انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 76940" data-attributes="member: 300"><p>- راست گفتیها! اصلاً پیداشون نیست.</p><p>- اهوم .</p><p>تا اومدم حرف بعدیام رو بگم، امیر و امین مثل چی در رو باز کردن و امیر گفت:</p><p>- اوه، اوه! شما دوتا واسهی چی با هم دیگه توی یه اتاقید؟</p><p>من: واسهی اینکه ببنیم فضولامون کیان!</p><p>امین: امیر فکر خرابت رو جمع کن.</p><p>امیر: خوب راست میگم. وای حدیث بیهوش بودی ندیدی ارسلان چطوری از پیشت تکون نمیخورد.</p><p>با حرف امیر انگار توی دلم جشن گرفته بودن! الهی قربون ارسلان برم که این همه مهربونه؛ ولی حیف! ای خدا... .</p><p>ارسلان: واسهی چی اومدید؟! اصلاً شما دوتا کجا بودید؟</p><p>امین: داداش... .</p><p>امیر: حدیث یه آیجی دیگهام داره.</p><p>من و ارسلان با هم گفتیم:</p><p>- ها؟</p><p>امین: وای یه حرف نمیتونه توی دهنت بمونه.</p><p>امیر: وا!</p><p>من: میشه بگید چیشده؟!</p><p>امین: خوب راستش تو یه آبجی دیگه هم داری که اونم جادو داره.</p><p>من: جدی؟</p><p>امیر: آره، لعنتی اینقدر خوشگله!</p><p>امین: آره.</p><p>من: الان کجاست؟ اصلاً چرا یهویی من آبجی دار شدم؟ اصلاً چرا مامانم نگفت؟ الان مامانم کجاست؟!</p><p>امین: مامانت بیهوشه.</p><p>تا این حرف رو گفت یه جیغی کشیدم و گفتم:</p><p>- چرا؟</p><p>که امیر گفت:</p><p>- چون اگه تو رو اونجوری میدید پشمهاش میریخت.</p><p>امین: بیتربیت</p><p>من: آهان. خب الان چرا من باید یهویی یه آیجی داشته باشم؟ اصلاً شما چه جوری فهمیدید؟!</p><p>امین: خوب راستش ما به اتاق مخفی رفته بودیم و داشتیم اونها رو دید میزدیم که با یه دختر برخورد کردیم که خیلی شبیه حدیث بود برای همین با اسکنری که روی صورت اون دختر گذاشتیم فهمیدیم خونش از بابای حدیثه!</p><p>من: ولی من یادمه مامانم میگفت وقتی که با بابات نامزد بودیم من تو رو حامله شدم و برای همین زودتر ازدواج کردیم.</p><p>امین: خوب راستش آره؛ ولی... .</p><p>من: ولی چی؟ ها؟</p><p>ارسلان: امین زودتر بگو. نمیبینی حدیث نگرانه؟</p><p>امیر: اوه.</p><p>امین: خوب راستش قبل از اینکه بابای حدیث بمیره، وقتی که از مامان حدیث جدا شده، رفته و با یکی دیگه ازدواج کرده؛ چون خانوادهی بابای حدیث رگ و ریشهی جادو داشتن و مامان حدیث جادو نداشته، بابای حدیث مجبور شده به زور دیگران از مامانش طلاق بگیره و بره با یه زنی که جادو داشته ازدواج کنه تا بچههای دیگهی بابات جادو داشته باشن و همینطور نسل به نسل جادو داشته باشید.</p><p>با حرفهاش گریهام گرفت. بندهی خدا مامانم چقدر زجر کشیده. یادمه اون وقتهایی که مامانم بهم میگفت بابات مرده، چقدر قایمکی گریه میکرد و من فکر میکردم به خاطر اینه که بابام مرده، نگو به خاطر یه چیز دیگه بوده! من نمیدونم آخه این جادو چیه که مامانِ من باید عذابش رو بکشه؟ خدا تموم فک و فامیل بابام رو لعنت کنه! برای همین بود که هیچوقت هیچکدومشون خونهمون نمیاومدن.</p><p>همینطوری نشسته بودم و به فامیلهای بابام فحش میدادم که امین گفت:</p><p>- نظرتون چیه حالا که دور هم هستیم آهنگ بخونیم؟</p><p>امیر: آره راست میگه. ارسلان صدای خوبی داره! تازه حال حدیثم خرابه و... .</p><p>امین: حدیث گیتار دارید؟!</p><p>من: ها؟!</p><p>امین: میگم گیتار دارید؟</p><p>من: آره بابا... .</p><p>میخواستم بگم "بابام" که بغض گلوم رو گرفت.</p><p>از این طرف قضیه بابام رو فهمیده بودم و از یه طرف دیگه هم فهمیده بودم ارسلان یکی دیگه رو دوست داره؛ آخه آدم چهقدر میتونه بدبخت باشه؟ ایخدا!</p><p>ارسلان: حدیث!</p><p>من: جان... بله؟</p><p>ارسلان: حالت خوبه.</p><p>من: اهوم.</p><p>ارسلان: میخوای آهنگ نخونیم؟</p><p>من: نه بخونیم. گیتارمون توی زیرزمینه.</p><p>امین: باشه. من و امیر میریم میاریم.</p><p>امیر: چرا از من مایه میزاری!</p><p>امین: ای بابا، از دست تو! خودم میرم میارم.</p><p>امین رفت و بعد از چند دقیقه اومد و توی دستش یه دستمال بود که گفت:</p><p>- این رو هم آوردم تمیزش کنیم.</p><p>من: اهوم.</p><p>و بعد تمیزش کرد و و داد دست ارسلان تا بخونه.</p><p>امیر: یه چیز قشنگ بخون.</p><p>امین: خودش میدونه.</p><p>ارسلان: یک دو سه!</p><p>"چته رفیقِ عاشق من؟</p><p>چرا سراغ اون که رفت رو داری بازم میگیری؟</p><p>اون برنمیگرده پیشت، بسه دیگه بهونهگیری.</p><p>اگه به فکر اون باشی یه روزی از غصه میمیری.</p><p>ببین چه حال و روزی داری!</p><p>تموم زندیگت شده سه، چهارتا عکس یادگاری."</p><p>همینطور داشت میخوند که اشکهام جاری شدن! یهویی با اومدن اون سهتا پسر زندیگم تغییر کرد و عاشق شدم... .</p><p>ای خدا، یعنی میشه دوباره به زندگی عادیام برگردم؟</p><p>لعنتی صداش هم خوب بود. اینقدر صدای خوبی داشت ک آدم دوست داشت بیست و چهار ساعته برات بخونه. بعد از چند دقیقه آهنگش تموم شد و من گفتم:</p><p>- خیلی خیلی خوب بود، دمت گرم!</p><p>و بعد امین و امیر هم گفتن "آره خیلی قشنگ بود" و ارسلان در جوابشون گفت:</p><p>- ممنون.</p><p>چند دقیقه سکوت کردیم و ارسلان داشت با گیتار ور میرفت که یادم افتاد خیرِ سرمون قرار بود درست بخونیم؛ رو به ارسلان گفتم:</p><p>- ارسلان مگه قرار نبود درس بخونیم؟!</p><p>- عه راست میگی.</p><p>امین: خوب خوبه که به فکر درس هم هستید. راستی حدیث، الان حالت خوبه؟ تا دستگاه رو از توی بدنت خارج کنیم.</p><p>من: جیغ، کدوم دستگاه؟ توی بدن من که دستگاهی نیست.</p><p>امین: ما توی بدنت گذاشتیمش.</p><p>من: آهان، آره حالم خوبه! فقط چهجوری میخواید اون رو در بیارید؟!</p><p>امیر: به سختی.</p><p>من: هه، چهقدر خندیدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 76940, member: 300"] - راست گفتیها! اصلاً پیداشون نیست. - اهوم . تا اومدم حرف بعدیام رو بگم، امیر و امین مثل چی در رو باز کردن و امیر گفت: - اوه، اوه! شما دوتا واسهی چی با هم دیگه توی یه اتاقید؟ من: واسهی اینکه ببنیم فضولامون کیان! امین: امیر فکر خرابت رو جمع کن. امیر: خوب راست میگم. وای حدیث بیهوش بودی ندیدی ارسلان چطوری از پیشت تکون نمیخورد. با حرف امیر انگار توی دلم جشن گرفته بودن! الهی قربون ارسلان برم که این همه مهربونه؛ ولی حیف! ای خدا... . ارسلان: واسهی چی اومدید؟! اصلاً شما دوتا کجا بودید؟ امین: داداش... . امیر: حدیث یه آیجی دیگهام داره. من و ارسلان با هم گفتیم: - ها؟ امین: وای یه حرف نمیتونه توی دهنت بمونه. امیر: وا! من: میشه بگید چیشده؟! امین: خوب راستش تو یه آبجی دیگه هم داری که اونم جادو داره. من: جدی؟ امیر: آره، لعنتی اینقدر خوشگله! امین: آره. من: الان کجاست؟ اصلاً چرا یهویی من آبجی دار شدم؟ اصلاً چرا مامانم نگفت؟ الان مامانم کجاست؟! امین: مامانت بیهوشه. تا این حرف رو گفت یه جیغی کشیدم و گفتم: - چرا؟ که امیر گفت: - چون اگه تو رو اونجوری میدید پشمهاش میریخت. امین: بیتربیت من: آهان. خب الان چرا من باید یهویی یه آیجی داشته باشم؟ اصلاً شما چه جوری فهمیدید؟! امین: خوب راستش ما به اتاق مخفی رفته بودیم و داشتیم اونها رو دید میزدیم که با یه دختر برخورد کردیم که خیلی شبیه حدیث بود برای همین با اسکنری که روی صورت اون دختر گذاشتیم فهمیدیم خونش از بابای حدیثه! من: ولی من یادمه مامانم میگفت وقتی که با بابات نامزد بودیم من تو رو حامله شدم و برای همین زودتر ازدواج کردیم. امین: خوب راستش آره؛ ولی... . من: ولی چی؟ ها؟ ارسلان: امین زودتر بگو. نمیبینی حدیث نگرانه؟ امیر: اوه. امین: خوب راستش قبل از اینکه بابای حدیث بمیره، وقتی که از مامان حدیث جدا شده، رفته و با یکی دیگه ازدواج کرده؛ چون خانوادهی بابای حدیث رگ و ریشهی جادو داشتن و مامان حدیث جادو نداشته، بابای حدیث مجبور شده به زور دیگران از مامانش طلاق بگیره و بره با یه زنی که جادو داشته ازدواج کنه تا بچههای دیگهی بابات جادو داشته باشن و همینطور نسل به نسل جادو داشته باشید. با حرفهاش گریهام گرفت. بندهی خدا مامانم چقدر زجر کشیده. یادمه اون وقتهایی که مامانم بهم میگفت بابات مرده، چقدر قایمکی گریه میکرد و من فکر میکردم به خاطر اینه که بابام مرده، نگو به خاطر یه چیز دیگه بوده! من نمیدونم آخه این جادو چیه که مامانِ من باید عذابش رو بکشه؟ خدا تموم فک و فامیل بابام رو لعنت کنه! برای همین بود که هیچوقت هیچکدومشون خونهمون نمیاومدن. همینطوری نشسته بودم و به فامیلهای بابام فحش میدادم که امین گفت: - نظرتون چیه حالا که دور هم هستیم آهنگ بخونیم؟ امیر: آره راست میگه. ارسلان صدای خوبی داره! تازه حال حدیثم خرابه و... . امین: حدیث گیتار دارید؟! من: ها؟! امین: میگم گیتار دارید؟ من: آره بابا... . میخواستم بگم "بابام" که بغض گلوم رو گرفت. از این طرف قضیه بابام رو فهمیده بودم و از یه طرف دیگه هم فهمیده بودم ارسلان یکی دیگه رو دوست داره؛ آخه آدم چهقدر میتونه بدبخت باشه؟ ایخدا! ارسلان: حدیث! من: جان... بله؟ ارسلان: حالت خوبه. من: اهوم. ارسلان: میخوای آهنگ نخونیم؟ من: نه بخونیم. گیتارمون توی زیرزمینه. امین: باشه. من و امیر میریم میاریم. امیر: چرا از من مایه میزاری! امین: ای بابا، از دست تو! خودم میرم میارم. امین رفت و بعد از چند دقیقه اومد و توی دستش یه دستمال بود که گفت: - این رو هم آوردم تمیزش کنیم. من: اهوم. و بعد تمیزش کرد و و داد دست ارسلان تا بخونه. امیر: یه چیز قشنگ بخون. امین: خودش میدونه. ارسلان: یک دو سه! "چته رفیقِ عاشق من؟ چرا سراغ اون که رفت رو داری بازم میگیری؟ اون برنمیگرده پیشت، بسه دیگه بهونهگیری. اگه به فکر اون باشی یه روزی از غصه میمیری. ببین چه حال و روزی داری! تموم زندیگت شده سه، چهارتا عکس یادگاری." همینطور داشت میخوند که اشکهام جاری شدن! یهویی با اومدن اون سهتا پسر زندیگم تغییر کرد و عاشق شدم... . ای خدا، یعنی میشه دوباره به زندگی عادیام برگردم؟ لعنتی صداش هم خوب بود. اینقدر صدای خوبی داشت ک آدم دوست داشت بیست و چهار ساعته برات بخونه. بعد از چند دقیقه آهنگش تموم شد و من گفتم: - خیلی خیلی خوب بود، دمت گرم! و بعد امین و امیر هم گفتن "آره خیلی قشنگ بود" و ارسلان در جوابشون گفت: - ممنون. چند دقیقه سکوت کردیم و ارسلان داشت با گیتار ور میرفت که یادم افتاد خیرِ سرمون قرار بود درست بخونیم؛ رو به ارسلان گفتم: - ارسلان مگه قرار نبود درس بخونیم؟! - عه راست میگی. امین: خوب خوبه که به فکر درس هم هستید. راستی حدیث، الان حالت خوبه؟ تا دستگاه رو از توی بدنت خارج کنیم. من: جیغ، کدوم دستگاه؟ توی بدن من که دستگاهی نیست. امین: ما توی بدنت گذاشتیمش. من: آهان، آره حالم خوبه! فقط چهجوری میخواید اون رو در بیارید؟! امیر: به سختی. من: هه، چهقدر خندیدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین