انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="CANDY" data-source="post: 116660" data-attributes="member: 3457"><p>مهرداد، با بیاعتنایی به حرف من با اعصبانیت گفت:</p><p>_ بهترِ بریم.</p><p>و خودش زودتر از همه بلند شد و به سمت خروجی فرودگاه رفت.</p><p>سیلی آرامی به گونههای ملتهبم زدم.</p><p>فرزین، با دهان پُر گفت:</p><p>_ الین، چمدونای من و هم بیار دستام پُرِ.</p><p>چپچپ نگاهش کردم و گقتم:</p><p>_ بشین تا ببرم.</p><p>آزیتا، سریع رژلب قرمزی به لبهایش زد و رژلب و آینهاش را در جیب مانتواش گذاشت و بیاعتنا به ما دسته چمدانش را گرفت و با عجله به سمت خروجی رفت. بیتا، به شانهام زد و گفت:</p><p>_ نمیای بریم؟</p><p>سری تکان دادم و گفتم:</p><p>_ تو برو منم میام.</p><p>به چشمهایم نگاه کرد و گفت:</p><p>_ چیزی شده؟ چرا کلافهای؟</p><p>کلافگیام بخاطر مهرداد بود؛ ولی اشارهی به فرزین و ایلیا که بیتوجه به اطرفشان مثل بچهها تنقلات میخوردند کردم و گفتم:</p><p>_ نگاه چه طور مثل قحطیزدهها دارن میلومبونن، تو برو تا منم این گشنهها رو جمع کنم بیارم.</p><p>بیتا، نگاهی به آن دو عنترِ گشنه کرد و زد زیر خنده که فرزین و ایلیا با تعجب به بیتا نگاه کردند.</p><p>بیتا، با خنده گفت:</p><p>_ این دوتا فقط موجبات آبروریزیان.</p><p>و بعد به سمت خروجی رفت.</p><p>به سمت آن دو گاو رفتم و پس کلهشان زدم و پلاستیکهای پر از تنقلات را از دستشان گرفتم. عادتشان بود هر وقت به سفری میخواستند بروند قبلش به یک مغازه میرفتند و تنقلات میخریدن. دسته چمدانم را گرفتم و بیتوجه به غر زدنهای آن دو به سمت خروجی رفتم.</p><p></p><p>به یک هتل شیک رفتیم و برای خودمان اتاق گرفتیم و هر کسی خسته به اتاقش رفت.</p><p>وارد اتاقم شدم و چمدانم را وسط اتاق رها کردم و خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم. همش چهرهی مهرداد جلوی چشمهایم میآمد. کلافه پوفی کشیدم خوشم نمیآمد همش به مهرداد فکر کنم.</p><p>روی تخت نشستم، توی هواپیما خوابیده بودم و الان خوابم نمیبرد. بیتا، هم احتمالاً الان داشت خواب هفت پادشاه را میدید. گوشیم را برداشتم و به مامان زنگ زدم و کمی صحبت کردیم؛ بعد با گوشیم آنقدر بازی کردم تا خوابم برد.</p><p></p><p></p><p>روز بعد با صدای بلند گرمپگرمپ وحشتزده از جایم بلند شدم و جیغی کشیدم و گفتم:</p><p>_ یاخدا، زلزله ده ریشتری شده.</p><p>صدا بلندتر شد، کمی که توجه کردم انگار صدا مثل این بود چند نفر خودشان را به در میکوبیدن.</p><p>مثل یک گاو وحشی به سمت در هجوم بردم و در را به شدت باز کردم که فرزین، و ایلیا روی زمین افتادن. بیتا، هم با چهرهی سرخ شده از خنده به اتفاقات نگاه میکرد فرزین، و ایلیا که افتادن قهقه بلندی زد.</p><p>چون دیشب دیر خوابیده بودم و با این وضع هم بیدار شده بودم اعصابم خراب بود، دلم میخواست ایلیا و فرزین را تکهتکه کنم.</p><p>روی زمین خَم شدم و موهای هر دویشان را گرفتم و کشیدم که عربده کشیدن، همان موقع یکی از کارکنان هتل آمد و با دیدن وضع ما با اخم گفت:</p><p>_ اتفاقی افتاده خانم؟ مزاحمت ایجاد کردند؟</p><p>همینطور که با خشم به آن دو الاغ نگاه میکردم گفتم:</p><p>_ مشکل خانوادگیه.</p><p>و نگاهی به آن مرد انداختم، چهرهام را که دید آب دهانش را قورت داد، دو پا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و پا به فرار گذاشت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="CANDY, post: 116660, member: 3457"] مهرداد، با بیاعتنایی به حرف من با اعصبانیت گفت: _ بهترِ بریم. و خودش زودتر از همه بلند شد و به سمت خروجی فرودگاه رفت. سیلی آرامی به گونههای ملتهبم زدم. فرزین، با دهان پُر گفت: _ الین، چمدونای من و هم بیار دستام پُرِ. چپچپ نگاهش کردم و گقتم: _ بشین تا ببرم. آزیتا، سریع رژلب قرمزی به لبهایش زد و رژلب و آینهاش را در جیب مانتواش گذاشت و بیاعتنا به ما دسته چمدانش را گرفت و با عجله به سمت خروجی رفت. بیتا، به شانهام زد و گفت: _ نمیای بریم؟ سری تکان دادم و گفتم: _ تو برو منم میام. به چشمهایم نگاه کرد و گفت: _ چیزی شده؟ چرا کلافهای؟ کلافگیام بخاطر مهرداد بود؛ ولی اشارهی به فرزین و ایلیا که بیتوجه به اطرفشان مثل بچهها تنقلات میخوردند کردم و گفتم: _ نگاه چه طور مثل قحطیزدهها دارن میلومبونن، تو برو تا منم این گشنهها رو جمع کنم بیارم. بیتا، نگاهی به آن دو عنترِ گشنه کرد و زد زیر خنده که فرزین و ایلیا با تعجب به بیتا نگاه کردند. بیتا، با خنده گفت: _ این دوتا فقط موجبات آبروریزیان. و بعد به سمت خروجی رفت. به سمت آن دو گاو رفتم و پس کلهشان زدم و پلاستیکهای پر از تنقلات را از دستشان گرفتم. عادتشان بود هر وقت به سفری میخواستند بروند قبلش به یک مغازه میرفتند و تنقلات میخریدن. دسته چمدانم را گرفتم و بیتوجه به غر زدنهای آن دو به سمت خروجی رفتم. به یک هتل شیک رفتیم و برای خودمان اتاق گرفتیم و هر کسی خسته به اتاقش رفت. وارد اتاقم شدم و چمدانم را وسط اتاق رها کردم و خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم. همش چهرهی مهرداد جلوی چشمهایم میآمد. کلافه پوفی کشیدم خوشم نمیآمد همش به مهرداد فکر کنم. روی تخت نشستم، توی هواپیما خوابیده بودم و الان خوابم نمیبرد. بیتا، هم احتمالاً الان داشت خواب هفت پادشاه را میدید. گوشیم را برداشتم و به مامان زنگ زدم و کمی صحبت کردیم؛ بعد با گوشیم آنقدر بازی کردم تا خوابم برد. روز بعد با صدای بلند گرمپگرمپ وحشتزده از جایم بلند شدم و جیغی کشیدم و گفتم: _ یاخدا، زلزله ده ریشتری شده. صدا بلندتر شد، کمی که توجه کردم انگار صدا مثل این بود چند نفر خودشان را به در میکوبیدن. مثل یک گاو وحشی به سمت در هجوم بردم و در را به شدت باز کردم که فرزین، و ایلیا روی زمین افتادن. بیتا، هم با چهرهی سرخ شده از خنده به اتفاقات نگاه میکرد فرزین، و ایلیا که افتادن قهقه بلندی زد. چون دیشب دیر خوابیده بودم و با این وضع هم بیدار شده بودم اعصابم خراب بود، دلم میخواست ایلیا و فرزین را تکهتکه کنم. روی زمین خَم شدم و موهای هر دویشان را گرفتم و کشیدم که عربده کشیدن، همان موقع یکی از کارکنان هتل آمد و با دیدن وضع ما با اخم گفت: _ اتفاقی افتاده خانم؟ مزاحمت ایجاد کردند؟ همینطور که با خشم به آن دو الاغ نگاه میکردم گفتم: _ مشکل خانوادگیه. و نگاهی به آن مرد انداختم، چهرهام را که دید آب دهانش را قورت داد، دو پا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و پا به فرار گذاشت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین