انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 76939" data-attributes="member: 300"><p>- بهش گفتی؟!</p><p>- نه.</p><p>- چرا؟</p><p>- چون که اهمیت نمیده، مغروره.</p><p>- چرا؟!</p><p>- چون میدونم اهمیت نمیده.</p><p>- آخه یکی دیگه رو دوست داره. می دونی خیلی ناراحتم!</p><p>- حدیث ببین اصلاً لازم نیست خودت رو به خاطر اون پسره ناراحت کنی، فهمیدی ؟!</p><p>- من خیلی دوستش دارم.</p><p>با حرفش قلبم به درد اومد و عصبانی شدم؛ ولی خودم رو کنترل کردم و گفتم:</p><p>- ولش کن، اصلاً لازم نیست بهش فکر کنی.</p><p>- نمیشه چون همش جلومه.</p><p>- میگم نکنه تو امین رو دوست داری؟!</p><p>- نه امین مثل داداشمه.</p><p>- پس نکنه امیر!؟</p><p>- نه اونم نیست. ولش کن خودت رو درگیرش نکن، میگم میشه بری جلوی روم بشینی تا نقاشیت رو بکشم؟!</p><p>- باشه عزیزم.</p><p>و بعد یک صندلی رو جلوی تختش بردم و روش نشستم که گفت:</p><p>- اگه کشیدم مال خودمه، میخوام به عنوان نمونه کار داشته باشم.</p><p>با لبخندی گفتم:</p><p>- باشه.</p><p>اون پسری که در موردش حرف میزد خیلی مخم رو درگیر کرده بود.</p><p>اگه دستم بهش نرسه دمان از روزگارش درمیارم.</p><p>***</p><p>(حدیث)</p><p>همینطور روی تخت نشسته بودم و صورت زیبای ارسلان رو میکشیدم.</p><p>حالم خیلی بد بود؛ نه از نظر جسمی، از نظر عاطفه. چهقدر سریع عاشق شد. یعنی من از اون دختره چی کم دارم؟ ای خدا! آخه چرا من باید عاشق ارسلان بشم؟ که آخرشم یکی دیگه رو دوست داشته باشه. یعنی اون دختره کیه؟!</p><p>یعنی اون از من خوشگلتره؟! ای خدا، اون دختره کیه؟</p><p>خیلی ناراحت بودم، دلم میخواست گریه کنم؛ ولی نمیشد چون اون جلوی روم بود. دلم میخواست دوستم داشته باشه؛ ولی حیف که نمیشد چون اون یکی دیگه رو دوست داره.</p><p>حیف که مریض بودم وگرنه... .</p><p>نمیدونم کِی و چطور عاشق ارسلان شدم که نمیتونم یه دقیقه نگاهش نکنم. حیف، فقط حیف که، ای خدا خودت کمکم کن تا زودتر خوب بشم .</p><p>رو بهش گفتم:</p><p>- ارسلان.</p><p>- جانم؟</p><p>- میگم دختره چند سالشه؟ من میشناسمش؟</p><p>- شونزده سالشه، چطور؟!</p><p>- میگم اونم تو رو دوست داره؟</p><p>- نمیدونم، آخه میدونی اون یکی دیگه رو دوست داره .</p><p>با حرفش انگار توس دلم غوغا به پا کرده بودن؛ شاید من بتونم دلش رو ببرم تا اون هم عاشق من بشه، شاید... .</p><p>خودم رو کنترل کردم و نقاشیِ چهرهی خوشگلش رو کشیدم. بعد از دو ساعت تموم شد که گفت:</p><p>- آخ کمرم درد گرفت.</p><p>- ببخشید.</p><p>- چرا؟!</p><p>- آخه به خاطر من کمرت درد گرفت.</p><p>- دیگه این حرف رو نزن.</p><p>- چرا؟!</p><p>- هیچی. راستی بده ببینم نقاشیم چطور شده!</p><p>با تعجب بهش گفتم:</p><p>- نقاشیت؟!</p><p>که با خنده گفت:</p><p>- خیلیخوب، چهرهی من که نقاشش تویی.</p><p>- آفرین.</p><p>اومد کنارم نشست و بهش نشونش دادم</p><p>که گفت:</p><p>- وای دمت گرم، چه خوشگله!</p><p>- چون خودت خوشگلی.</p><p>- ها؟!</p><p>با تته پته گفتم:</p><p>- چیز... منظورم اینه که خودت خوب نشستی، منم تونستم خوب بکشم.</p><p>- به هر حال تو نقاشِ ماهری هستی.</p><p>- ممنون.</p><p>- میگم فردا چه امتحانی داری؟!</p><p>- وای خوب شد گفتیها، اصلاً حواسم نبود. حالا چی کار کنیم؟ من هیچی نخوندم و هیچی بلد نیستم؛ الان ساعت هفتِ شبه.</p><p>تا این حرف رو گفتم، گفت:</p><p>- نگران نباش خودم فردا میام کمکت، الانم با هم دیگه درس میخونیم.</p><p>- واقعاً؟!</p><p>- اهوم.</p><p>- آخ جون!</p><p>خواستم بلند بشم کتابها رو بیارم که خودش بلند شد و گفت:</p><p>- خودم میارم تو فعلاً مریضی.</p><p>ای قربون اون مهربونیت برم! چهقدر تو مهربونی آخه؟! ولی ای کاش مال من بودی و عاشق من میشدی!</p><p>ایش معلوم نیست کدوم دختر بیشعوری دل ارسلان من رو برده.</p><p>خدا لعنتش کنه، حالا که ارسلان مهربونتر شده، تو دلبر بروتر شده. باید فراموشش کنم! ای خدا، آخه من چه گناهی کردم که ارسلان نباید عاشق من بشه؟ یعنی اگه اون دختره رو گیر بیارمها، با همین دوتا دستهای بیجونم خفهاش میکنم. حتماً ارسلان خیلی ناراحت و افسرده شده وقتی فهمیده دختره دوستش نداره و یکی دیگه رو دوست داره. الهی براش بمیرم! هق، دخترهی چندش! معلوم نیست قیافهاش چجوریه، شاید از منم بهتر باشه.</p><p>نخیرم، اصلاً اینجوری نیست. من به این خوشگلی و خوبی! هر کی من رو ببینه عاشقم میشه؛ ولی ای کاش ارسلان عاشقم باشه.</p><p>داشتم همینطوری به ارسلان فکر میکردم که با صدای تو دل برویی گفت:</p><p>- نگفتی چه کتابهایی بیارم!</p><p>- علوم و عربی.</p><p>- باشه.</p><p>- میگم تو عربی و علومت خوبه؟</p><p>- چیه؟ فکر کردی چرت و پرت یاد میدم؟</p><p>- نه بابا من که از خدامه، همینطوری پرسیدم.</p><p>- اره، بلدم.</p><p>- اهوم. راستی امیر و امین کجان؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 76939, member: 300"] - بهش گفتی؟! - نه. - چرا؟ - چون که اهمیت نمیده، مغروره. - چرا؟! - چون میدونم اهمیت نمیده. - آخه یکی دیگه رو دوست داره. می دونی خیلی ناراحتم! - حدیث ببین اصلاً لازم نیست خودت رو به خاطر اون پسره ناراحت کنی، فهمیدی ؟! - من خیلی دوستش دارم. با حرفش قلبم به درد اومد و عصبانی شدم؛ ولی خودم رو کنترل کردم و گفتم: - ولش کن، اصلاً لازم نیست بهش فکر کنی. - نمیشه چون همش جلومه. - میگم نکنه تو امین رو دوست داری؟! - نه امین مثل داداشمه. - پس نکنه امیر!؟ - نه اونم نیست. ولش کن خودت رو درگیرش نکن، میگم میشه بری جلوی روم بشینی تا نقاشیت رو بکشم؟! - باشه عزیزم. و بعد یک صندلی رو جلوی تختش بردم و روش نشستم که گفت: - اگه کشیدم مال خودمه، میخوام به عنوان نمونه کار داشته باشم. با لبخندی گفتم: - باشه. اون پسری که در موردش حرف میزد خیلی مخم رو درگیر کرده بود. اگه دستم بهش نرسه دمان از روزگارش درمیارم. *** (حدیث) همینطور روی تخت نشسته بودم و صورت زیبای ارسلان رو میکشیدم. حالم خیلی بد بود؛ نه از نظر جسمی، از نظر عاطفه. چهقدر سریع عاشق شد. یعنی من از اون دختره چی کم دارم؟ ای خدا! آخه چرا من باید عاشق ارسلان بشم؟ که آخرشم یکی دیگه رو دوست داشته باشه. یعنی اون دختره کیه؟! یعنی اون از من خوشگلتره؟! ای خدا، اون دختره کیه؟ خیلی ناراحت بودم، دلم میخواست گریه کنم؛ ولی نمیشد چون اون جلوی روم بود. دلم میخواست دوستم داشته باشه؛ ولی حیف که نمیشد چون اون یکی دیگه رو دوست داره. حیف که مریض بودم وگرنه... . نمیدونم کِی و چطور عاشق ارسلان شدم که نمیتونم یه دقیقه نگاهش نکنم. حیف، فقط حیف که، ای خدا خودت کمکم کن تا زودتر خوب بشم . رو بهش گفتم: - ارسلان. - جانم؟ - میگم دختره چند سالشه؟ من میشناسمش؟ - شونزده سالشه، چطور؟! - میگم اونم تو رو دوست داره؟ - نمیدونم، آخه میدونی اون یکی دیگه رو دوست داره . با حرفش انگار توس دلم غوغا به پا کرده بودن؛ شاید من بتونم دلش رو ببرم تا اون هم عاشق من بشه، شاید... . خودم رو کنترل کردم و نقاشیِ چهرهی خوشگلش رو کشیدم. بعد از دو ساعت تموم شد که گفت: - آخ کمرم درد گرفت. - ببخشید. - چرا؟! - آخه به خاطر من کمرت درد گرفت. - دیگه این حرف رو نزن. - چرا؟! - هیچی. راستی بده ببینم نقاشیم چطور شده! با تعجب بهش گفتم: - نقاشیت؟! که با خنده گفت: - خیلیخوب، چهرهی من که نقاشش تویی. - آفرین. اومد کنارم نشست و بهش نشونش دادم که گفت: - وای دمت گرم، چه خوشگله! - چون خودت خوشگلی. - ها؟! با تته پته گفتم: - چیز... منظورم اینه که خودت خوب نشستی، منم تونستم خوب بکشم. - به هر حال تو نقاشِ ماهری هستی. - ممنون. - میگم فردا چه امتحانی داری؟! - وای خوب شد گفتیها، اصلاً حواسم نبود. حالا چی کار کنیم؟ من هیچی نخوندم و هیچی بلد نیستم؛ الان ساعت هفتِ شبه. تا این حرف رو گفتم، گفت: - نگران نباش خودم فردا میام کمکت، الانم با هم دیگه درس میخونیم. - واقعاً؟! - اهوم. - آخ جون! خواستم بلند بشم کتابها رو بیارم که خودش بلند شد و گفت: - خودم میارم تو فعلاً مریضی. ای قربون اون مهربونیت برم! چهقدر تو مهربونی آخه؟! ولی ای کاش مال من بودی و عاشق من میشدی! ایش معلوم نیست کدوم دختر بیشعوری دل ارسلان من رو برده. خدا لعنتش کنه، حالا که ارسلان مهربونتر شده، تو دلبر بروتر شده. باید فراموشش کنم! ای خدا، آخه من چه گناهی کردم که ارسلان نباید عاشق من بشه؟ یعنی اگه اون دختره رو گیر بیارمها، با همین دوتا دستهای بیجونم خفهاش میکنم. حتماً ارسلان خیلی ناراحت و افسرده شده وقتی فهمیده دختره دوستش نداره و یکی دیگه رو دوست داره. الهی براش بمیرم! هق، دخترهی چندش! معلوم نیست قیافهاش چجوریه، شاید از منم بهتر باشه. نخیرم، اصلاً اینجوری نیست. من به این خوشگلی و خوبی! هر کی من رو ببینه عاشقم میشه؛ ولی ای کاش ارسلان عاشقم باشه. داشتم همینطوری به ارسلان فکر میکردم که با صدای تو دل برویی گفت: - نگفتی چه کتابهایی بیارم! - علوم و عربی. - باشه. - میگم تو عربی و علومت خوبه؟ - چیه؟ فکر کردی چرت و پرت یاد میدم؟ - نه بابا من که از خدامه، همینطوری پرسیدم. - اره، بلدم. - اهوم. راستی امیر و امین کجان؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین