انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 76954" data-attributes="member: 300"><p>آخه من از قند بدم میاد، برای همین آبنبات درست شد. خیلی ناز و با عشوه گفتم:</p><p>- باشه.</p><p>به طرف هواپیما رفتم که دیدم نمیتونم سوار بشم.</p><p>به طرف ارسلان برگشتم که دیدم امیر و امین نیستن و ارسلان همینطور به من زل زده، ریزریز میخنده.</p><p>با عصبانیت بهش گفتم:</p><p>- ها! چیه؟ خب نمیتونم سوار بشم، چیکار کنم؟</p><p>- میخوای کمکت کنم؟</p><p>- نخیر، خودم بلدم.</p><p>بعد دوباره زور زدم که بالا برم و سوار بشم که نشد.</p><p>دو و سهبار زور زدم و ارسلان فقط میخندید و من رو نگاه میکرد.</p><p>با حرص به طرفش برگشتم و گفتم:</p><p>- خیلیخوب، بیا کمکم کن.</p><p>اومد طرفم و بدون اینکه به من خبر بده، از جا بلندم کرد و توی هواپیما گذاشت.</p><p>بیتفاوت بهش، به روبهرو نگاه کردم و هیچی نگفتم که اون هم هیچی نگفت، با دکمههای هواپیما ور رفت.</p><p> دستم رو توی جیبم کردم که دیدم گوشیم نیست و یه جیغی کشیدم، گفتم:</p><p>- گوشیم نیست! چیکار کنم؟</p><p>- من رو نگاه کن.</p><p>- نگاه کردن تو چه فایده داره؟ من میخوام پیاده بشم برم گوشیم رو بیارم.</p><p>- بلدی بری پایین؟</p><p>- آره.</p><p>- خوبه، خب برو.</p><p>- باشه.</p><p>از جام بلند شدم که کلهام به سقف خورد و یه آخی گفتم که ع×و×ض×ی بیشعور بهم خندید و گفت:</p><p>- با اینکه قدت کوچولوهه؛ ولی دیگه... .</p><p>- ایش!</p><p>خودم رو خم کردم و در هواپیما رو باز کردم که خواستم پام رو پایین بذارم که دیدم چه ارتفاعی داره و من هم از ارتفاع میترسم.</p><p>- چیه؟ چرا نمیری پایین؟</p><p>- چونکه از ارتفاع میترسم.</p><p>- تو از ارتفاع میترسی اونوقت میخوای با من اون بالا بالاها بیای.</p><p>- خب چیکار کنم؟ مجبورم.</p><p>- اوف.</p><p>- تو الان چرا اوف میکنی؟ من باید اوف کنم که گوشیم جا مونده.</p><p>- وایسا، خودم میرم میارم.</p><p>- نه نمیخواد، من رو از اینجا بیار پایین خودم میارمش.</p><p>- میرم میارمش، تو الان از اینجا چطوری میخوای بری پایین؟</p><p>- نمیدونم، ولی خودم گوشیم رو میارم.</p><p>- وای! تو چرا اینقدر لجبازی؟</p><p>- لجباز نیستم، فقط خودم میخوام گوشیم رو بیارم.</p><p>- خیلیخوب، یه دقیقه وایسا ببینم باید چیکار کنم.</p><p>دیگه هیچی نگفتم که خودش از هواپیما پایین رفت و جلوی در من ایستاد، گفت:</p><p>- بپر.</p><p>با تعجب زیاد گفتم:</p><p>- هان؟</p><p>- میگم بپر، میگیرمت.</p><p>- اوف! کار دیگه نمیشه بکنی؟ مثلاً نردبون بیاری.</p><p>- تو الان اینجا نردبون میبینی؟</p><p>- نه.</p><p>- خیلیخوب، پس اصلاً نترس و من رو بگیر.</p><p>- باشه.</p><p>خدایا من رو گاو کن، خدایا من چه غلطی کردم؟</p><p>داشتم میاومدم پایین که صدای امین و امیر اومد که داشتند میپرسیدن چرا پایین اومدین.</p><p>ارسلان من رو روی زمین گذاشت رو به امیر و امین شد و گفت:</p><p>ارسلان: حدیث خانوم گوشیش رو میخواست، هر چی بهش گفتم خودم برات میارم گفت نه خودم میارم، از اینور هم... .</p><p>تا خواست حرفش رو بزنه گفتم:</p><p>- من هم که لجبازم... .</p><p>نمیخواستم امیر بفهمه و هی مسخرهام بکنه، والا بچهام انگار دو سالشه.</p><p>امین: ما گوشیش رو براش آوردیم.</p><p>با کلی ذوق پیشش رفتم و گفتم:</p><p>- ممنون.</p><p>امین: خواهش.</p><p>ازشون خداحافظی کردیم و اونها رفتن. رو به ارسلان با جدیت تمام گفتم:</p><p>- نگاه از بیحواسی شما چه اتفاقی افتاد.</p><p>- خیلی ببخشیدها، شما لجبازی کردی و گفتی نه میخوام خودم گوشیم رو بیارم، مثل اینکه یادت رفت. خوبه هنوز شونزده سالته آلزایمر گرفتی، حالا هم که چیزی نشده.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 76954, member: 300"] آخه من از قند بدم میاد، برای همین آبنبات درست شد. خیلی ناز و با عشوه گفتم: - باشه. به طرف هواپیما رفتم که دیدم نمیتونم سوار بشم. به طرف ارسلان برگشتم که دیدم امیر و امین نیستن و ارسلان همینطور به من زل زده، ریزریز میخنده. با عصبانیت بهش گفتم: - ها! چیه؟ خب نمیتونم سوار بشم، چیکار کنم؟ - میخوای کمکت کنم؟ - نخیر، خودم بلدم. بعد دوباره زور زدم که بالا برم و سوار بشم که نشد. دو و سهبار زور زدم و ارسلان فقط میخندید و من رو نگاه میکرد. با حرص به طرفش برگشتم و گفتم: - خیلیخوب، بیا کمکم کن. اومد طرفم و بدون اینکه به من خبر بده، از جا بلندم کرد و توی هواپیما گذاشت. بیتفاوت بهش، به روبهرو نگاه کردم و هیچی نگفتم که اون هم هیچی نگفت، با دکمههای هواپیما ور رفت. دستم رو توی جیبم کردم که دیدم گوشیم نیست و یه جیغی کشیدم، گفتم: - گوشیم نیست! چیکار کنم؟ - من رو نگاه کن. - نگاه کردن تو چه فایده داره؟ من میخوام پیاده بشم برم گوشیم رو بیارم. - بلدی بری پایین؟ - آره. - خوبه، خب برو. - باشه. از جام بلند شدم که کلهام به سقف خورد و یه آخی گفتم که ع×و×ض×ی بیشعور بهم خندید و گفت: - با اینکه قدت کوچولوهه؛ ولی دیگه... . - ایش! خودم رو خم کردم و در هواپیما رو باز کردم که خواستم پام رو پایین بذارم که دیدم چه ارتفاعی داره و من هم از ارتفاع میترسم. - چیه؟ چرا نمیری پایین؟ - چونکه از ارتفاع میترسم. - تو از ارتفاع میترسی اونوقت میخوای با من اون بالا بالاها بیای. - خب چیکار کنم؟ مجبورم. - اوف. - تو الان چرا اوف میکنی؟ من باید اوف کنم که گوشیم جا مونده. - وایسا، خودم میرم میارم. - نه نمیخواد، من رو از اینجا بیار پایین خودم میارمش. - میرم میارمش، تو الان از اینجا چطوری میخوای بری پایین؟ - نمیدونم، ولی خودم گوشیم رو میارم. - وای! تو چرا اینقدر لجبازی؟ - لجباز نیستم، فقط خودم میخوام گوشیم رو بیارم. - خیلیخوب، یه دقیقه وایسا ببینم باید چیکار کنم. دیگه هیچی نگفتم که خودش از هواپیما پایین رفت و جلوی در من ایستاد، گفت: - بپر. با تعجب زیاد گفتم: - هان؟ - میگم بپر، میگیرمت. - اوف! کار دیگه نمیشه بکنی؟ مثلاً نردبون بیاری. - تو الان اینجا نردبون میبینی؟ - نه. - خیلیخوب، پس اصلاً نترس و من رو بگیر. - باشه. خدایا من رو گاو کن، خدایا من چه غلطی کردم؟ داشتم میاومدم پایین که صدای امین و امیر اومد که داشتند میپرسیدن چرا پایین اومدین. ارسلان من رو روی زمین گذاشت رو به امیر و امین شد و گفت: ارسلان: حدیث خانوم گوشیش رو میخواست، هر چی بهش گفتم خودم برات میارم گفت نه خودم میارم، از اینور هم... . تا خواست حرفش رو بزنه گفتم: - من هم که لجبازم... . نمیخواستم امیر بفهمه و هی مسخرهام بکنه، والا بچهام انگار دو سالشه. امین: ما گوشیش رو براش آوردیم. با کلی ذوق پیشش رفتم و گفتم: - ممنون. امین: خواهش. ازشون خداحافظی کردیم و اونها رفتن. رو به ارسلان با جدیت تمام گفتم: - نگاه از بیحواسی شما چه اتفاقی افتاد. - خیلی ببخشیدها، شما لجبازی کردی و گفتی نه میخوام خودم گوشیم رو بیارم، مثل اینکه یادت رفت. خوبه هنوز شونزده سالته آلزایمر گرفتی، حالا هم که چیزی نشده. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین