انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="CANDY" data-source="post: 108722" data-attributes="member: 3457"><p>ماشین را داخل پارکینگ بردم، به داخل خانه رفتم و با دیدن شایان پسر عمویم که روی مبل نشسته بود و با مامان و فرزین صحبت میکرد با خوشحالی به سمتش رفتم آن هم با دیدن من از جایش بلند شد و به طرف من آمد، من و شایان مثلِ خواهر و برادر هم دیگر را دوست داشتیم؛ ولی مدتی بود که بخاطر کارش به ترکیه رفته بود تا با یکی از شرکتها قرارداد ببندد.</p><p>آرام به بازویش زدم و گفتم:</p><p>- رفتی ترکیه به کل یادت رفت خواهری هم داری، نه زنگی نه چیزی.</p><p>لبخند مهربانی زد و گفت:</p><p>- دلم برای همین غر زدناتم تنگ شده بود.</p><p>باز به بازویش زدم و گفتم:</p><p>- کوفت.</p><p>بازویش را گرفت و به مسخره گفت:</p><p>- جای ضربههای قبلی تازه خوب شده بود.</p><p>فرزین آرام به پشت کمر شایان زد و گفت:</p><p>- داداش سوغاتیای که گفتم رو آوردی؟</p><p>مامان چشمغرهای به فرزین کرد و گفت:</p><p>- انداره خر پیامبر سن داری؛ بعد لیست مینویسی که برات سوغاتی بیارن؟</p><p>من و شایان زیر خنده زدیم که فرزین با حرص به پسکلهیمان زد و رو به مامان گفت:</p><p>- دستت درد نکنه مامان حالا دیگه خر شدم؟</p><p>مامان بدون اینکه جوابی به فرزین بدهد رو به شایان گفت:</p><p>- پسرم با الین برید غذاتون رو بخورید من و فرزین غذامون رو خوردیم.</p><p>شایان با مهربانی گفت:</p><p>- چشم،ممنون زن عمو.</p><p>مامان به اتاقش رفت. فرزین رو به شایان کرد و با نیش باز گفت:</p><p>- خب سوغاتیهای من کجان؟</p><p>شایان با تأسف نگاهش کرد و روی شانهاش زد و گفت:</p><p>- تو یکی بزرگ بشو نیستی، برو توی اتاقم از توی چمدون مشکیم سوغاتیهات رو بردار.</p><p>فرزین، سرخوش با گفتنِ (دمتگرم) شبیه بچّههای دوساله بدو به سمت اتاق شایان رفت.</p><p>شایان، وقتی پنج سالش بود عمو و زنعمو توی تصادف فوت کردن از آن موقع همراهِ ما زندگی میکرد؛وقتی دانشگاهش را تمام کرد بابا بهش کمک کرد تا شرکت بزند.</p><p>با شایان به آشپزخانه رفتیم؛ همینطور که غذا میخوردیم درمورد اتفاقات این مدت حرف زدیم. غذایمان که تمام شد شایان به اتاقش رفت تا استراحت کند، من هم به اتاقم رفتم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="CANDY, post: 108722, member: 3457"] ماشین را داخل پارکینگ بردم، به داخل خانه رفتم و با دیدن شایان پسر عمویم که روی مبل نشسته بود و با مامان و فرزین صحبت میکرد با خوشحالی به سمتش رفتم آن هم با دیدن من از جایش بلند شد و به طرف من آمد، من و شایان مثلِ خواهر و برادر هم دیگر را دوست داشتیم؛ ولی مدتی بود که بخاطر کارش به ترکیه رفته بود تا با یکی از شرکتها قرارداد ببندد. آرام به بازویش زدم و گفتم: - رفتی ترکیه به کل یادت رفت خواهری هم داری، نه زنگی نه چیزی. لبخند مهربانی زد و گفت: - دلم برای همین غر زدناتم تنگ شده بود. باز به بازویش زدم و گفتم: - کوفت. بازویش را گرفت و به مسخره گفت: - جای ضربههای قبلی تازه خوب شده بود. فرزین آرام به پشت کمر شایان زد و گفت: - داداش سوغاتیای که گفتم رو آوردی؟ مامان چشمغرهای به فرزین کرد و گفت: - انداره خر پیامبر سن داری؛ بعد لیست مینویسی که برات سوغاتی بیارن؟ من و شایان زیر خنده زدیم که فرزین با حرص به پسکلهیمان زد و رو به مامان گفت: - دستت درد نکنه مامان حالا دیگه خر شدم؟ مامان بدون اینکه جوابی به فرزین بدهد رو به شایان گفت: - پسرم با الین برید غذاتون رو بخورید من و فرزین غذامون رو خوردیم. شایان با مهربانی گفت: - چشم،ممنون زن عمو. مامان به اتاقش رفت. فرزین رو به شایان کرد و با نیش باز گفت: - خب سوغاتیهای من کجان؟ شایان با تأسف نگاهش کرد و روی شانهاش زد و گفت: - تو یکی بزرگ بشو نیستی، برو توی اتاقم از توی چمدون مشکیم سوغاتیهات رو بردار. فرزین، سرخوش با گفتنِ (دمتگرم) شبیه بچّههای دوساله بدو به سمت اتاق شایان رفت. شایان، وقتی پنج سالش بود عمو و زنعمو توی تصادف فوت کردن از آن موقع همراهِ ما زندگی میکرد؛وقتی دانشگاهش را تمام کرد بابا بهش کمک کرد تا شرکت بزند. با شایان به آشپزخانه رفتیم؛ همینطور که غذا میخوردیم درمورد اتفاقات این مدت حرف زدیم. غذایمان که تمام شد شایان به اتاقش رفت تا استراحت کند، من هم به اتاقم رفتم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین