انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 107910" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_نوزدهم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با داد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بدون اینکه به من بگید وقت خواستگاری گرفتین!؟ باورم نمیشه... لعنتیها من این دختره رو دوست ندارم ازش متنفرم اون... اون یه سنگه من چطور تحملش کنم!؟ اصلاً احساسات من مهمه!؟ توروخدا بگین سر راهیام دارین زندگیم رو به خاطر خواستههای خودتون به گند میکشید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مامان: ببین پسرم، برای دفعه هزاروم میگم اون دختره وصله تن ما نیست. تو به فکر خودت نیستی من هستم، یه بار دیگه بیشتر نمیگم یا میای خواستگاری و این ازدواج خوش یمن سر میگیره! یا خودت و ترسا منتظر این بمونین که بعد این رنگ خوش زندگی رو ببینین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بابا: پسرم اوضاع رو از این بدتر نکن، خواهش میکنم یکم به خودت بیا کی با انتخاب راه عاشقی به جایی رسید که تو دومیش باشی!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با حیرت به مامان و بابا نگاه میکردم، اینها چشون بود!؟ یکی از یکی سنگتر با ازدواج ما دقیقاً چی نصیبشون میشد!؟ مدال میدن بهشون!؟ شایدم گوشهای از بهشت رو سند میزدن به نامشون!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اونوقت ترسا قبول کرده که ما بریم خواستگاری!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مامان همینطور که ریلکس بلند میشد گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مامان: یاسمین میگه سه روزه از اتاقش نیومده بیرون و اعتصاب کرده، فکر نمیکردم ترسا به این عاقلی چنین رفتاری بکنه... پوووف برادر زادهام داره از دست میره!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ابرویی بالا انداختم و لبهام رو با زبون خیس کردم، تعجبیهم نداره که ترسا مخالف باشه انگار از بچگی با من دشمن خونی بوده هیچوقتهم نفهمیدم چرا اما، الآن مهمترین موضوع مخالفت اونِ بدون توجه به بقیه بلند شدم و رفتم بالا با پیدا کردن گوشیم شماره ترسا رو گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق سر چهارمین بوق صدای تحلیل رفته و بی حال ترسا توی گوشم پیچید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نوچ، نوچ ببین دختره برای ازدواج نکردن با من چیکار با خودش کرده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سلام خوبی!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدایی که بغض توش موج میزد گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به نظرت الآن باید خوب باشم!؟ دارن زندگیم رو به گند میکشن، من حتی حق ندارم از احساسات خودم یا تو دفاع کنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ببین تو فقط جواب رد بده هرچی بادا باد... هرچی بشه هوات رو دارم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای شکستن بغضش از پشت گوشی به گوشم رسید بریده، بریده گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آوات به ما فقط خبر دادن... هق شما میاین برای یه خواستگاری فورمالیته یعنی... یعنی نه قراره باهم صحبتی داشته باشیم که ب... عد نتیجهاش رو ازمون بپرسن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ناباور نگاهی به سقف دوختم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یعنی هیچ راه پس و پیشی نداره!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با گریه خندید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا مثلاً قبول نکنیم، اون آقاجون به ظاهر مهربون و عاقبت اندیش خیلی شیک مارو از خونه و زندگی و هرچیزی که فکر کنی طرد میکنه... خیلی قشنگ زندگی رو زهرمار آدم میکنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با داد مشتم رو کوبیدم به دیوار و گوشی رو به شدت پرت کردم سمت دیگه که تیکه شده افتاد روی زمین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حس میکنم دوره خان و خان زاده است که هیچ کس حق تصمیم گیری نداشت هرچی خان میگفت همون میشد هیچ کس حق اعتراض نداشت هیچ کس! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- با ازدواج من و ترسا چی به شما میرسه!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آقاجون همینطور که از پلهها پایین میاومد و با اخم گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوشحالی نصیب یه خاندان شه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خنده هستریکی سر دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آها... اونوقت نه احساسات من و نه احساسات ترسا مهم نیست، خوشحالی بقیه مهمه!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صلابت به سمت مبلها رفت و روی مبل مخصوص خودش نشست، نگاهی ریزبینانه بهم انداخت و با دست به مبلی اشاره کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">رفتم نشستم روی اون مبل و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- واقعاً چرا دست از این سنتهای مسخره برنمیدارین!؟ دختره بدبخت برای اینکه با من ازدواج نکنه سه روزه لب به آب و غذا نزده! اصلاً میفهمین عشق و علاقه یعنی چی!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای خفهای گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- وصیت مادر بزرگته! نمیتونم انجامش ندم... نمیتونم ماه صنم فقط یه چیز از من خواست! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پس وصیت مامان بزرگ بوده!؟ اون زن اینقدر عاقل و فهمیده بود که حد و حساب نداشت، منطق حالیش بود. همیشه برای کل نوههاش از عشق و محبت میگفت، نصف داستانهای عاشقانه رو برای ما تعریف کرده بود و اما حالا! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میدونم که تو و ترسا هیچ علاقهای بهم ندارین، اما منهم نمیتونم سنتهای چندین و چند ساله این خاندان رو بشکنم، از قضا که وصیت ماه صنم بوده ازدواج شما... وقتی به دنیا اومدین نشونهم شدین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شقیقههام رو ماساژ دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به چه قیمتی میخواین زندگی ما دو نفر رو خراب کنید!؟ به قیمت وصیت مامان بزرگ که سالهاست مرده!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- عمل کردن به وصیت مرده واجبه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدایی بلند گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره واجبه اما نه به قیمت تباه کردن زندگی و احساسات دونفر! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با آزامشی ذاتی توی چشمها زل زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهتره قبول کنی تا به زندگی اطرافیانت آسیب نرسه... تو و ترسا تنها مال خودتون نیستین، اگه تو یه گندی بالا بیاری همه ما ناراحت میشیم... تک، تک شماها شناسنامه یه خانواده هستین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- حرفهای تکراری... مثلاً اگه فلانی ازدواج کرد و طلاق گرفت برای اُفت داره! اگه طرف... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای دادش سکوت کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهتره نخوای کاری بکنی که دیگه رنگ اون دختره، بی سرپا رو نبینی! فکر نکن خبر ندارم درد تو چیه، درد تو اون دختره است... بهتره بری برای شب خواستگاریت آماده بشی هوم!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دیگه توان مقابله نداشتم، دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم بیتا! بلند شدم و تلو، تلو خوران از خونه زدم بیرون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با چشمهایی سرد به آینه نگاه میکردم، ستایش داشت کت لباسم رو به تنم میپوشوند. شونه رو برداشت و موهای بهم ریخته و گره خوردهام رو شونه کشید با آرامش کارش رو انجام میداد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بایدم آروم باشه مگه جای منه که بخوان زندگیش رو به آتیش بکشن، اما نباید دم بزنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کاسه چشمهام پر شد با بغض نگاهی به چهره خودم کردم، خوشکل شده بودم خیلی اما قرار بود واسه یکی شدن با کَس دیگهای اینقدر زیبا باشم. قرار بود عروس یکی دیگه بشم و برای یکی دیگه خانومی کنم، قرار بود واسه کَس دیگهای ناز و عشوههام رو خرج کنم. مامانم نیست برام کِل بکشه و اسپند دود کنه، بالأخره سالها زندگی کردن توی ایران و با فرهنگ رسوم اونها نفس کشیدن، یعنی این چیزها رو باید بلد باشی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قطره اشکی راه خودش رو باز کرد، بعد سالها میخوام اعتراف کنم دلم برای اون زن تنگ شده خیلی تنگ شده، آخه من چه گناهی کردم که باید از آغوشش محروم بشم!؟ گناه من چیه!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با نشستن دستی رو صورتم چشم از آینه گرفتم، با دیدن آوات روبه روم شوک زده عقب کشیدم. با صدای غمگین و خفهای گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گریه نکن خوب!؟ قول میدم یه مدت که بگذره برمیگردی به زندگی که میخوای فقط باید صبر کنی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دیوونهوار خندیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- از من ساخته نیست جدا کردن دوتا عاشق... به خدا من نمیتونم زندگی تو و بیتا رو خراب کنم نمیتونم شما رو ازهم جدا کنم. میدونم دوستش داری... واسه همین نمیتونم، چطور میتونم با تویی زندگی کنم که شاید جسمت کنار من باشه اما قلب و ذهنت پیش کَس دیگهای!؟ بگو چطور!؟ چطور قبول کنم وقتی هنوز قلب و روحم مال یکی دیگهاس اما باید پا به حجله یکی دیگه بزارم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تکیه داد به جلوی آینه و مرکز دیدم به آینه رو پوشوند با نیمچه لبخندی نگاهم کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهتره تا بدتر از این نشده قبول کنیم! آقاجون میگه وصیت مامان بزرگ بوده، اینکه ما باهم ازدواج کنیم خواسته مامان بزرگ بوده. من مجبورم قبول کنم تا بیتا رو بیشتر از این از دست ندم و اما تو... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشکم رو پاک کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مجبورم قبول کنم تا فراموش کنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گنگ نگاهم کرد که با برداشتن شالم و سر کردنش از کنار رد شدم و همینطور که به سمت در میرفتم گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیخوای بیای پایین!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با چشمهایی که برق میزدن گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو برو یکم دیگه میام. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 107910, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_نوزدهم از زبان آوات: با داد گفتم: - بدون اینکه به من بگید وقت خواستگاری گرفتین!؟ باورم نمیشه... لعنتیها من این دختره رو دوست ندارم ازش متنفرم اون... اون یه سنگه من چطور تحملش کنم!؟ اصلاً احساسات من مهمه!؟ توروخدا بگین سر راهیام دارین زندگیم رو به خاطر خواستههای خودتون به گند میکشید. مامان: ببین پسرم، برای دفعه هزاروم میگم اون دختره وصله تن ما نیست. تو به فکر خودت نیستی من هستم، یه بار دیگه بیشتر نمیگم یا میای خواستگاری و این ازدواج خوش یمن سر میگیره! یا خودت و ترسا منتظر این بمونین که بعد این رنگ خوش زندگی رو ببینین. بابا: پسرم اوضاع رو از این بدتر نکن، خواهش میکنم یکم به خودت بیا کی با انتخاب راه عاشقی به جایی رسید که تو دومیش باشی!؟ با حیرت به مامان و بابا نگاه میکردم، اینها چشون بود!؟ یکی از یکی سنگتر با ازدواج ما دقیقاً چی نصیبشون میشد!؟ مدال میدن بهشون!؟ شایدم گوشهای از بهشت رو سند میزدن به نامشون!؟ پوزخندی زدم و گفتم: - اونوقت ترسا قبول کرده که ما بریم خواستگاری!؟ مامان همینطور که ریلکس بلند میشد گفت: مامان: یاسمین میگه سه روزه از اتاقش نیومده بیرون و اعتصاب کرده، فکر نمیکردم ترسا به این عاقلی چنین رفتاری بکنه... پوووف برادر زادهام داره از دست میره! ابرویی بالا انداختم و لبهام رو با زبون خیس کردم، تعجبیهم نداره که ترسا مخالف باشه انگار از بچگی با من دشمن خونی بوده هیچوقتهم نفهمیدم چرا اما، الآن مهمترین موضوع مخالفت اونِ بدون توجه به بقیه بلند شدم و رفتم بالا با پیدا کردن گوشیم شماره ترسا رو گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق سر چهارمین بوق صدای تحلیل رفته و بی حال ترسا توی گوشم پیچید. - بله! نوچ، نوچ ببین دختره برای ازدواج نکردن با من چیکار با خودش کرده. - سلام خوبی!؟ با صدایی که بغض توش موج میزد گفت: - به نظرت الآن باید خوب باشم!؟ دارن زندگیم رو به گند میکشن، من حتی حق ندارم از احساسات خودم یا تو دفاع کنم. کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم: - ببین تو فقط جواب رد بده هرچی بادا باد... هرچی بشه هوات رو دارم! صدای شکستن بغضش از پشت گوشی به گوشم رسید بریده، بریده گفت: - آوات به ما فقط خبر دادن... هق شما میاین برای یه خواستگاری فورمالیته یعنی... یعنی نه قراره باهم صحبتی داشته باشیم که ب... عد نتیجهاش رو ازمون بپرسن. ناباور نگاهی به سقف دوختم و گفتم: - یعنی هیچ راه پس و پیشی نداره!؟ با گریه خندید و گفت: - چرا مثلاً قبول نکنیم، اون آقاجون به ظاهر مهربون و عاقبت اندیش خیلی شیک مارو از خونه و زندگی و هرچیزی که فکر کنی طرد میکنه... خیلی قشنگ زندگی رو زهرمار آدم میکنه. با داد مشتم رو کوبیدم به دیوار و گوشی رو به شدت پرت کردم سمت دیگه که تیکه شده افتاد روی زمین. حس میکنم دوره خان و خان زاده است که هیچ کس حق تصمیم گیری نداشت هرچی خان میگفت همون میشد هیچ کس حق اعتراض نداشت هیچ کس! *** - با ازدواج من و ترسا چی به شما میرسه!؟ آقاجون همینطور که از پلهها پایین میاومد و با اخم گفت: - خوشحالی نصیب یه خاندان شه. خنده هستریکی سر دادم و گفتم: - آها... اونوقت نه احساسات من و نه احساسات ترسا مهم نیست، خوشحالی بقیه مهمه!؟ با صلابت به سمت مبلها رفت و روی مبل مخصوص خودش نشست، نگاهی ریزبینانه بهم انداخت و با دست به مبلی اشاره کرد. رفتم نشستم روی اون مبل و گفتم: - واقعاً چرا دست از این سنتهای مسخره برنمیدارین!؟ دختره بدبخت برای اینکه با من ازدواج نکنه سه روزه لب به آب و غذا نزده! اصلاً میفهمین عشق و علاقه یعنی چی!؟ با صدای خفهای گفت: - وصیت مادر بزرگته! نمیتونم انجامش ندم... نمیتونم ماه صنم فقط یه چیز از من خواست! پس وصیت مامان بزرگ بوده!؟ اون زن اینقدر عاقل و فهمیده بود که حد و حساب نداشت، منطق حالیش بود. همیشه برای کل نوههاش از عشق و محبت میگفت، نصف داستانهای عاشقانه رو برای ما تعریف کرده بود و اما حالا! - میدونم که تو و ترسا هیچ علاقهای بهم ندارین، اما منهم نمیتونم سنتهای چندین و چند ساله این خاندان رو بشکنم، از قضا که وصیت ماه صنم بوده ازدواج شما... وقتی به دنیا اومدین نشونهم شدین. شقیقههام رو ماساژ دادم و گفتم: - به چه قیمتی میخواین زندگی ما دو نفر رو خراب کنید!؟ به قیمت وصیت مامان بزرگ که سالهاست مرده!؟ - عمل کردن به وصیت مرده واجبه! با صدایی بلند گفتم: - آره واجبه اما نه به قیمت تباه کردن زندگی و احساسات دونفر! با آزامشی ذاتی توی چشمها زل زد و گفت: - بهتره قبول کنی تا به زندگی اطرافیانت آسیب نرسه... تو و ترسا تنها مال خودتون نیستین، اگه تو یه گندی بالا بیاری همه ما ناراحت میشیم... تک، تک شماها شناسنامه یه خانواده هستین. پوزخندی زدم و گفتم: - حرفهای تکراری... مثلاً اگه فلانی ازدواج کرد و طلاق گرفت برای اُفت داره! اگه طرف... . با صدای دادش سکوت کردم. - بهتره نخوای کاری بکنی که دیگه رنگ اون دختره، بی سرپا رو نبینی! فکر نکن خبر ندارم درد تو چیه، درد تو اون دختره است... بهتره بری برای شب خواستگاریت آماده بشی هوم!؟ دیگه توان مقابله نداشتم، دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم بیتا! بلند شدم و تلو، تلو خوران از خونه زدم بیرون. *** از زبان ترسا: با چشمهایی سرد به آینه نگاه میکردم، ستایش داشت کت لباسم رو به تنم میپوشوند. شونه رو برداشت و موهای بهم ریخته و گره خوردهام رو شونه کشید با آرامش کارش رو انجام میداد. بایدم آروم باشه مگه جای منه که بخوان زندگیش رو به آتیش بکشن، اما نباید دم بزنه. کاسه چشمهام پر شد با بغض نگاهی به چهره خودم کردم، خوشکل شده بودم خیلی اما قرار بود واسه یکی شدن با کَس دیگهای اینقدر زیبا باشم. قرار بود عروس یکی دیگه بشم و برای یکی دیگه خانومی کنم، قرار بود واسه کَس دیگهای ناز و عشوههام رو خرج کنم. مامانم نیست برام کِل بکشه و اسپند دود کنه، بالأخره سالها زندگی کردن توی ایران و با فرهنگ رسوم اونها نفس کشیدن، یعنی این چیزها رو باید بلد باشی. قطره اشکی راه خودش رو باز کرد، بعد سالها میخوام اعتراف کنم دلم برای اون زن تنگ شده خیلی تنگ شده، آخه من چه گناهی کردم که باید از آغوشش محروم بشم!؟ گناه من چیه!؟ با نشستن دستی رو صورتم چشم از آینه گرفتم، با دیدن آوات روبه روم شوک زده عقب کشیدم. با صدای غمگین و خفهای گفت: - گریه نکن خوب!؟ قول میدم یه مدت که بگذره برمیگردی به زندگی که میخوای فقط باید صبر کنی! دیوونهوار خندیدم و گفتم: - از من ساخته نیست جدا کردن دوتا عاشق... به خدا من نمیتونم زندگی تو و بیتا رو خراب کنم نمیتونم شما رو ازهم جدا کنم. میدونم دوستش داری... واسه همین نمیتونم، چطور میتونم با تویی زندگی کنم که شاید جسمت کنار من باشه اما قلب و ذهنت پیش کَس دیگهای!؟ بگو چطور!؟ چطور قبول کنم وقتی هنوز قلب و روحم مال یکی دیگهاس اما باید پا به حجله یکی دیگه بزارم. تکیه داد به جلوی آینه و مرکز دیدم به آینه رو پوشوند با نیمچه لبخندی نگاهم کرد و گفت: - بهتره تا بدتر از این نشده قبول کنیم! آقاجون میگه وصیت مامان بزرگ بوده، اینکه ما باهم ازدواج کنیم خواسته مامان بزرگ بوده. من مجبورم قبول کنم تا بیتا رو بیشتر از این از دست ندم و اما تو... . اشکم رو پاک کردم و گفتم: - مجبورم قبول کنم تا فراموش کنم. گنگ نگاهم کرد که با برداشتن شالم و سر کردنش از کنار رد شدم و همینطور که به سمت در میرفتم گفتم: - نمیخوای بیای پایین!؟ با چشمهایی که برق میزدن گفت: - تو برو یکم دیگه میام. سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین