انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 108021" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_بیست و دوم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هرچی زنگ میزدم بهش جواب نمیداد. نگرانش شده بودم دختره دیونه معلوم نیست کجاست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آخرین جایی که به ذهنم میرسه کافه است! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">متعجب برگشتم سمت ستایش و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کافه!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش رو تکون داد و مردد گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- همیشه با... با شایان میرفت اونجا احتمالاً اونجا باشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با فکر شایان کلافه موهام رو چنگ زدم، روبه ستایش گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بشین بریم دنبالش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سریع نشستیم توی ماشین و استارت زدم. راه افتادم به سمت کافهای که شایان و ترسا همیشه باهم میرفتن اونجا اصلاً به ذهنم خطور نکرد ممکنه اونجا باشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حدود نیم ساعت بعد رسیدم جلوی کافه، سریع پیاده شدم و به سمت کافه رفتم. در رو به شدت باز کردم که نگاه همه برگشت سمتم، بیتوجه دور تا دور کافه رو نگاه کردم نبودش. رفتم سمت پلههایی که به بالا ختم میشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پلهها رو یکی دوتا طی کردم، پیچیدم توی راه رو جلوی در ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم در رو باز کردم و رفتم داخل، میلاد با دیدن بلند شد و خوشحال گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به به ببین کی اینجاست! </span></p><p>- <span style="font-family: 'Parastoo'">میلاد، ترسا اینجا نیومد؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشاره کرد به مبل روبه روش و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اولاً سلام آقای بی معرفت دوماً منهم خوبم به خوبیت. اتفاقاً اومد اینجا مهراد میگفت حالش بده، پیش پای تو با مهراد رفتن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با فکر اینکه پیش مهراده و چیزیش نیست نفس عمیقی کشیدم و کمی جلو رفتم. خودم رو انداختم روی مبل، سرم رو میون دستهام گرفتم و آروم شقیقههام رو ماساژ دادم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیزی شده آوات؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو بلند کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ماجرای طولانیه حوصله توضیح ندارم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی میخوری بگم برات بیارن؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیزی نمیخورم ستایش پایین منتظره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوب زنگ میزنم بیاد بالا. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه باید بریم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا تعارف میکنی داداش، تازه ساعت هشت شبه ستایشم میاد یکم دورهم میشینیم تا ترسا و مهرادم بیان. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ابرویی بالا انداختم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مرد حسابی اینجا محل کاره یا محل دورهمیهای تو؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم خندید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- محل کاره ولی مدت خیلی زیادی هست دورهم نبودیم... ترسا که دوسالی میشه اینورها نیومده بود امروز که مهراد گفت اومده تعجب کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ابرویی بالا انداختم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این دورهمی باشه یکوقت دیگه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اگه اجازه میدی رفع رحمت کنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اون رفع زحمته، برو ولی نری گم و گور شی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون دادم و بعد از خداحافظی کردن باهاش، از اتاق زدم بیرون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همینکه خواستم از پلهها برم پایین ستایش داشت میاومد با دیدنم گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی شد اینجاهم نیومده؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا همینجا بوده با مهراد رفتن بیرون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون داد و همراه من برگشت، سوار ماشین شدیم و با رسوندن ستایش رفتم خونمون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آب میوه رو از دست آوات گرفتم و همینطور که بی هدف به روبه روم نگاه میکردم، جرعهای ازش خوردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو و شایان چرا ازهم جدا شدین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با شنیدن سوالش آب میوه پرید توی گلوم و به سرفه افتادم، سریع بلند شد و اومد کنارم پشتم رو ماساژ داد دستم رو به معنی کافیه بالا بردم که رفت و سرجاش نشست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گلوم رو صاف کردم و نمناکی چشمهام رو خشک کردم، قلپ دیگهای از آب میوه خوردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گفت دوستم نداره و من اضافیام توی زندگیش، گفت که هرچی قول و قرار بینمون بوده همش الکی بوده، هرچی ابراز علاقه... کلاً هرچی که بوده همش دروغ بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- البته توکه رفیق فابش بودی که باید بهتر بدونی! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من اگه میدونستم دلیل جدایی تو و شایان چیه که نمیپرسیدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نیشخندی زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- هرچی که بود دروغ بود همهاش... دروغ! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آب میوه رو کاملاً سر کشیدم و سعی کردم با همین آب میوه بغضم رو قورت بدم، این روزها زیادی بغض میکنم زیادی گریه میکنم. زیادی یاد گذشته میافتم و زیادی بچه شدم و بی پناه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با مخاطب قرار داده شدنم توسط آوات افکارم رو پس زدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- با بیتا حرف زدم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با شنیدن اسم بیتا ناخودآگاه ناراحتی سرتاسر وجودم رو گرفت، با کمی مکث گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوب... خوب چی شد؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم موهاش رو چنگ زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- انتظار داشتم بهم توهین کنه، بهم فحش بده یا حداقل کاری بکنه اصلاً بزنه توی گوشم... اما فقط نگاهم کرد و تنها حرفی که زد این بود. مبارک باشه امیدوارم اندازه من عاشقت باشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهش که برق میزد از اشک رو ازم گرفت، یکدفعهای برگشت سمتم و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا، میترسم... میترسم بره و دیگه نبینمش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهام رو محکم بهم فشردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دیگه نباید بترسی... تو همون شبی از دستش دادی که ازدواج با من رو قبول کردی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای مردونهاش که حالا دورگه شده بود گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- راهی نداشتم، یعنی راهی برام نمونده بود تنها امیدم ناامید شد تقصیر من بود که این اتفاقها افتاد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نیشخندی زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مقصر تو نیستی... من خودخواهی کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گنگ نگاهم کرد فرصت حرف زدن بهش ندادم و بلند شدم، رو بهش گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهتره بریم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شد. با همدیگه به سمت ماشینش رفتیم. همه کارهامون رو کرده بودیم، طبق گفته آقاجون عقد و عروسی هفته دیگهاس. هه عروسی بیشتر عزاداریه تا عروسی. دانشگاهم که دوتا واحد افتادم، البته با این نظم خاصی که من دارم و سر تایم مشخص سر کلاسها حاضر میشم بایدم اینطوری بشه. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 108021, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_بیست و دوم از زبان آوات: هرچی زنگ میزدم بهش جواب نمیداد. نگرانش شده بودم دختره دیونه معلوم نیست کجاست. - آخرین جایی که به ذهنم میرسه کافه است! متعجب برگشتم سمت ستایش و گفتم: - کافه!؟ سرش رو تکون داد و مردد گفت: - همیشه با... با شایان میرفت اونجا احتمالاً اونجا باشه. با فکر شایان کلافه موهام رو چنگ زدم، روبه ستایش گفتم: - بشین بریم دنبالش. سریع نشستیم توی ماشین و استارت زدم. راه افتادم به سمت کافهای که شایان و ترسا همیشه باهم میرفتن اونجا اصلاً به ذهنم خطور نکرد ممکنه اونجا باشه. حدود نیم ساعت بعد رسیدم جلوی کافه، سریع پیاده شدم و به سمت کافه رفتم. در رو به شدت باز کردم که نگاه همه برگشت سمتم، بیتوجه دور تا دور کافه رو نگاه کردم نبودش. رفتم سمت پلههایی که به بالا ختم میشد. پلهها رو یکی دوتا طی کردم، پیچیدم توی راه رو جلوی در ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم. - بله. آروم در رو باز کردم و رفتم داخل، میلاد با دیدن بلند شد و خوشحال گفت: - به به ببین کی اینجاست! [/FONT] - [FONT=Parastoo]میلاد، ترسا اینجا نیومد؟! اشاره کرد به مبل روبه روش و گفت: - اولاً سلام آقای بی معرفت دوماً منهم خوبم به خوبیت. اتفاقاً اومد اینجا مهراد میگفت حالش بده، پیش پای تو با مهراد رفتن. با فکر اینکه پیش مهراده و چیزیش نیست نفس عمیقی کشیدم و کمی جلو رفتم. خودم رو انداختم روی مبل، سرم رو میون دستهام گرفتم و آروم شقیقههام رو ماساژ دادم. - چیزی شده آوات؟ سرم رو بلند کردم و گفتم: - ماجرای طولانیه حوصله توضیح ندارم. سری تکون داد و گفت: - چی میخوری بگم برات بیارن؟ - چیزی نمیخورم ستایش پایین منتظره. - خوب زنگ میزنم بیاد بالا. سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم: - نه باید بریم. - چرا تعارف میکنی داداش، تازه ساعت هشت شبه ستایشم میاد یکم دورهم میشینیم تا ترسا و مهرادم بیان. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - مرد حسابی اینجا محل کاره یا محل دورهمیهای تو؟ آروم خندید و گفت: - محل کاره ولی مدت خیلی زیادی هست دورهم نبودیم... ترسا که دوسالی میشه اینورها نیومده بود امروز که مهراد گفت اومده تعجب کردم. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - این دورهمی باشه یکوقت دیگه. بلند شدم و گفتم: - اگه اجازه میدی رفع رحمت کنم. - اون رفع زحمته، برو ولی نری گم و گور شی. سری تکون دادم و بعد از خداحافظی کردن باهاش، از اتاق زدم بیرون. همینکه خواستم از پلهها برم پایین ستایش داشت میاومد با دیدنم گفت: - چی شد اینجاهم نیومده؟ - چرا همینجا بوده با مهراد رفتن بیرون. سری تکون داد و همراه من برگشت، سوار ماشین شدیم و با رسوندن ستایش رفتم خونمون. *** از زبان ترسا: آب میوه رو از دست آوات گرفتم و همینطور که بی هدف به روبه روم نگاه میکردم، جرعهای ازش خوردم. - تو و شایان چرا ازهم جدا شدین؟ با شنیدن سوالش آب میوه پرید توی گلوم و به سرفه افتادم، سریع بلند شد و اومد کنارم پشتم رو ماساژ داد دستم رو به معنی کافیه بالا بردم که رفت و سرجاش نشست. گلوم رو صاف کردم و نمناکی چشمهام رو خشک کردم، قلپ دیگهای از آب میوه خوردم و گفتم: - گفت دوستم نداره و من اضافیام توی زندگیش، گفت که هرچی قول و قرار بینمون بوده همش الکی بوده، هرچی ابراز علاقه... کلاً هرچی که بوده همش دروغ بود. پوزخندی زدم و گفتم: - البته توکه رفیق فابش بودی که باید بهتر بدونی! - من اگه میدونستم دلیل جدایی تو و شایان چیه که نمیپرسیدم. نیشخندی زدم و گفتم: - هرچی که بود دروغ بود همهاش... دروغ! آب میوه رو کاملاً سر کشیدم و سعی کردم با همین آب میوه بغضم رو قورت بدم، این روزها زیادی بغض میکنم زیادی گریه میکنم. زیادی یاد گذشته میافتم و زیادی بچه شدم و بی پناه. با مخاطب قرار داده شدنم توسط آوات افکارم رو پس زدم. - با بیتا حرف زدم! با شنیدن اسم بیتا ناخودآگاه ناراحتی سرتاسر وجودم رو گرفت، با کمی مکث گفتم: - خوب... خوب چی شد؟ آروم موهاش رو چنگ زد و گفت: - انتظار داشتم بهم توهین کنه، بهم فحش بده یا حداقل کاری بکنه اصلاً بزنه توی گوشم... اما فقط نگاهم کرد و تنها حرفی که زد این بود. مبارک باشه امیدوارم اندازه من عاشقت باشه. نگاهش که برق میزد از اشک رو ازم گرفت، یکدفعهای برگشت سمتم و گفت: - ترسا، میترسم... میترسم بره و دیگه نبینمش. چشمهام رو محکم بهم فشردم و گفتم: - دیگه نباید بترسی... تو همون شبی از دستش دادی که ازدواج با من رو قبول کردی. با صدای مردونهاش که حالا دورگه شده بود گفت: - راهی نداشتم، یعنی راهی برام نمونده بود تنها امیدم ناامید شد تقصیر من بود که این اتفاقها افتاد. نیشخندی زدم و گفتم: - مقصر تو نیستی... من خودخواهی کردم. گنگ نگاهم کرد فرصت حرف زدن بهش ندادم و بلند شدم، رو بهش گفتم: - بهتره بریم. بلند شد. با همدیگه به سمت ماشینش رفتیم. همه کارهامون رو کرده بودیم، طبق گفته آقاجون عقد و عروسی هفته دیگهاس. هه عروسی بیشتر عزاداریه تا عروسی. دانشگاهم که دوتا واحد افتادم، البته با این نظم خاصی که من دارم و سر تایم مشخص سر کلاسها حاضر میشم بایدم اینطوری بشه. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین