انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 108002" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_بیست و یکم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آنچنان که باید پیش نرفت، انتظار نداشتم یه شبه اینطوری فاصله بینمون بیفته. نشستم کف ترانس، سردی کف توی تنم نشست اما مهم نبود. زیبایی این شهر چهره آدمهاش بود و آلودگی و هوای افتضاحشم درون آدمهاش بود. حتی گوشیهم نداشتم زنگ بزنم با صداش آروم بشم، همه چیز دست به دستهم داده بودن تا امشب من فرو ریخته بشم. همهاش دارم فکر میکنم بدون اون میتونم زندگی کنم؟! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم سنگین بود و قلبم داغون، چرا تهش اینطوری شد؟ پرده اشک جلوی دیدم رو تار کرده بود ولی نباید اینطوری میشکستم. شهر چراغونی، زیبایی خودش رو از دست داده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هنوز نمیتونم خوب بفهمم چه بلایی سرم اومده، مثل کابوس بعد از گریه کردن و خوابیدنِ. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شدم و با برداشتن سوئیچ ماشین از خونه زدم بیرون، باید میرفتم یه جایی که خالی میشدم از این همه درد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اونقدر نعره زدم که دیگه صدام بالا نمیاومد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بدون اون چطور زندگی کنم!؟ کی... کی مثل اون میشه!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دادِ بلندی زدم و بی رمق نشستم لبه پرتگاه، بغضی که توی گلوم بود بدجور سنگینی میکرد. فکر نمیکردم من اینطوری خورد بشم، اونقدر شوکه بودم از اتفاقات اخیر که اگر ماهها و سالها میگذشت نمیتونستم با این اتفاقات کنار بیام. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دلتنگ بودم! دلتنگ وقتهایی که بدون نگرانی، کنارش میخندیدم. انگار یه خواب بود اون خاطرات خوش و حالا که دارم مزه، مزه میکنم جدایی رو فهمیدم چقدر دلتنگ اون روزهام.</span> <span style="font-family: 'Parastoo'">دلم بارون میخواد اما خیابونهای شهر پا نمیدن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آی آدمها خبر خبر رفته عشقم سفر سفر، یه درختم که باغبون به ریشهام زده تبر تبر. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«دو روز بعد»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گنگ نگاهی به حلقه انداختم، با صدای بلند ستایش یکهای خوردم و ترسیده نگاهش کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: باتوام حواست کجاست!؟ میگم حلقه رو دستت کن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: امتحانش کن اگه دوست نداشتی یکی دیگه بردار.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و نفسم رو به شدت بیرون فرستادم، آب دهنم رو به سختی قورت دادم و همینطور با کاسه چشمهام که پر شده بود به حلقه زل زدم. لرزون حلقه رو از دست آوات گرفتم و امتحانش کردم، کاملاً اندازه بود اندازه اندازِ با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- همی... ن خوبه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیتوجه به ستایش و آوات از طلا فروشی زدم بیرون، نفسم تنگ شده بود و هر لحظه امکان داشت اشکهام گونهام رو به آتیش بکشن. نرمی انگشتم رو به دهن گرفتم و با چشمهایی اشک آلود به روبه رو چشم دوختم، نه راه پسی بود نه راه پیشی سرم رو گرفتم بالا و چندتا نفس عمیق کشیدم. کارساز نبود باید میباریدن! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با نشست دستی روی شونهام برگشتم، با دیدن ستایش به آغوشش پناه بردم و بغضم ترکید. چشمهام تار میدید. آوات ناراحت به دیوار تکیه داد و زمزمهوار گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: باشد که نباشم تا که نبیند شکستنم را. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لب پایینم رو گاز گرفتم و سریع از ستایش جدا شدم، بی هدف دویدم و توجهی به صدا زدنهای ستایش نکردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مردم جوری نگاهم میکردن که انگار دیونهام، مگه نیستم؟ چرا هستم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نمیدونم چطور خودم رو به اون کافی شاپ لعنتی رسوندم، از پشت شیشه میزی که با اون روش مینشستم رو دیدم. نفس کشیدن برام سخت شده بود. آخه دقیقاً جای ما یه دختر و پسر نشسته بودن انگار پسره بدجور میخواستش! چون با لذت تک، تک کارهای دختره رو زیر نظر داشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«فلش بک به گذشته»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نی رو از دهنم بیرون کشیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به چی نگاه میکنی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با لذت صورتم رو کنکاش کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- جداً تو چرا همه کارهات لذت بخشه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گیج نگاهش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کدوم کارها!؟ منکه کاری نکردم خانوم وار نشستم دارم یه اسموتی خوشمزه میل میکنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا خودت رو میزنی به اون راه؟ عاشق همین منگل بازیهات شدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهام رو ریز کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من منگلم!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهاش رو کمی درشت کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اصلاً خاصتر از تو نیست! منگل منم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میدونم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا اگه یه روز نباشم... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تیز نگاهش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نباشی!؟ بهم قول دادی تا تهش باهامی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلافه پوفی کشید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دختر بزار حرفم رو بزنم بعد... اگه یه روز نبودم دلت گرفت یا هر چیزی چیکار میکنی!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شونهای بالا انداختم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- با اینکه سوال مسخرهای هست و من تا حالا به نبودن تو فکر نکردم، اما خوب میام... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم دستم رو کوبیدم روی میز و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میام پاتوق همیشگی، یعنی اینجا درست روی همین میز. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نیمچه لبخندی زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو بیا اینجا شاید منهم بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوفی کشیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خودت میدونی خوشم از این حرفها نمیاد پس اینقدر با این حرفها رو مخم نرو. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چیزی نگفت و عمیق نگاهم کرد، از نگاهایی که کلی حرف دارن اما زیرنویس نداره که بفهمم چی میگن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«فلش بک به حال»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرسه زنان دنبال تو، می خوران به یاد تو. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تلو خوران از اونجا دور شدم،تنهای خوردم و روی زمین افتادم. دلبر رها کرد دست مرا، نچرخید روزگار بعد او به مرا ما. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با نشستن دستی زیر بغلم آروم بلند شدم، دستم رو از دست اون شخص کشیدم بیرون و زیر لب گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ممنون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ساعتها توی خیابون چرخیدم، بارها صدای توهین و طعنه مردم آزارم میداد. بوق ماشینها بارها گوشم رو خراش داد و هنوز صدای بعضیها توی گوشمه که میگفتند:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خانوم حواست کجاست؟! به فکر خودت نیستی به درک کار دست ما نده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چندین بار ماشین جلوی پام زد روی ترمز و بازهم من زنده موندم، اما حالا نشستم روی همون میز! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اینقدر اینجا اومده بودم که همه کارکنان میشناختنم، اما مدتها بود روی این میز ننشسته بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به به! ترسا خانوم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با شنیدن صدای آشنایی سرم رو بلند کردم، مهراد با دیدن حالم یکهای خورد و سریع کنارم نشست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چته خوبی؟! چرا اینطوری تو؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبم... خوب! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- با این قیافه هرحالی میتونی داشته باشی جز اینکه خوب باشی، بگو ببینم چته؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدایی که لرزشش کاملاً مشخص بود گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مهراد؛ دارم عروس میشم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">متعجب نگاهم کرد و با کمی تردید گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- با شایان قراره... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">انگشت اشارهام رو گذاشتم روی لبش و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه... نه! دارم عروس کسی میشم که خودش عاشق یکی دیگه است. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سعی کردم بغضم رو قورت بدم اما شدنی نبود، لبهای خشکم رو تر کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مهراد، عروسیم میاد؟! اصلاً چرا نیاد! ناسلامتی عروس کسی هست که یه روزی ادعا میکرد عاشقشه، اما ولش کرد و رفت. آره باید بیاد ببینه دارم عروس میشم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبم رو گاز گرفتم تا اشکم نریزه و مظلوم گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باید بیا عروس شدن عشقش رو تبریک بگه... هه عشقش رو چقدر دروغهاش شیرین و واقعی بودن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پر بودم از خالی، بدجور پر بودم و هیچ جوره حالم روبه راه نمیشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- همینجا بشین من برم به میلاد بگم میخوام برم جایی، بعد میام باهم میریم بیرون خوب؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون دادم و نگاهم رو به بیرون کافه دوختم. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 108002, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_بیست و یکم از زبان آوات: آنچنان که باید پیش نرفت، انتظار نداشتم یه شبه اینطوری فاصله بینمون بیفته. نشستم کف ترانس، سردی کف توی تنم نشست اما مهم نبود. زیبایی این شهر چهره آدمهاش بود و آلودگی و هوای افتضاحشم درون آدمهاش بود. حتی گوشیهم نداشتم زنگ بزنم با صداش آروم بشم، همه چیز دست به دستهم داده بودن تا امشب من فرو ریخته بشم. همهاش دارم فکر میکنم بدون اون میتونم زندگی کنم؟! سرم سنگین بود و قلبم داغون، چرا تهش اینطوری شد؟ پرده اشک جلوی دیدم رو تار کرده بود ولی نباید اینطوری میشکستم. شهر چراغونی، زیبایی خودش رو از دست داده بود. هنوز نمیتونم خوب بفهمم چه بلایی سرم اومده، مثل کابوس بعد از گریه کردن و خوابیدنِ. بلند شدم و با برداشتن سوئیچ ماشین از خونه زدم بیرون، باید میرفتم یه جایی که خالی میشدم از این همه درد. *** اونقدر نعره زدم که دیگه صدام بالا نمیاومد. - بدون اون چطور زندگی کنم!؟ کی... کی مثل اون میشه!؟ دادِ بلندی زدم و بی رمق نشستم لبه پرتگاه، بغضی که توی گلوم بود بدجور سنگینی میکرد. فکر نمیکردم من اینطوری خورد بشم، اونقدر شوکه بودم از اتفاقات اخیر که اگر ماهها و سالها میگذشت نمیتونستم با این اتفاقات کنار بیام. دلتنگ بودم! دلتنگ وقتهایی که بدون نگرانی، کنارش میخندیدم. انگار یه خواب بود اون خاطرات خوش و حالا که دارم مزه، مزه میکنم جدایی رو فهمیدم چقدر دلتنگ اون روزهام.[/FONT] [FONT=Parastoo]دلم بارون میخواد اما خیابونهای شهر پا نمیدن. آی آدمها خبر خبر رفته عشقم سفر سفر، یه درختم که باغبون به ریشهام زده تبر تبر. *** «دو روز بعد» از زبان ترسا: گنگ نگاهی به حلقه انداختم، با صدای بلند ستایش یکهای خوردم و ترسیده نگاهش کردم. ستایش: باتوام حواست کجاست!؟ میگم حلقه رو دستت کن. آوات: امتحانش کن اگه دوست نداشتی یکی دیگه بردار. دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و نفسم رو به شدت بیرون فرستادم، آب دهنم رو به سختی قورت دادم و همینطور با کاسه چشمهام که پر شده بود به حلقه زل زدم. لرزون حلقه رو از دست آوات گرفتم و امتحانش کردم، کاملاً اندازه بود اندازه اندازِ با صدایی که از بغض میلرزید گفتم: - همی... ن خوبه. بیتوجه به ستایش و آوات از طلا فروشی زدم بیرون، نفسم تنگ شده بود و هر لحظه امکان داشت اشکهام گونهام رو به آتیش بکشن. نرمی انگشتم رو به دهن گرفتم و با چشمهایی اشک آلود به روبه رو چشم دوختم، نه راه پسی بود نه راه پیشی سرم رو گرفتم بالا و چندتا نفس عمیق کشیدم. کارساز نبود باید میباریدن! با نشست دستی روی شونهام برگشتم، با دیدن ستایش به آغوشش پناه بردم و بغضم ترکید. چشمهام تار میدید. آوات ناراحت به دیوار تکیه داد و زمزمهوار گفت: آوات: باشد که نباشم تا که نبیند شکستنم را. لب پایینم رو گاز گرفتم و سریع از ستایش جدا شدم، بی هدف دویدم و توجهی به صدا زدنهای ستایش نکردم. مردم جوری نگاهم میکردن که انگار دیونهام، مگه نیستم؟ چرا هستم! نمیدونم چطور خودم رو به اون کافی شاپ لعنتی رسوندم، از پشت شیشه میزی که با اون روش مینشستم رو دیدم. نفس کشیدن برام سخت شده بود. آخه دقیقاً جای ما یه دختر و پسر نشسته بودن انگار پسره بدجور میخواستش! چون با لذت تک، تک کارهای دختره رو زیر نظر داشت. «فلش بک به گذشته» نی رو از دهنم بیرون کشیدم و گفتم: - به چی نگاه میکنی؟ با لذت صورتم رو کنکاش کرد و گفت: - جداً تو چرا همه کارهات لذت بخشه؟ گیج نگاهش کردم و گفتم: - کدوم کارها!؟ منکه کاری نکردم خانوم وار نشستم دارم یه اسموتی خوشمزه میل میکنم. - چرا خودت رو میزنی به اون راه؟ عاشق همین منگل بازیهات شدم. چشمهام رو ریز کردم و گفتم: - من منگلم!؟ چشمهاش رو کمی درشت کرد و گفت: - اصلاً خاصتر از تو نیست! منگل منم. سری تکون دادم و گفتم: - میدونم. - ترسا اگه یه روز نباشم... . تیز نگاهش کردم و گفتم: - نباشی!؟ بهم قول دادی تا تهش باهامی. کلافه پوفی کشید و گفت: - دختر بزار حرفم رو بزنم بعد... اگه یه روز نبودم دلت گرفت یا هر چیزی چیکار میکنی!؟ شونهای بالا انداختم و گفتم: - با اینکه سوال مسخرهای هست و من تا حالا به نبودن تو فکر نکردم، اما خوب میام... . آروم دستم رو کوبیدم روی میز و گفتم: - میام پاتوق همیشگی، یعنی اینجا درست روی همین میز. نیمچه لبخندی زد و گفت: - تو بیا اینجا شاید منهم بودم. پوفی کشیدم و گفتم: - خودت میدونی خوشم از این حرفها نمیاد پس اینقدر با این حرفها رو مخم نرو. چیزی نگفت و عمیق نگاهم کرد، از نگاهایی که کلی حرف دارن اما زیرنویس نداره که بفهمم چی میگن. «فلش بک به حال» پرسه زنان دنبال تو، می خوران به یاد تو. تلو خوران از اونجا دور شدم،تنهای خوردم و روی زمین افتادم. دلبر رها کرد دست مرا، نچرخید روزگار بعد او به مرا ما. با نشستن دستی زیر بغلم آروم بلند شدم، دستم رو از دست اون شخص کشیدم بیرون و زیر لب گفتم: - ممنون. ساعتها توی خیابون چرخیدم، بارها صدای توهین و طعنه مردم آزارم میداد. بوق ماشینها بارها گوشم رو خراش داد و هنوز صدای بعضیها توی گوشمه که میگفتند: - خانوم حواست کجاست؟! به فکر خودت نیستی به درک کار دست ما نده. چندین بار ماشین جلوی پام زد روی ترمز و بازهم من زنده موندم، اما حالا نشستم روی همون میز! اینقدر اینجا اومده بودم که همه کارکنان میشناختنم، اما مدتها بود روی این میز ننشسته بودم. - به به! ترسا خانوم. با شنیدن صدای آشنایی سرم رو بلند کردم، مهراد با دیدن حالم یکهای خورد و سریع کنارم نشست. - چته خوبی؟! چرا اینطوری تو؟! - خوبم... خوب! - با این قیافه هرحالی میتونی داشته باشی جز اینکه خوب باشی، بگو ببینم چته؟ با صدایی که لرزشش کاملاً مشخص بود گفتم: - مهراد؛ دارم عروس میشم! متعجب نگاهم کرد و با کمی تردید گفت: - با شایان قراره... . انگشت اشارهام رو گذاشتم روی لبش و گفتم: - نه... نه! دارم عروس کسی میشم که خودش عاشق یکی دیگه است. سعی کردم بغضم رو قورت بدم اما شدنی نبود، لبهای خشکم رو تر کردم و گفتم: - مهراد، عروسیم میاد؟! اصلاً چرا نیاد! ناسلامتی عروس کسی هست که یه روزی ادعا میکرد عاشقشه، اما ولش کرد و رفت. آره باید بیاد ببینه دارم عروس میشم. لبم رو گاز گرفتم تا اشکم نریزه و مظلوم گفتم: - باید بیا عروس شدن عشقش رو تبریک بگه... هه عشقش رو چقدر دروغهاش شیرین و واقعی بودن. پر بودم از خالی، بدجور پر بودم و هیچ جوره حالم روبه راه نمیشد. - همینجا بشین من برم به میلاد بگم میخوام برم جایی، بعد میام باهم میریم بیرون خوب؟ سری تکون دادم و نگاهم رو به بیرون کافه دوختم. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین