انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 107868" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_هیجدهم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستی به ریش و سیبیلهای نداشتهام کشیدم و ریز بینانه نگاهی به بیتا و ستایش کردم، ملت رو جو میگیره من رو چراغ نفتی نگاه توروخدا ستایش که توی تونل وحشت اینقدر با حیرت و ترس اطراف رو نگاه میکرد که آب دهنش توی سرعت اینور اونور پخش میشد و کاملاً شست و شو داده شدیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیتاهم که اینقدر بدتر از ستایش جیغ، جیغ میکرد و یه ریز آوات، آوات گویان و عشقم گفتن از دهنش نمیافتاد. منهم داشتم افقهای تونل رو پیدا میکردم توش محو بشم، ملت یه جوری نگاهمون میکردن انگار دوتا تیمارستانی رو داریم همراهی میکنیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: میگم بریم رستوران!؟ توروخدا! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">برگشتم سمت ستایش و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیزی گفتی ستی جان!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هول لبخندی زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: کی!؟ من!؟ همش زر مف... نه یعنی همش اشتباه لفظی بوده به خدا عرضم این بود که دیر وقته بریم خونه. خانواده آمازون زیر پاهاشون تشکیل حیات داده از بس که انتظار اومدنمون رو کشیدن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم زدم پشتش و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نفس بکش! اینجا که نمیزدمت میبردمت خونه یکم تنهایی با تماسهای فیزیکی اختلاط میکردیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیتا: ترسا یه امشب رو اینقدر ادا نیا بیا بریم بگردیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تیز برگشتم سمتش و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ادا در نمیارم واقعاً حوصله ندارم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: پوووف... خوب نیا ستایش با ما میاد خودت دوست داری برگرد خونه! من خودم ستایش رو میرسونم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از حرص میخواستم بپرم و بهش چنگ بندازم اما با بی تفاوتترین حالت ممکن گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پیشنهاد خوبی هست، ستایش من با ماشین تو میرم خونمون هر موقع خواستین برگردین آوات پُست شوفری رو به عهده میگیره و میارت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیتا: عه وا این چه طرز حرف زدن راجعبه عشقمه!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخند پت و پهنی زدم، خدایی دیوار این اطراف کجا بود من سرم رو میکوبیدم توش خلاص میشدم!؟ چشم غرهای به بیتا رفتم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- قبل اینکه عشق تو باشه پسر عمه منه! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات ابرویی بالا انداخت که پوزخندی زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فقط محض رو کم کنی بود، وگرنه من تورو غریبههم نمیدونم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با فکی منقبض نگاهم کرد، پاشدم و جوری لبخند زدم که دندونهای عقلمم پیدا بود. سوئیچ ماشین رو از ستایش گرفتم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- هنگام به کام... خداحافظ! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">روبه آوات تند تند پلک زدم و انگشتهام رو به معنی بای، بای براش تکون دادم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای بابا ترسیده تکونی خوردم و آروم اسمش رو زمزمه کردم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بابا... هووف.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کجا بودی دخترم!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">برق سالن رو روشن کردم، با برخورد نور به مردمکم سریع چشمهام رو ریز کردم و روبه و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- با ستایش بیرون بودم شما چرا هنوز نخوابیدین!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلافه دستی توی موهای جوگندمیاش کشید و اشاره کرد به مبل رو به روش و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بیا بشین! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سلانه، سلانه رفتم و روی مبل نشستم قیافهاش نگران و کلافه بود دلم ندای اتفاق خوبی رو نمیداد. <span style="font-family: 'Parastoo'">بعد گذشت چندین ثانیه مردد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خودت از سنت و قوانین خانوادگیمون خبر داری!؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">گنگ سری تکون دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بابا چی میخوای بگی!؟ مقدمه چینی نکن برین سر اصل مطلب.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">پوفی کشید و با دستهاش صورتش رو پوشوند و با صدای خفهای گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- عمهات... . </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">منتظر بودم حرفی بزنه اما تردید داشت از چیزی که میخواست بگه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونهاش و با لبخند اطمینان بخشی گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیزی شده بابا!؟ عمه چی!؟ با من راحت باش بگو چی شده!؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای یاسمین سریع سرم رو چرخوندم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">یاسمین: عمه آیهات زنگ زد به بابات و تورو ازش برای آوات خواستگاری کرد. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">نیشم رو باز کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یاسمین سر شبی و شوخی!؟ جدی بگین چی شده دارین نگرانم میکنین!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یاسمین اومد و سر جای قبلی من نشست و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یاسمین: عزیزم... گفتم که عمهات زنگ زد برای خواستگاری از تو! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تک خندهای زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خواستگاری برای آوات دیگه!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بابا: میدونم موافق نیستی، اما خودت که خبر داری! از اینکه از بچگی نشون کرده همدیگه بودین... از اینکه بخاطر همین موضوع آقاجون نمیذاشت خواستگاری برای تو پا توی خونهام بزاره چون عقیده داشت شما مال همین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با شصتم وسط پیشونیم رو مالیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من برم یکم استراحت کنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یاسمین: ترسا جان... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بی توجه به یاسمین از بغل بابا تکون خوردم و سریع به سمت پلهها روانه شدم، هه خواستگاری از من!؟ برای کی!؟ آوات! همینی که امشب عشقش رو آورده بود شهربازی، خدای من، من دقیقاً کجای این زندگی شوم قرارم دارم!؟ اصلاً من نقشی توی زندگی خودم دارم جز عروسک خیمه شب بازی بقیه!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلافه دستم رو محکم کوبیدم به پیشونیم و در اتاق رو با ضرب باز کردم، لباسهام رو سریع عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت. جالب اینجاست که من برای زندگی کردن با شریک آیندهام حق تصمیم گیری ندارم، خودشون بریدن خودشون دوختن حالاهم خودشون میخوان تنمون کنن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با داد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من نمیخوام کجای این حرفم نامفهومه!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید کلافه موهاش رو چنگ زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید: آخه عزیزم من... خواهر گلم تا کی میخوای خودت رو بند گذشته و آدمهاش بکنی!؟ هان!؟ بابا رفت تموم شد قرارم نیست چیزی عوض بشه این تویی که داری عمر و زندگی خودت رو برای کسی تباه میکنی که حتی براش مهم نیست کدوم گوشه این دنیایی و چیکار داری میکنی... بس کن ترسا بس کن، یکمم خودت رو دوست داشته باش حاضرم قسم بخورم آوات صد برابر مردتر از اون ع×و×ض×ی هست که پشت پا بهت زد و رفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با مظلومیت نگاهی به توحید انداختم، دلم برای خودم میسوخت دختری که نه نوازش مادرش رو داشت، نه وجود پدرش رو حتی از عشق و عاشقی با کسی که ادعای عاشقیش سر به فلک میکشید هم خیری ندید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم نشستم روی صندلی و با چشمهایی که هر لحظه اشک میخواست سدشون رو بشکونه نگاهی به توحید، ستایش و در آخر یاسمین و ترلان انداختم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدایی تحلیل رفته گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- احساسات من هیچی، احساسات آوات مهم نیست!؟ اون... اون کس دیگهای رو دوست داره! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید با قاطعیت گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید: اون شخصی که تو ازش حرف میزنی زمین به آسمون بیاد عمه اجازه نمیده آوات باهاش بمونه، گذشته بد اون دختر دست خودش نبودِ اما ناخواسته روی آیندهاش داره تأثیر میذاره! واقعاً اون دختر وصله تن آوات نیست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دوباره تک خندهای زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- علاقه هر هجرانی رو به وصال تبدیل میکنه، گیرم که باهاش ازدواج کردم من جسم مردی رو میخوام چیکار؟ که روح و قلبش جای دیگهای هست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: علاقه بعد ازدواج به وجود میاد فکر میکنی ممکنه آوات تورو نخواد ولی توکه به عشق اعتقاد داری، قبول کن بعد ازدواج احساس محکمتر و عمیقتری شکل میگیره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی زدم و با داد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من نمیخوام قاتل احساسات کسی باشم، من دوست ندارم یه قصاص احساس راه بندازم، احساسات خودم رو پایمال کنم، احساسات آوات رو نابود کنم تهشم به اون دختره بینوا ضربه بزنم که به آوات تکیه کرده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای داد توحید به خودم لرزیدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید: چرا نمیخواد تو کت تو بره!؟ هان!؟ اون دختره وصله خاندان ما نیست. آوات هرچقدرم غلت بزنه خودش غرق میشه، تو آوات چه بخواین چه نخواین آخرش اجبارها و سنتهای مسخره این خانواده شما رو کنارهم نگه میداره، فکر آوات رو نکن از احساس حرف نزن که دیدم عمل کردن به احساساتت چه گلی به سرت زد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید: هه قصاص احساس... هرچی میکشی از احساساته که اون حروم لقمه تونست بازیت بده و بره! نمیذارم ایندفعه قضیه جوری پیش بره که تو میخوای، آواتم باید یه تحول اساسی به زندگیش بده باید بفهمه انتخاب درست و غلط یعنی چی... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">جلوی چشمهای حیرت زده من و بقیه پا شد و از آشپزخونه زد بیرون، فرو ریختم انتظار نداشتم توحید پشتم رو خالی کنه و بره تو جبهه اونها و روبه روی من بایسته. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چه انتظاراتی دارم، به قول اون بی معرفت هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. نیشخندی زدم و اجازه دادم اشکهام روی صورتم غلت بخورن، داشت چه بلایی سرم میاومد و قرار بود تهش چی بشه رو خدا میدونست. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 107868, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_هیجدهم از زبان ترسا: دستی به ریش و سیبیلهای نداشتهام کشیدم و ریز بینانه نگاهی به بیتا و ستایش کردم، ملت رو جو میگیره من رو چراغ نفتی نگاه توروخدا ستایش که توی تونل وحشت اینقدر با حیرت و ترس اطراف رو نگاه میکرد که آب دهنش توی سرعت اینور اونور پخش میشد و کاملاً شست و شو داده شدیم. بیتاهم که اینقدر بدتر از ستایش جیغ، جیغ میکرد و یه ریز آوات، آوات گویان و عشقم گفتن از دهنش نمیافتاد. منهم داشتم افقهای تونل رو پیدا میکردم توش محو بشم، ملت یه جوری نگاهمون میکردن انگار دوتا تیمارستانی رو داریم همراهی میکنیم. ستایش: میگم بریم رستوران!؟ توروخدا! برگشتم سمت ستایش و گفتم: - چیزی گفتی ستی جان!؟ هول لبخندی زد و گفت: ستایش: کی!؟ من!؟ همش زر مف... نه یعنی همش اشتباه لفظی بوده به خدا عرضم این بود که دیر وقته بریم خونه. خانواده آمازون زیر پاهاشون تشکیل حیات داده از بس که انتظار اومدنمون رو کشیدن. آروم زدم پشتش و گفتم: - نفس بکش! اینجا که نمیزدمت میبردمت خونه یکم تنهایی با تماسهای فیزیکی اختلاط میکردیم. بیتا: ترسا یه امشب رو اینقدر ادا نیا بیا بریم بگردیم. تیز برگشتم سمتش و گفتم: - ادا در نمیارم واقعاً حوصله ندارم. آوات: پوووف... خوب نیا ستایش با ما میاد خودت دوست داری برگرد خونه! من خودم ستایش رو میرسونم. از حرص میخواستم بپرم و بهش چنگ بندازم اما با بی تفاوتترین حالت ممکن گفتم: - پیشنهاد خوبی هست، ستایش من با ماشین تو میرم خونمون هر موقع خواستین برگردین آوات پُست شوفری رو به عهده میگیره و میارت. بیتا: عه وا این چه طرز حرف زدن راجعبه عشقمه!؟ لبخند پت و پهنی زدم، خدایی دیوار این اطراف کجا بود من سرم رو میکوبیدم توش خلاص میشدم!؟ چشم غرهای به بیتا رفتم و گفتم: - قبل اینکه عشق تو باشه پسر عمه منه! آوات ابرویی بالا انداخت که پوزخندی زدم و گفتم: - فقط محض رو کم کنی بود، وگرنه من تورو غریبههم نمیدونم. با فکی منقبض نگاهم کرد، پاشدم و جوری لبخند زدم که دندونهای عقلمم پیدا بود. سوئیچ ماشین رو از ستایش گرفتم و گفتم: - هنگام به کام... خداحافظ! روبه آوات تند تند پلک زدم و انگشتهام رو به معنی بای، بای براش تکون دادم. *** با صدای بابا ترسیده تکونی خوردم و آروم اسمش رو زمزمه کردم: - بابا... هووف. - کجا بودی دخترم!؟ برق سالن رو روشن کردم، با برخورد نور به مردمکم سریع چشمهام رو ریز کردم و روبه و گفتم: - با ستایش بیرون بودم شما چرا هنوز نخوابیدین!؟ کلافه دستی توی موهای جوگندمیاش کشید و اشاره کرد به مبل رو به روش و گفت: - بیا بشین! سلانه، سلانه رفتم و روی مبل نشستم قیافهاش نگران و کلافه بود دلم ندای اتفاق خوبی رو نمیداد. [FONT=Parastoo]بعد گذشت چندین ثانیه مردد نگاهی به صورتم انداخت و گفت: - خودت از سنت و قوانین خانوادگیمون خبر داری!؟ گنگ سری تکون دادم و گفتم: - بابا چی میخوای بگی!؟ مقدمه چینی نکن برین سر اصل مطلب. پوفی کشید و با دستهاش صورتش رو پوشوند و با صدای خفهای گفت: - عمهات... . منتظر بودم حرفی بزنه اما تردید داشت از چیزی که میخواست بگه. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونهاش و با لبخند اطمینان بخشی گفتم: - چیزی شده بابا!؟ عمه چی!؟ با من راحت باش بگو چی شده!؟ با صدای یاسمین سریع سرم رو چرخوندم. یاسمین: عمه آیهات زنگ زد به بابات و تورو ازش برای آوات خواستگاری کرد. نیشم رو باز کردم و گفتم:[/FONT] - یاسمین سر شبی و شوخی!؟ جدی بگین چی شده دارین نگرانم میکنین!؟ یاسمین اومد و سر جای قبلی من نشست و گفت: یاسمین: عزیزم... گفتم که عمهات زنگ زد برای خواستگاری از تو! تک خندهای زدم و گفتم: - خواستگاری برای آوات دیگه!؟ بابا: میدونم موافق نیستی، اما خودت که خبر داری! از اینکه از بچگی نشون کرده همدیگه بودین... از اینکه بخاطر همین موضوع آقاجون نمیذاشت خواستگاری برای تو پا توی خونهام بزاره چون عقیده داشت شما مال همین. با شصتم وسط پیشونیم رو مالیدم و گفتم: - من برم یکم استراحت کنم. یاسمین: ترسا جان... . بی توجه به یاسمین از بغل بابا تکون خوردم و سریع به سمت پلهها روانه شدم، هه خواستگاری از من!؟ برای کی!؟ آوات! همینی که امشب عشقش رو آورده بود شهربازی، خدای من، من دقیقاً کجای این زندگی شوم قرارم دارم!؟ اصلاً من نقشی توی زندگی خودم دارم جز عروسک خیمه شب بازی بقیه!؟ کلافه دستم رو محکم کوبیدم به پیشونیم و در اتاق رو با ضرب باز کردم، لباسهام رو سریع عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت. جالب اینجاست که من برای زندگی کردن با شریک آیندهام حق تصمیم گیری ندارم، خودشون بریدن خودشون دوختن حالاهم خودشون میخوان تنمون کنن. *** با داد گفتم: - من نمیخوام کجای این حرفم نامفهومه!؟ توحید کلافه موهاش رو چنگ زد و گفت: توحید: آخه عزیزم من... خواهر گلم تا کی میخوای خودت رو بند گذشته و آدمهاش بکنی!؟ هان!؟ بابا رفت تموم شد قرارم نیست چیزی عوض بشه این تویی که داری عمر و زندگی خودت رو برای کسی تباه میکنی که حتی براش مهم نیست کدوم گوشه این دنیایی و چیکار داری میکنی... بس کن ترسا بس کن، یکمم خودت رو دوست داشته باش حاضرم قسم بخورم آوات صد برابر مردتر از اون ع×و×ض×ی هست که پشت پا بهت زد و رفت. با مظلومیت نگاهی به توحید انداختم، دلم برای خودم میسوخت دختری که نه نوازش مادرش رو داشت، نه وجود پدرش رو حتی از عشق و عاشقی با کسی که ادعای عاشقیش سر به فلک میکشید هم خیری ندید. آروم نشستم روی صندلی و با چشمهایی که هر لحظه اشک میخواست سدشون رو بشکونه نگاهی به توحید، ستایش و در آخر یاسمین و ترلان انداختم. با صدایی تحلیل رفته گفتم: - احساسات من هیچی، احساسات آوات مهم نیست!؟ اون... اون کس دیگهای رو دوست داره! توحید با قاطعیت گفت: توحید: اون شخصی که تو ازش حرف میزنی زمین به آسمون بیاد عمه اجازه نمیده آوات باهاش بمونه، گذشته بد اون دختر دست خودش نبودِ اما ناخواسته روی آیندهاش داره تأثیر میذاره! واقعاً اون دختر وصله تن آوات نیست. دوباره تک خندهای زدم و گفتم: - علاقه هر هجرانی رو به وصال تبدیل میکنه، گیرم که باهاش ازدواج کردم من جسم مردی رو میخوام چیکار؟ که روح و قلبش جای دیگهای هست. ستایش: علاقه بعد ازدواج به وجود میاد فکر میکنی ممکنه آوات تورو نخواد ولی توکه به عشق اعتقاد داری، قبول کن بعد ازدواج احساس محکمتر و عمیقتری شکل میگیره. پوزخندی زدم و با داد گفتم: - من نمیخوام قاتل احساسات کسی باشم، من دوست ندارم یه قصاص احساس راه بندازم، احساسات خودم رو پایمال کنم، احساسات آوات رو نابود کنم تهشم به اون دختره بینوا ضربه بزنم که به آوات تکیه کرده. با صدای داد توحید به خودم لرزیدم. توحید: چرا نمیخواد تو کت تو بره!؟ هان!؟ اون دختره وصله خاندان ما نیست. آوات هرچقدرم غلت بزنه خودش غرق میشه، تو آوات چه بخواین چه نخواین آخرش اجبارها و سنتهای مسخره این خانواده شما رو کنارهم نگه میداره، فکر آوات رو نکن از احساس حرف نزن که دیدم عمل کردن به احساساتت چه گلی به سرت زد. پوزخندی زد و گفت: توحید: هه قصاص احساس... هرچی میکشی از احساساته که اون حروم لقمه تونست بازیت بده و بره! نمیذارم ایندفعه قضیه جوری پیش بره که تو میخوای، آواتم باید یه تحول اساسی به زندگیش بده باید بفهمه انتخاب درست و غلط یعنی چی... . جلوی چشمهای حیرت زده من و بقیه پا شد و از آشپزخونه زد بیرون، فرو ریختم انتظار نداشتم توحید پشتم رو خالی کنه و بره تو جبهه اونها و روبه روی من بایسته. چه انتظاراتی دارم، به قول اون بی معرفت هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. نیشخندی زدم و اجازه دادم اشکهام روی صورتم غلت بخورن، داشت چه بلایی سرم میاومد و قرار بود تهش چی بشه رو خدا میدونست. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین