انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="CANDY" data-source="post: 101952" data-attributes="member: 3457"><p>الناز و بیتا رفتند تا تشک و بالشت بیاورند من هم به آشپزخانه رفتم که آب بخورم.</p><p>لامپها خاموش بود فقط دوتا از نور مخفیهای آبی رنگ آشپزخانه،فضای آشپزخانه را روشن کرده بودند.</p><p>به سمت یخچال رفتم و بطری آب را برداشتم و از آن جایی که خیالم راحت بود مامان الآن خوابه و متوجه نمیشود (مامانم رو این مورد شدیداً حساسِ من هم نمیتونم ترک عادت کنم:/)بطری را سر کشیدم.</p><p>_ آخیش چقدر تشنهام بود.</p><p>بطری را توی یخچال گذاشتم و برگشتم تا به اتاقم برگردم که با دیدن مامان که انگار مجرم گرفته سکته را رد کردم؛ بعد از عمری آمدم دور از چشم مامانم بطری سر کشیدم همین موقع باید بیدار می شد؟</p><p>خدایا خودت به جوانیم رحم کن.</p><p>_پدرسگ صد دفعه نگفتم از بطری سر نکش؟ مگه لیوان رو ازت گرفتن؟ مگه ساختن برای دکور؟</p><p>آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:</p><p>_کی؟ من؟والا من با لیوان آب خوردم شما ندیدین مشکل من نیست.</p><p>جاروی که کنارش به دیوار تکیه داده شده بود را برداشت و گفت:</p><p>_ الآن حالیت می کنم...که من ندیدم؟</p><p>و یکهو سمتم خیز برداشت که بدون توجه به این که بابا خوابه جیغ کشیدم و گفتم:</p><p>_کمک.</p><p>از آنجایی که میزناهارخوری کنارم بود و روبهرویم مامان، تنها راه فرارِ سریع رفتن زیر میز بود.</p><p>زیر میز ناهار خوری رفتم و از آن طرفش بیرون آمدم حالا مامان جای قبلی من ایستاده بود و داشت تهدید می کرد که اگر دستش بهم برسد چه بلآها سرم میدهد.</p><p>همان موقع الناز و بیتا و بابام با چهرهی که مشخص بود از خواب بیدار شده، توی آشپز خونه آمدن.</p><p>الناز و بیتا هاجو واج یه نگاه به من یه نگاه به مامانم می نداختن.</p><p>بابا رو به مامان گفت:</p><p>_ عزیزم رو اعصابت مسلط باش اون جارو رو بزار کنار الآن باید بریم کلانتری انگار یه از خدا بی خبر زنگ زده پلیس تولد آزیتا رو خراب کرده گفته پارتی گرفتن.</p><p>مامان با شنیدین این حرف بیخیال من شد.</p><p>اوف خطر گذشت.</p><p>مامان رفت آماده بشه بابا هم با همان شلوار کردی و پیرهن راهراه سیاه و سفید رفت ماشین را روشن کند.</p><p>تا خودِ ماشین هر چه فحش بود بار کسی که زنگ زده پلیس کرد حتیٰ چندباری گفت(پدرخر)</p><p>خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نگم پدرِ من حالا من هیچ به خودت فحش نده.</p><p>الناز و بیتا به اتاق من رفتند تا آن جا بخندند.</p><p>والآ اگر یک دقیقه دیگر می ماندن همه چیز را با خندههایشان لو میدادن آنوقت من بیخانمان میشدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="CANDY, post: 101952, member: 3457"] الناز و بیتا رفتند تا تشک و بالشت بیاورند من هم به آشپزخانه رفتم که آب بخورم. لامپها خاموش بود فقط دوتا از نور مخفیهای آبی رنگ آشپزخانه،فضای آشپزخانه را روشن کرده بودند. به سمت یخچال رفتم و بطری آب را برداشتم و از آن جایی که خیالم راحت بود مامان الآن خوابه و متوجه نمیشود (مامانم رو این مورد شدیداً حساسِ من هم نمیتونم ترک عادت کنم:/)بطری را سر کشیدم. _ آخیش چقدر تشنهام بود. بطری را توی یخچال گذاشتم و برگشتم تا به اتاقم برگردم که با دیدن مامان که انگار مجرم گرفته سکته را رد کردم؛ بعد از عمری آمدم دور از چشم مامانم بطری سر کشیدم همین موقع باید بیدار می شد؟ خدایا خودت به جوانیم رحم کن. _پدرسگ صد دفعه نگفتم از بطری سر نکش؟ مگه لیوان رو ازت گرفتن؟ مگه ساختن برای دکور؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _کی؟ من؟والا من با لیوان آب خوردم شما ندیدین مشکل من نیست. جاروی که کنارش به دیوار تکیه داده شده بود را برداشت و گفت: _ الآن حالیت می کنم...که من ندیدم؟ و یکهو سمتم خیز برداشت که بدون توجه به این که بابا خوابه جیغ کشیدم و گفتم: _کمک. از آنجایی که میزناهارخوری کنارم بود و روبهرویم مامان، تنها راه فرارِ سریع رفتن زیر میز بود. زیر میز ناهار خوری رفتم و از آن طرفش بیرون آمدم حالا مامان جای قبلی من ایستاده بود و داشت تهدید می کرد که اگر دستش بهم برسد چه بلآها سرم میدهد. همان موقع الناز و بیتا و بابام با چهرهی که مشخص بود از خواب بیدار شده، توی آشپز خونه آمدن. الناز و بیتا هاجو واج یه نگاه به من یه نگاه به مامانم می نداختن. بابا رو به مامان گفت: _ عزیزم رو اعصابت مسلط باش اون جارو رو بزار کنار الآن باید بریم کلانتری انگار یه از خدا بی خبر زنگ زده پلیس تولد آزیتا رو خراب کرده گفته پارتی گرفتن. مامان با شنیدین این حرف بیخیال من شد. اوف خطر گذشت. مامان رفت آماده بشه بابا هم با همان شلوار کردی و پیرهن راهراه سیاه و سفید رفت ماشین را روشن کند. تا خودِ ماشین هر چه فحش بود بار کسی که زنگ زده پلیس کرد حتیٰ چندباری گفت(پدرخر) خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نگم پدرِ من حالا من هیچ به خودت فحش نده. الناز و بیتا به اتاق من رفتند تا آن جا بخندند. والآ اگر یک دقیقه دیگر می ماندن همه چیز را با خندههایشان لو میدادن آنوقت من بیخانمان میشدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین