انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 76952" data-attributes="member: 300"><p>همینطوری که داشتم فکر میکردم و خاطرات رو مرور میکردم که جرقهای به ذهنم خورد و گفتم:</p><p>- حدیث یادته بستنی رو خوردی و مریض شدی؟</p><p>- آره.</p><p>- بستنی رو از کجا گرفتی؟</p><p>- از مغازه سر کوچه.</p><p>- جلد بستنی رو داری؟</p><p>- نمیدونم، انداختم توی سطل زباله.</p><p>امیر: احیاناً این نیست؟!</p><p>- چرا یادمه جلدش همین بود.</p><p>امین: اونوقت جلدش اینجا چیکار میکنه؟</p><p>امیر: خب ما اومدیم و اینجا خوردیم.</p><p>امین: اونوقت تو جمع نکردی؟</p><p>امیر: نه.</p><p>امین: اونوقت من بهت گفتم جمع کردی، گفتی جمع کردم.</p><p>امیر: فقط یه دروغ مصلحتی بود.</p><p>امین: اوف! از دست تو.</p><p>حدیث: امین واقعاً دمت گرم که این همه به تمیز بودن اهمیت میدی!</p><p>ارسلان: خب، من هم اهمیت میدم.</p><p>حدیث: آره واقعاً این پسرهایی که به تمیزی اهمیت میدن خیلی جنتلمن هستن، من عاشق این شخصیت پسرها هستم.</p><p>بعد امین یه تکخندهای کرد و گفت:</p><p>- خب، حالا واسه چی پوست بستنی رو خواستی؟</p><p>ارسلان: خب همه چیز از اون بستنی شروع شد، من فکر میکردم حدیث بخاطر جادوش مریض شده؛ ولی حالا حدیث لامسهاش رو هم از دست داده، پس بخاطر بستنی هست.</p><p>حدیث: یعنی... .</p><p>ارسلان: آره یعنی اونها توی بستنیت چیزی ریختن.</p><p>همین موقع بود که صدایی اومد که امین گفت:</p><p>- یه دقیقه سکوت کنید. این صدای زنگ تلفن اتاقِ! امیر سریع بیارش.</p><p>امیر تلفن رو از توی کمد آورد و به امین داد. امین برداشت گفت:</p><p>امین: الو... از جون این دختر چی میخواید؟ ما تحویلش نمیدیم. یعنی چی؟ شما چه غلطی کردید؟ الان دارو پیش شماست؟ الو... الو... .</p><p>گوشی رو روی زمین پرت کرد که گفتم:</p><p>- امین چی شده؟</p><p>امین: میگن ما حدیث رو مسموم کردیم و داریم جادوی اون رو مال خودمون میکنیم اگه نیارینش میمیره.</p><p>حدیث: وا! چهقدر اسکل هستن که به ما گفتن، مگه مردن من براشون مهم؟</p><p>امیر: خیلی اسکل هستن.</p><p>حدیث: حالا باید چیکار بکنیم؟</p><p>بهتر بود حدیث رو پیش اونها ببریم؛ ولی اگه کلکی توی کارشون باشه چی؟ اگه... .</p><p>اصلاً کدوم آدمی رو دیدی که اینکار رو بکنه؟ پس حتماً کلکی تو کارشونِ که به ما هشدار دادن.</p><p>امین: ارسلان چیکار کنیم؟</p><p>ارسلان: نمیدونم.</p><p>یه بشکنی زدم و گفتم:</p><p>- ما سهتا مخفیانه وارد اقامت گاهشون میشیم. از کارشون سر درمیاریم، اگه دیدیم که کلکی تو کارشون نبود لباسهامون رو عوض میکنیم و خودمون رو تحویل میدیم تا ببینیم چی میشه.</p><p>همین موقع بود که حدیث با بغض گفت:</p><p>- اگه کلکی توی کارشون بود چی؟</p><p>ارسلان: اونوقت خودم خوبت میکنم.</p><p>حدیث: آخه چطوری؟</p><p>ارسلان: تو چیکار داری، حدیث من رو ببین ما سهتا هیچوقت ولت نمیکنیم فهمیدی؟!</p><p>حدیث: آره.</p><p>ارسلان: خوبه دیگه هم فکر چیزهای الکی رو نکن که با من طرفی.</p><p>خندید و گفت:</p><p>- باشه، چهقدر خوبه که شما هستید.</p><p>امیر: مخصوصاً من که هستم، کلاً پشتت گرم.</p><p>امین تکخندهای کرد و گفت:</p><p>- آره مخصوصاً تو.</p><p>امیر: وا مگه من چمه؟</p><p>امین: هیچیت نیست، مشکل از من هست.</p><p>ارسلان: بس کنید، وقت کلکل کردن نداریم.</p><p>حدیث: ارسلان الان چیکار کنیم؟!</p><p>ارسلان: به اونجا میریم.</p><p>حدیث: کجا؟</p><p>ارسلان: قرارگاه اونها که وسط جنگل هست.</p><p>حدیث: آهان، چطوری بریم؟</p><p>ارسلان: باید سوار هواپیما بشیم.</p><p>حدیث: آخه کو هواپیمامون؟</p><p>امین: اینها هواپیماتون.</p><p>حدیث: شوخیتون گرفته یا من رو دارید اسکل میکنید؟ آخه کی با هواپیمای اسباببازی جایی میره؟</p><p>امین: حیاطتون کجاست؟</p><p>حدیث: حیاط نداریم که!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 76952, member: 300"] همینطوری که داشتم فکر میکردم و خاطرات رو مرور میکردم که جرقهای به ذهنم خورد و گفتم: - حدیث یادته بستنی رو خوردی و مریض شدی؟ - آره. - بستنی رو از کجا گرفتی؟ - از مغازه سر کوچه. - جلد بستنی رو داری؟ - نمیدونم، انداختم توی سطل زباله. امیر: احیاناً این نیست؟! - چرا یادمه جلدش همین بود. امین: اونوقت جلدش اینجا چیکار میکنه؟ امیر: خب ما اومدیم و اینجا خوردیم. امین: اونوقت تو جمع نکردی؟ امیر: نه. امین: اونوقت من بهت گفتم جمع کردی، گفتی جمع کردم. امیر: فقط یه دروغ مصلحتی بود. امین: اوف! از دست تو. حدیث: امین واقعاً دمت گرم که این همه به تمیز بودن اهمیت میدی! ارسلان: خب، من هم اهمیت میدم. حدیث: آره واقعاً این پسرهایی که به تمیزی اهمیت میدن خیلی جنتلمن هستن، من عاشق این شخصیت پسرها هستم. بعد امین یه تکخندهای کرد و گفت: - خب، حالا واسه چی پوست بستنی رو خواستی؟ ارسلان: خب همه چیز از اون بستنی شروع شد، من فکر میکردم حدیث بخاطر جادوش مریض شده؛ ولی حالا حدیث لامسهاش رو هم از دست داده، پس بخاطر بستنی هست. حدیث: یعنی... . ارسلان: آره یعنی اونها توی بستنیت چیزی ریختن. همین موقع بود که صدایی اومد که امین گفت: - یه دقیقه سکوت کنید. این صدای زنگ تلفن اتاقِ! امیر سریع بیارش. امیر تلفن رو از توی کمد آورد و به امین داد. امین برداشت گفت: امین: الو... از جون این دختر چی میخواید؟ ما تحویلش نمیدیم. یعنی چی؟ شما چه غلطی کردید؟ الان دارو پیش شماست؟ الو... الو... . گوشی رو روی زمین پرت کرد که گفتم: - امین چی شده؟ امین: میگن ما حدیث رو مسموم کردیم و داریم جادوی اون رو مال خودمون میکنیم اگه نیارینش میمیره. حدیث: وا! چهقدر اسکل هستن که به ما گفتن، مگه مردن من براشون مهم؟ امیر: خیلی اسکل هستن. حدیث: حالا باید چیکار بکنیم؟ بهتر بود حدیث رو پیش اونها ببریم؛ ولی اگه کلکی توی کارشون باشه چی؟ اگه... . اصلاً کدوم آدمی رو دیدی که اینکار رو بکنه؟ پس حتماً کلکی تو کارشونِ که به ما هشدار دادن. امین: ارسلان چیکار کنیم؟ ارسلان: نمیدونم. یه بشکنی زدم و گفتم: - ما سهتا مخفیانه وارد اقامت گاهشون میشیم. از کارشون سر درمیاریم، اگه دیدیم که کلکی تو کارشون نبود لباسهامون رو عوض میکنیم و خودمون رو تحویل میدیم تا ببینیم چی میشه. همین موقع بود که حدیث با بغض گفت: - اگه کلکی توی کارشون بود چی؟ ارسلان: اونوقت خودم خوبت میکنم. حدیث: آخه چطوری؟ ارسلان: تو چیکار داری، حدیث من رو ببین ما سهتا هیچوقت ولت نمیکنیم فهمیدی؟! حدیث: آره. ارسلان: خوبه دیگه هم فکر چیزهای الکی رو نکن که با من طرفی. خندید و گفت: - باشه، چهقدر خوبه که شما هستید. امیر: مخصوصاً من که هستم، کلاً پشتت گرم. امین تکخندهای کرد و گفت: - آره مخصوصاً تو. امیر: وا مگه من چمه؟ امین: هیچیت نیست، مشکل از من هست. ارسلان: بس کنید، وقت کلکل کردن نداریم. حدیث: ارسلان الان چیکار کنیم؟! ارسلان: به اونجا میریم. حدیث: کجا؟ ارسلان: قرارگاه اونها که وسط جنگل هست. حدیث: آهان، چطوری بریم؟ ارسلان: باید سوار هواپیما بشیم. حدیث: آخه کو هواپیمامون؟ امین: اینها هواپیماتون. حدیث: شوخیتون گرفته یا من رو دارید اسکل میکنید؟ آخه کی با هواپیمای اسباببازی جایی میره؟ امین: حیاطتون کجاست؟ حدیث: حیاط نداریم که! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین