستایش: میشه اینقدر عبوس نباشی؟ یكم لبخند بزن خواهر من. بی حس نگاهش کردم و گفتم: - به چی این زندگی مزخرف و اتفاقاتش لبخند بزنم؟ به بدبخت کردن خودم و آوات؟ به نبودن مادرم؟ یا شایدم باید لبخند بزنم به نبود کسی که عروسک خیمه شب بازیش بودم. ستایش: آخرش از دست تو سرم رو میکوبم توی دیوار. اشارهای به دیوار کردم و گفتم: - زودتر! چپ، چپ نگاهم کرد و با تنه زدن بهم رفت تا جعبه لباس رو از مائده بگیره. با صدای جیغ نسبتاً بلند ترلان ترسیده برگشتم سمت ورودی، این دختر عادت داره قبل ورود جیغ بزنه. ترلان: تَری ببین چی برات گرفتم! ابرویی بالا انداختم و توی دلم گفتم خدا به خیر کنه. به سمت ترلان رفتم، نایلون مشکی دستش بود و معلوم نبود چی برام گرفته. در نایلون رو باز کرد و با نیش باز نگاهم کرد. چنگ زدم چیزی که برام گرفته رو بیارم بالا که دستم رو گرفت و گفت: ترلان: نه... نه اینجا زشته فقط نگاهشون کن. مشکوک نگاهش کردم و سرم رو فرو کردم توی نایلون، با دیدن چیزهایی که برام گرفته بود نمیدونستم بخندم یا از خجالت آب بشم. آوات: چی برات گرفته؟! ترلان: خصوصیه نمیشه گفت. آوات: خصوصی نداریم دیگه. ستایش: تو چیکار داری شاید مناسب سن تو نیست. آوات اشارهای به خودش کرد و گفت: آوات: مناسب سن من؟! ستایش سرش رو عین یو یو تکون داد و گفت: ستایش: اوهوم. جعبه لباس رو انداخت توی بغلم و نایلون رو از دست ترلان گرفت، تا من و ترلان خواستیم حرکتی بکنیم با یه حرکت لباسهای زیر مشکی رنگی که ترلان برام گرفته بود رو آورد بالا. ترلان آروم زیر لب گفت: ترلان: خواست ابروش رو درست کنه، زد چشمشم کور کرد. سرخ شده برگشتم سمت آوات. دیدم اونکه اصلاً توی بهت فرو رفته، ستایشم لبخند هولی زد و گفت: ستایش: فکر نمیکردم اینقدر نامناسب باشه. آروم دستم رو کوبیدم به پیشونیم و گفتم: - تو فکرش نرو. با صدای خنده بلند آوات گرخیدم. آوات: این... اینها رو برات... گرفته؟! حرصی نزدیکش شدم و با پا ساق پاش رو هدف قرار دادم و ضربه رو وارد کردم. از درد چهرهاش جمع شد و خم شد و ساق پاش رو گرفت. - سال تا سال نمیخندی، حالا چهارتا لباس زیر دیدی به ریش نداشته من بخند. ستایش: منهم به احترام تو نخندیدم وگرنه الآن با کمک آوات اینجا رو به لرزه در میآوردیم. ترلان: ببین تَری من سعی کردم همه چیز نامحسوس باشه، این ستی خراب کرد. چشم غرهای به سه تاشون رفتم و از مزون زدم بیرون. توروخدا نگاه هنوز هیچی نشده شرف و آبروم پیش آوات رفت. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین