انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="CANDY" data-source="post: 108868" data-attributes="member: 3457"><p>وقتی به خانه بابا محمود رسیدیم شایان بوقی زد که سرایدار خانه در حیاط را باز کرد و شایان ماشین را داخل حیاط برد و مامان و بابا هم پشت سر ما داخل آمدن؛ چند ماشین دیگر هم آنجا بود که برای عموهایم بود،ماشین مهرداد هم آنجا بود.</p><p>از ماشین پیاده شدم و به سمت آقا علی، سرایدار خانه بابامحمود رفتم، با دیدن من خوشحال گفت:</p><p>- سلام دخترم.</p><p>الین:</p><p>- سلام عمو علی، دلم برات یک ذره شده بود.</p><p>آقا علی، که من عمو علی صدایش میزدم، خیلی مهربان بود و چندین سال بود با همسر و پسرش اینجا زندگی میکردند، یک دختر هم داشت که ازدواج کرده بود.</p><p>عمو علی با دلخوری گفت:</p><p>- از سر زدنهات معلومه.</p><p>- درگیر دانشگاهم؛ واگرنه من عموعلی جونم رو فراموش نمیکنم.</p><p>مامان و بابا فرزین و شایان به ما نزدیک شدند و با عمو علی خوش و بش کردند. با صدای خانجون و بابامحمود به پشت سرم برگشتم با دیدنشان به سمتشان پا تند کردم و خانجون را بغل کردم که بابامحمود گفت:</p><p>- این چه وضعشه مثل زالو به زن من چسبیدی.</p><p>بقیه هم نزدیک ما آمده بودند و با شنیدن حرف بابامحمود خندیدند؛ یعنی محبت در خانواده ما موج میزند دیگر یقین پیدا کردم من را از باغ وحش آوردند.</p><p>با دلخوری از خانجون جدا شدم که خانجون گفت:</p><p>- محمود، اعذیتش نکن.</p><p>با نیش باز برای بابا محمود اَبرو بالا انداختم که چپچپ نگاهم کرد و به سمت شایان رفت و با محبت بغلش کرد، باز بازار احوال پرسی به راه افتاد فرزین زود احوال پرسی کرد و به داخل خانه رفت، به سمت شایان رفتم و بازویش را گرفتم و رو به بقیه گفتم:</p><p>- بریم داخل ادامه حرفها رو اونجا بزنید.</p><p>مامان چشم غرهای بهم رفت، وا مگه حرف بدی زدم؟</p><p>بلاخره همگی به داخل خانه رفتیم، خانه یک ویلای باسازی شده بود با حیاط بزرگ و کلی درخت و گل.</p><p>با ورود ما همگی از جایشان بلند شدند و باز هم بازار احوال پرسی به راه افتاد کلافه پوفی کشیدم شایان متوجه کلافگیام شد و گفت:</p><p>- این دیگه مرحله آخر احوال پرسی یکم دیگه صبور باش.</p><p>سری تکان دادم، با یک دیگر به بقیه سلام میکردیم، اوّل با عمو بهروز که عموی کوچکم بود سلام کردیم و بعد با همسرش نازگل، عمو بهروز یک دختر نه ساله داشت که خیلی ناز بود.</p><p>به سمت عموی دیگرم رفتیم، عمو بهادر با مهربانی جوابمان را داد با همسرش ماهبانو هم احوال پرسی کردیم، عموبهادر دوتا دختر دوقلو داشت که نوزده سالشان بود. عمه دریا داشت با مامانم احوال پرسی میکرد که با دیدن شایان به سمت ما آمد و بدون توجه به من با خوشحالی شایان را بغل کرد و گفت:</p><p>- عمه فدات بشه؛ بلاخره اومدی؟</p><p>نه پس هنوز تو راه است، سرم را سمت دیگر چرخاندم که مهرداد را کنار فرزین دیدم، مهرداد با اخم به من و شایان نگاه میکرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="CANDY, post: 108868, member: 3457"] وقتی به خانه بابا محمود رسیدیم شایان بوقی زد که سرایدار خانه در حیاط را باز کرد و شایان ماشین را داخل حیاط برد و مامان و بابا هم پشت سر ما داخل آمدن؛ چند ماشین دیگر هم آنجا بود که برای عموهایم بود،ماشین مهرداد هم آنجا بود. از ماشین پیاده شدم و به سمت آقا علی، سرایدار خانه بابامحمود رفتم، با دیدن من خوشحال گفت: - سلام دخترم. الین: - سلام عمو علی، دلم برات یک ذره شده بود. آقا علی، که من عمو علی صدایش میزدم، خیلی مهربان بود و چندین سال بود با همسر و پسرش اینجا زندگی میکردند، یک دختر هم داشت که ازدواج کرده بود. عمو علی با دلخوری گفت: - از سر زدنهات معلومه. - درگیر دانشگاهم؛ واگرنه من عموعلی جونم رو فراموش نمیکنم. مامان و بابا فرزین و شایان به ما نزدیک شدند و با عمو علی خوش و بش کردند. با صدای خانجون و بابامحمود به پشت سرم برگشتم با دیدنشان به سمتشان پا تند کردم و خانجون را بغل کردم که بابامحمود گفت: - این چه وضعشه مثل زالو به زن من چسبیدی. بقیه هم نزدیک ما آمده بودند و با شنیدن حرف بابامحمود خندیدند؛ یعنی محبت در خانواده ما موج میزند دیگر یقین پیدا کردم من را از باغ وحش آوردند. با دلخوری از خانجون جدا شدم که خانجون گفت: - محمود، اعذیتش نکن. با نیش باز برای بابا محمود اَبرو بالا انداختم که چپچپ نگاهم کرد و به سمت شایان رفت و با محبت بغلش کرد، باز بازار احوال پرسی به راه افتاد فرزین زود احوال پرسی کرد و به داخل خانه رفت، به سمت شایان رفتم و بازویش را گرفتم و رو به بقیه گفتم: - بریم داخل ادامه حرفها رو اونجا بزنید. مامان چشم غرهای بهم رفت، وا مگه حرف بدی زدم؟ بلاخره همگی به داخل خانه رفتیم، خانه یک ویلای باسازی شده بود با حیاط بزرگ و کلی درخت و گل. با ورود ما همگی از جایشان بلند شدند و باز هم بازار احوال پرسی به راه افتاد کلافه پوفی کشیدم شایان متوجه کلافگیام شد و گفت: - این دیگه مرحله آخر احوال پرسی یکم دیگه صبور باش. سری تکان دادم، با یک دیگر به بقیه سلام میکردیم، اوّل با عمو بهروز که عموی کوچکم بود سلام کردیم و بعد با همسرش نازگل، عمو بهروز یک دختر نه ساله داشت که خیلی ناز بود. به سمت عموی دیگرم رفتیم، عمو بهادر با مهربانی جوابمان را داد با همسرش ماهبانو هم احوال پرسی کردیم، عموبهادر دوتا دختر دوقلو داشت که نوزده سالشان بود. عمه دریا داشت با مامانم احوال پرسی میکرد که با دیدن شایان به سمت ما آمد و بدون توجه به من با خوشحالی شایان را بغل کرد و گفت: - عمه فدات بشه؛ بلاخره اومدی؟ نه پس هنوز تو راه است، سرم را سمت دیگر چرخاندم که مهرداد را کنار فرزین دیدم، مهرداد با اخم به من و شایان نگاه میکرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین