انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="CANDY" data-source="post: 105908" data-attributes="member: 3457"><p>توی محوطه دانشگاه رفتم و روی یکی از نیمکتهای چوبی نشستم و گوشیم را از توی جیبم برداشتم و توی اینستاگرام رفتم، با شنیدن صدای ملچ ملوچی که از پشت سرم میآمد گوشیم را توی جیبم گذاشتم و به پشت سرم نگاه کردم؛ ولی چون درخت بود پشتش مشخص نبود، با کنجکاوی آرام سمت درختها رفتم و یهو آنطرف درختها پریدم و با یک دختر و پسر که توی بغل هم بودن و صورتهایشان اندازه یک بند انگشت نزدیک به هم بود روبهرو شدم، با دیدن همچین صحنهای هنگ کردم، آن دو با دیدن من شکه از هم جدا شدن.</p><p>پسره با لکنت گفت:</p><p>_خانم،ل...لطفا...ج...جان...هرکی...دو..دوست...دارین...به...به...ح..حراست نگید.</p><p>به آنها پشت کردم چهطوره یکم اعذیتشان کنم و بخندم؟ خنده شیطانی روی لبهایم آمد خندهام را جمع کردم و با اخم برگشتم سمتشان دختره از ترس داشت گریه میکرد اخم من را که دید گریهاش بیشتر شد،پسره هم کم مانده بود گریه کند،آخه شما که اینقدر ترسو هستین چرا غلط اضافه میکنید؟</p><p>با همان اخم گفتم:</p><p>_ همین الان میرم به حراست خبر میدم تا الگویی برای بقیه بشه توی دانشگاه هر غلطی نکنند</p><p>و وانمود کردم دارم به حراست میروم،دختره همینطور که زار میزد به پسره گفت:</p><p>_ یه کاری کن اگه خانوادهام بفهمن من رو میکشن.</p><p>پسره جلویم ایستاد و گفت:</p><p>_ همش تقصیر مژگان بود،اون من رو اغفال کرد.</p><p>دختره یا همان مژگان با جیغجیغ گفت:</p><p>_ اشکان خیلی ع×و×ض×ی هستی،تو بودی که همش در خانهمون میاومدی و ادعا میکردی عاشقم شدی.</p><p>همش دهنم کش میآمد؛ ولی سعی میکردم نخندم تا لو نروم.</p><p>اشکان کلافه رو به من گفت:</p><p>_ دروغ میگه من اصلا خبر ندارم خونهشون کجاست.</p><p>مژگان جری شد و سمتمان آمد و شروع کرد به زدن اشکان؛ چون پشت درختها بودیم کسی به ما دید نداشت و کسی آن اطراف نبود و بیشتر دانشجوها کلاس بودن، اشکان، مژگان را از خودش جدا کرد.</p><p>با تمسخر به اشکان نگاه کردم و گفتم:</p><p>_ خودت با میل خودت رفتی طرفش بچه که نیستی زورت کنن این حرفها رو برو به یکی بگو که بچه است.</p><p>و دوباره وانمود کردم که میخواهم به حراست بروم.</p><p>اشکان دوباره آمد جلویم و اینبار با تهدید گفت:</p><p>_ اگه چیزی رو که دیدی بری بگی بلای سرت میدم که تا زندهای یادت نره.</p><p>بعد حرفش خنده چندشی کرد و دستم را گرفت و با شستش روی دستم را نوازش میکرد، با این کارش حالت تهوع گرفتم و سعی کردم دستم را از دستش بیرون بکشم.</p><p>الین:</p><p>_ ولم کن آشغال.</p><p>آن دخترهی ترسو به جای اینکه کمکم بکند فرار کرد.</p><p>اشکان با همان خندهی چندشش گفت:</p><p>_ عروسک هیچکس نیست کمکت بکنه.</p><p>بهم نزدیک شد که با پا به وسط پاهایش زدم از درد دستم را ول کرد و روی زمین نشست که اینبار توی پهلویش زدم که صورتش از درد سرخ شد تا خواستم فرار کنم پایم را گرفت که افتادم و از درد چشمهایم را بستم.</p><p>_ اینجا چخبره؟</p><p>با صدای مهرداد چشمهایم را باز کردم و برای اولین بار از دیدنش خوشحال شدم.</p><p>اشکان هنوز پایم را محکم گرفته بود، حرصی دستش را با تمام توان گاز گرفتم که فریادش بلند شد و پایم را ول کرد، با دیدن دستش که خون میآمد با چندش چندین بار با آستین مانتوام دهانم را پاک کردم و رفتم کنار مهرداد ایستادم، مهرداد چنان اخمی کرده بود که از ترس بهش نگاه نمیکردم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="CANDY, post: 105908, member: 3457"] توی محوطه دانشگاه رفتم و روی یکی از نیمکتهای چوبی نشستم و گوشیم را از توی جیبم برداشتم و توی اینستاگرام رفتم، با شنیدن صدای ملچ ملوچی که از پشت سرم میآمد گوشیم را توی جیبم گذاشتم و به پشت سرم نگاه کردم؛ ولی چون درخت بود پشتش مشخص نبود، با کنجکاوی آرام سمت درختها رفتم و یهو آنطرف درختها پریدم و با یک دختر و پسر که توی بغل هم بودن و صورتهایشان اندازه یک بند انگشت نزدیک به هم بود روبهرو شدم، با دیدن همچین صحنهای هنگ کردم، آن دو با دیدن من شکه از هم جدا شدن. پسره با لکنت گفت: _خانم،ل...لطفا...ج...جان...هرکی...دو..دوست...دارین...به...به...ح..حراست نگید. به آنها پشت کردم چهطوره یکم اعذیتشان کنم و بخندم؟ خنده شیطانی روی لبهایم آمد خندهام را جمع کردم و با اخم برگشتم سمتشان دختره از ترس داشت گریه میکرد اخم من را که دید گریهاش بیشتر شد،پسره هم کم مانده بود گریه کند،آخه شما که اینقدر ترسو هستین چرا غلط اضافه میکنید؟ با همان اخم گفتم: _ همین الان میرم به حراست خبر میدم تا الگویی برای بقیه بشه توی دانشگاه هر غلطی نکنند و وانمود کردم دارم به حراست میروم،دختره همینطور که زار میزد به پسره گفت: _ یه کاری کن اگه خانوادهام بفهمن من رو میکشن. پسره جلویم ایستاد و گفت: _ همش تقصیر مژگان بود،اون من رو اغفال کرد. دختره یا همان مژگان با جیغجیغ گفت: _ اشکان خیلی ع×و×ض×ی هستی،تو بودی که همش در خانهمون میاومدی و ادعا میکردی عاشقم شدی. همش دهنم کش میآمد؛ ولی سعی میکردم نخندم تا لو نروم. اشکان کلافه رو به من گفت: _ دروغ میگه من اصلا خبر ندارم خونهشون کجاست. مژگان جری شد و سمتمان آمد و شروع کرد به زدن اشکان؛ چون پشت درختها بودیم کسی به ما دید نداشت و کسی آن اطراف نبود و بیشتر دانشجوها کلاس بودن، اشکان، مژگان را از خودش جدا کرد. با تمسخر به اشکان نگاه کردم و گفتم: _ خودت با میل خودت رفتی طرفش بچه که نیستی زورت کنن این حرفها رو برو به یکی بگو که بچه است. و دوباره وانمود کردم که میخواهم به حراست بروم. اشکان دوباره آمد جلویم و اینبار با تهدید گفت: _ اگه چیزی رو که دیدی بری بگی بلای سرت میدم که تا زندهای یادت نره. بعد حرفش خنده چندشی کرد و دستم را گرفت و با شستش روی دستم را نوازش میکرد، با این کارش حالت تهوع گرفتم و سعی کردم دستم را از دستش بیرون بکشم. الین: _ ولم کن آشغال. آن دخترهی ترسو به جای اینکه کمکم بکند فرار کرد. اشکان با همان خندهی چندشش گفت: _ عروسک هیچکس نیست کمکت بکنه. بهم نزدیک شد که با پا به وسط پاهایش زدم از درد دستم را ول کرد و روی زمین نشست که اینبار توی پهلویش زدم که صورتش از درد سرخ شد تا خواستم فرار کنم پایم را گرفت که افتادم و از درد چشمهایم را بستم. _ اینجا چخبره؟ با صدای مهرداد چشمهایم را باز کردم و برای اولین بار از دیدنش خوشحال شدم. اشکان هنوز پایم را محکم گرفته بود، حرصی دستش را با تمام توان گاز گرفتم که فریادش بلند شد و پایم را ول کرد، با دیدن دستش که خون میآمد با چندش چندین بار با آستین مانتوام دهانم را پاک کردم و رفتم کنار مهرداد ایستادم، مهرداد چنان اخمی کرده بود که از ترس بهش نگاه نمیکردم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین