انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 107582" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_هفدهم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به پیشنهاد ستایش اول رنجر سوار شدیم، تمام مدت ستایش بغلم جیغ میکشید. اونقدر بلند جیغ میزد که هنوز گوشم سوت میکشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یه بار دیگه بریم!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یکلام حرف بزنی همینجا چالت میکنم، گوشم هنوز سوت میکشه از جیغ کشیدنهای بیخود تو! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اوف ببخشید که بلد نیستیم مثل تو جیغ نزنیم هرچند که تو کلاً هیجان تو زندگیت معنایی نداره!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چپ، چپ نگاهش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بحث هیجانه!؟ پس برو بلیط ترن هوایی بگیر بریم لذت ببریم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آب دهنش رو سخت قورت داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بریم چرخ و فلک!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه با ترن بیشتر حال میکنم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نفسش رو فرستاد بیرون و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون اصرار میکنی! وگرنه منکه مایل نیستم ترن آنچنان هیجانی نداره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ابرویی بالا انداختم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- امرت کاملاً درسته چون اهل هیجان نیستم میخوام ترن سوار شم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شونههاش رو بالا انداخت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون اصرار میکنی... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون دادم و دستم رو گذاشتم پشت کمرش و به گیشه اشاره کردم، تا بره بلیط ترن هوایی بگیره. از الآن میدونستم زانوهاش سست شده سوار ترن بشیم از ترس ترن رو آبیاری میکنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">منتظر چشم دوخته بودم به ستی تا بره بلیط بگیره، گوشیم رو از جیبم کشیدم بیرون و نگاهی به ساعتش انداختم. ساعت تازه هفت غروب بود! البته هفت غروب مایل به شب، برنامه بعدی ستایش رو خدا میدونه چیه چون اصلاً حوصله ندارم بیشتر از این بیرون بمونم. با حس اینکه چیزی توی پهلوم فرو رفت چشم از صحفه خاموش گوشی گرفتم و سرم رو بلند کردم، ستایش چشمهاش رو درشت کرده بود و با کله به جایی اشاره میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مگه لال شدی چته!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- الآغ اونجا رو نگاه!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گیج برگشتم و رد نگاه ستایش رو گرفتم تا رسیدم به آوات و یه دختره که حدس میزدم از کارمندهای شرکت باشه، چون قبلاً که میرفتم اونجا زیاد میدیدمش! نزدیکتر که شدن فهمیدم حدسم درسته. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دوست دخترشه!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خودت چی فکر میکنی!؟ مثلاً آوات میتونه با همکارش بی دلیل محض خنده یا چیز دیگهای پاشن بیان شهربازی!؟ البته جنبه مثبت هم داره مثلاً میشه اینطوری فکر کرد که آوات و اون دختره فقط باهم دوست هستن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش سرش رو تند، تند تکون میداد اصلاً قصد نداشت چشم از آوات و اون دختره بیتا بگیره. آروم شونهاش رو فشار دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوردیشون! آبرو داری کن این چند دقیقه آخر رو! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">برگشت سمتم و تیز نگاهم کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تازه اگه ترن رو سوار شیم همش دوتا وسیله سوار شدیم تا چرخ و فلک و تونل وحشت و... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم رو گذاشتم روی دهنش و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کمتر حرف بزن راه بیفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اصلاً حوصله دیدن یه آشنا رو نداشتم، برای همین دست ستایش رو گرفتم و به سمت ترن کشیدم تا قبل اینکه راه بیفت بلیط هامون رو دادیم و سوار شدیم. ستایش که کل قرآن رو از جز به کل زیر لب میخوند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خودم سر تخته بشورمت، الهی که بچهات سقط شه! اصلاً بی شوهر بمونی بهت بخندم روحم شاد شه ببین اصلاً شعور نداری از نقطه ضعف من استفاده کردی. بزار از این ترن کوفتی پیاده شم هرچی بین من و تو بوده رو تموم میکنم! میرم و دیگه بر نمیگردم، هه اگر بار گران بودیم و رفتیم اگر خوشکل و مهربان بودیم و رفتیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- قیافه نداری اینقدر به خودت امیدوار نباش! کمتر بغل گوشم روضه بخون میخوام لذت ببرم از ترن البته تو اگه دوست نداری میتونی... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همون موقع ترن راه افتاد و آروم به سمت بالا رفت. <span style="font-family: 'Parastoo'">با نیش باز رو به ستایش گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خواستم بگم میتونی پیاده بشی ولی مثل اینکه نمیتونی! لذت ببرم خواهرم لذت تو که عاشق هیجانی کارهای هیجانی انجام بده سوار بازیهای هیجانی شو... . </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">حرفم مصادف شد با فرود ترن و صدای جیغ گوش خراش ستایش که دهنش رو به اندازه اسبی باز کرده بود و جیغ میزد جوری دهنش باز بود که گلبولهای سفیدش داشتن برام بای، بای میکردن. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">آب میوه رو دادم دستش و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- آروم باش! میخوای بریم یکم دستشویی عوق بزنی!؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">با حرص گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- ای حناق ای درد! کاش بهت نمیگفتم بیای بریم. آخه تو چی بودی خدا انداخت توی شور... نه یعنی دامن من تف ببین چه کارهایی میکنی من ادب یادم میره. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">با نیشخندی بهش زل زدم اسکلتر از این خود اسکلش بود. با صدای ذوق زده شخصی چرخیدم و با دیدن آوات و بیتا ابرویی بالا انداختم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">بیتا: وای ترسا! </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرید بغلم که نزدیک بود به سوی خدا بایگانی بشم، اما تعادلم رو حفظ کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- احوال بیتا خانوم!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبم دختر تو چطوری خوبی چرا دیگه نمیای شرکت!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از خودم جداش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شکر خدا خوبم، سرم شلوغه زیاد نمیتونم بیام امروزم به اجبار ستایش اینجام. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهی به ستایش انداخت و با ذوق رفت سمتش و بغلش کرد رو به آوات کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سلام پسر عمه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با اخم و جدیت گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: سلام ترسا خانوم! چه سعادتی نصیب ما شد تورو دیدیم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با پرویی گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نصیب هر کسی نمیشه پس خوشحال باش نصیب تو شده! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: تعجب میکنم خواهر توحیدی! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تعجب نکن اون زیاد به آدمهای بی ارزش احترام میذاره حالا بماند که توهم از این قاعده مستثنی نیستی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دندونهاش رو روی هم سابید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: بهتره حد و حدود خودت رو بدونی پات رو از گلیمت دراز تر نکن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی حوالهاش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من معمولاً پام رو از گلیمم دراز تر نمیکنم بلکه گلیمم رو دراز میکنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: سلام آقا آوات گل! توی اماکن بچگونه میبینمت!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با ابرو اشارهای به بیتا کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: بیتا دوست داشت بیاد شهربازی آوردمش! بالأخره آدمها یه سری افراد تو زندگیشون هست که باعث میشن بدترینها رو تجربه کنی چون با بودن اون شخص بهترین میشن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیتا خر ذوق خندید و لبش رو گاز گرفت، حیف این بیتا که با این برج زهرماره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: جمع کن خودت رو میخوای بگی از این آدمها تو زندگیت هست!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: اگه نبود که الآن اینجا نبودم اون آدمم پشت سرته! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش عین جغد سرش رو سیصد و شصت درجه چرخوند و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: نگو این یه تا دوتای خودمونه!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیتا: درد یه تا دوتا چیه بگو بیتا! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: اینجوری بیشتر دوست دارم جیگر مشکلی داری مشکل گشا ابلفض. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیتا به دیونه بازی ستایش خندید و چیزی نگفت، این دفعه به انتخاب بیتا بلیط تونل وحشت گرفتیم. که اگه نمیگرفتیم سنگینتر بود!</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 107582, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_هفدهم از زبان ترسا: به پیشنهاد ستایش اول رنجر سوار شدیم، تمام مدت ستایش بغلم جیغ میکشید. اونقدر بلند جیغ میزد که هنوز گوشم سوت میکشه. - یه بار دیگه بریم!؟ نشگونی از بازوش گرفتم و گفتم: - یکلام حرف بزنی همینجا چالت میکنم، گوشم هنوز سوت میکشه از جیغ کشیدنهای بیخود تو! - اوف ببخشید که بلد نیستیم مثل تو جیغ نزنیم هرچند که تو کلاً هیجان تو زندگیت معنایی نداره! چپ، چپ نگاهش کردم و گفتم: - بحث هیجانه!؟ پس برو بلیط ترن هوایی بگیر بریم لذت ببریم. آب دهنش رو سخت قورت داد و گفت: - بریم چرخ و فلک!؟ - نه با ترن بیشتر حال میکنم! نفسش رو فرستاد بیرون و گفت: - چون اصرار میکنی! وگرنه منکه مایل نیستم ترن آنچنان هیجانی نداره. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - امرت کاملاً درسته چون اهل هیجان نیستم میخوام ترن سوار شم. شونههاش رو بالا انداخت و گفت: - چون اصرار میکنی... . سری تکون دادم و دستم رو گذاشتم پشت کمرش و به گیشه اشاره کردم، تا بره بلیط ترن هوایی بگیره. از الآن میدونستم زانوهاش سست شده سوار ترن بشیم از ترس ترن رو آبیاری میکنه. منتظر چشم دوخته بودم به ستی تا بره بلیط بگیره، گوشیم رو از جیبم کشیدم بیرون و نگاهی به ساعتش انداختم. ساعت تازه هفت غروب بود! البته هفت غروب مایل به شب، برنامه بعدی ستایش رو خدا میدونه چیه چون اصلاً حوصله ندارم بیشتر از این بیرون بمونم. با حس اینکه چیزی توی پهلوم فرو رفت چشم از صحفه خاموش گوشی گرفتم و سرم رو بلند کردم، ستایش چشمهاش رو درشت کرده بود و با کله به جایی اشاره میکرد. - مگه لال شدی چته!؟ - الآغ اونجا رو نگاه!؟ گیج برگشتم و رد نگاه ستایش رو گرفتم تا رسیدم به آوات و یه دختره که حدس میزدم از کارمندهای شرکت باشه، چون قبلاً که میرفتم اونجا زیاد میدیدمش! نزدیکتر که شدن فهمیدم حدسم درسته. - دوست دخترشه!؟ - خودت چی فکر میکنی!؟ مثلاً آوات میتونه با همکارش بی دلیل محض خنده یا چیز دیگهای پاشن بیان شهربازی!؟ البته جنبه مثبت هم داره مثلاً میشه اینطوری فکر کرد که آوات و اون دختره فقط باهم دوست هستن. ستایش سرش رو تند، تند تکون میداد اصلاً قصد نداشت چشم از آوات و اون دختره بیتا بگیره. آروم شونهاش رو فشار دادم و گفتم: - خوردیشون! آبرو داری کن این چند دقیقه آخر رو! برگشت سمتم و تیز نگاهم کرد و گفت: - تازه اگه ترن رو سوار شیم همش دوتا وسیله سوار شدیم تا چرخ و فلک و تونل وحشت و... . دستم رو گذاشتم روی دهنش و گفتم: - کمتر حرف بزن راه بیفت. اصلاً حوصله دیدن یه آشنا رو نداشتم، برای همین دست ستایش رو گرفتم و به سمت ترن کشیدم تا قبل اینکه راه بیفت بلیط هامون رو دادیم و سوار شدیم. ستایش که کل قرآن رو از جز به کل زیر لب میخوند. - خودم سر تخته بشورمت، الهی که بچهات سقط شه! اصلاً بی شوهر بمونی بهت بخندم روحم شاد شه ببین اصلاً شعور نداری از نقطه ضعف من استفاده کردی. بزار از این ترن کوفتی پیاده شم هرچی بین من و تو بوده رو تموم میکنم! میرم و دیگه بر نمیگردم، هه اگر بار گران بودیم و رفتیم اگر خوشکل و مهربان بودیم و رفتیم. - قیافه نداری اینقدر به خودت امیدوار نباش! کمتر بغل گوشم روضه بخون میخوام لذت ببرم از ترن البته تو اگه دوست نداری میتونی... . همون موقع ترن راه افتاد و آروم به سمت بالا رفت. [FONT=Parastoo]با نیش باز رو به ستایش گفتم: - خواستم بگم میتونی پیاده بشی ولی مثل اینکه نمیتونی! لذت ببرم خواهرم لذت تو که عاشق هیجانی کارهای هیجانی انجام بده سوار بازیهای هیجانی شو... . حرفم مصادف شد با فرود ترن و صدای جیغ گوش خراش ستایش که دهنش رو به اندازه اسبی باز کرده بود و جیغ میزد جوری دهنش باز بود که گلبولهای سفیدش داشتن برام بای، بای میکردن. آب میوه رو دادم دستش و گفتم: - آروم باش! میخوای بریم یکم دستشویی عوق بزنی!؟ با حرص گفت: - ای حناق ای درد! کاش بهت نمیگفتم بیای بریم. آخه تو چی بودی خدا انداخت توی شور... نه یعنی دامن من تف ببین چه کارهایی میکنی من ادب یادم میره. با نیشخندی بهش زل زدم اسکلتر از این خود اسکلش بود. با صدای ذوق زده شخصی چرخیدم و با دیدن آوات و بیتا ابرویی بالا انداختم. بیتا: وای ترسا! [/FONT] پرید بغلم که نزدیک بود به سوی خدا بایگانی بشم، اما تعادلم رو حفظ کردم و گفتم: - احوال بیتا خانوم!؟ - خوبم دختر تو چطوری خوبی چرا دیگه نمیای شرکت!؟ از خودم جداش کردم و گفتم: - شکر خدا خوبم، سرم شلوغه زیاد نمیتونم بیام امروزم به اجبار ستایش اینجام. نگاهی به ستایش انداخت و با ذوق رفت سمتش و بغلش کرد رو به آوات کردم و گفتم: - سلام پسر عمه! با اخم و جدیت گفت: آوات: سلام ترسا خانوم! چه سعادتی نصیب ما شد تورو دیدیم! با پرویی گفتم: - نصیب هر کسی نمیشه پس خوشحال باش نصیب تو شده! آوات: تعجب میکنم خواهر توحیدی! - تعجب نکن اون زیاد به آدمهای بی ارزش احترام میذاره حالا بماند که توهم از این قاعده مستثنی نیستی. دندونهاش رو روی هم سابید و گفت: آوات: بهتره حد و حدود خودت رو بدونی پات رو از گلیمت دراز تر نکن. پوزخندی حوالهاش کردم و گفتم: - من معمولاً پام رو از گلیمم دراز تر نمیکنم بلکه گلیمم رو دراز میکنم. ستایش: سلام آقا آوات گل! توی اماکن بچگونه میبینمت!؟ با ابرو اشارهای به بیتا کرد و گفت: آوات: بیتا دوست داشت بیاد شهربازی آوردمش! بالأخره آدمها یه سری افراد تو زندگیشون هست که باعث میشن بدترینها رو تجربه کنی چون با بودن اون شخص بهترین میشن. بیتا خر ذوق خندید و لبش رو گاز گرفت، حیف این بیتا که با این برج زهرماره. ستایش: جمع کن خودت رو میخوای بگی از این آدمها تو زندگیت هست!؟ آوات: اگه نبود که الآن اینجا نبودم اون آدمم پشت سرته! ستایش عین جغد سرش رو سیصد و شصت درجه چرخوند و گفت: ستایش: نگو این یه تا دوتای خودمونه!؟ بیتا: درد یه تا دوتا چیه بگو بیتا! ستایش: اینجوری بیشتر دوست دارم جیگر مشکلی داری مشکل گشا ابلفض. بیتا به دیونه بازی ستایش خندید و چیزی نگفت، این دفعه به انتخاب بیتا بلیط تونل وحشت گرفتیم. که اگه نمیگرفتیم سنگینتر بود![/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین