انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 76927" data-attributes="member: 300"><p>بالشت رو به طرفش پرت کردم و گفتم:</p><p>- تو رو جون ننهات حوصله ندارم برو بیرون.</p><p>با خنده گفت:</p><p>- باشه پس فعلاً.</p><p>وقتی که رفت یه نفس راحت کشیدم و به این سه نفری که روی مخ بودن فکر کردم، البته به جز امین که خیلی پسر خوبی بود؛ ولی اون دوتا؟ نه. یکیش که اینقدر خودخواهه که حاضر نیست یه بله بگه یا یه نه و یکی دیگهاش هم وای خیلی رو مخه، پرو! ایش، اصلاً من نمیفهمم چرا اینها باید محافظهای من باشن؟ ها؟ چرا؟ دقیقاً چرا؟</p><p>ای همسایهها بیاین بگید من چه گناهی کردم که بین اینها گیر کردم. یکی از یکی رو مختر.</p><p>بعد اینکه خوب خودم رو خالی کردم، پایین رفتم و صدایم رو بلند کردم و گفتم:</p><p>- مامان کجایی؟</p><p>- اینجا.</p><p>- نیستی که.</p><p>- توی آشپزخونهام.</p><p>- آهان، چیکار داری میکنی؟</p><p>- دارم غذا درست میکنم.</p><p>- آهان، حالا چی درست میکنی؟</p><p>- ماکارانی.</p><p>- وای آخ جون!</p><p>این رو گفتم و به طرف مبل رفتم، دوباره خودم رو روش پرت کردم و گوشیم رو از توی جیبم در آوردم. رفتم توی اینستاگرام و یک چرخی زدم که خودش دو ساعت طول کشید.</p><p>- حدیث پاشو بیا میز رو بچین، غذا بخوریم.</p><p>- باشه اومدم.</p><p>و بعد از جایم بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.</p><p>یه سوالی برام پیش اومد! این سه بشر کجا هستن؟ نه به اون که یک دقیقه نمیذاشتن تنها باشم نه به الان. واقعاً عجیبن! ایش، با صدای مامان به خودم اومدم.</p><p>- حدیث کجایی؟</p><p>- ها؟</p><p>- میگم کجایی؟</p><p>- هیچجا همینجام.</p><p>- خوبه، میز رو بچین.</p><p>و بعد رفتم و غذاهایی رو که مامان کشیده بود رو گذاشتم روی میز ناهارخوری؛ نوشابه رو هم بردم و با مامان نشستیم و خوردیم.</p><p>کلهام رو برده بودم توی بشقاب و وقتی آوردمش دیدم اون سه بشر هم نشستن و دارن غذا میخورن، یه لحظه مامان رو نگاه کردم که دیدم انگار نه انگار! پس من بیتوجه بهشون ادامه غذا رو خوردم، بعد چند دقیقه غذای من تموم شد. بشقابم رو داخل آشپزخونه بردم و گذاشتم داخل سینک و بعد از آشپزخونه اومدم بیرون که دیدم مامانمم غذاش رو تموم کرده پس رفتم بشقابش و همینطور لیوان خودم رو برداشتم و بعد رفتم داخل سینک گذاشتم. برگشتم که دیدم مامان داره جمع میکنه گفتم:</p><p>- ظرفهای امروز با من.</p><p>- باشه.</p><p>و بعد دوباره به طرف سینک برگشتم، آستینهام رو تا زدم و بعد گوشیم رو از توی جیبم در آوردم یه آهنگ گذاشتم و تو حس رفتم؛ بعد شروع به ظرف شستن کردم.</p><p>ظرفها دیگه تموم شده بود که دیدم امین اومد و سهتا ظرف دیگهام آورد که باعث شد عصبانی بشم. این همه من شستم بعد الان میاره!</p><p>ایش، خوب الان موقعی بود که باید ازش سوال میپرسیدم. یکی از سوالهام این بود که اینها کجا بودن؟ یکی دیگهاش این بود که تا کی باید اینها از من محافظت کنند؟ یا برای چی باید از من محافظت کنند؟ مگه چه خطری بود که من رو تهدید میکرد؟</p><p>داشت میرفت بیرون که سریع شروع به حرف زدن کردم.</p><p>- یک دقیقه وایستا! من کلی ازت سوال دارم.</p><p>- در مورد چی؟</p><p>- در مورد خیلی چیزها که باید روشن بشه!</p><p>- اوکی، پس بزار اونهارو هم صدا بزنم.</p><p>- نه! الان میان، امیر مسخره بازی در میاره و اون ارسلان هم که اصلاً جواب نمیده.</p><p>- خیلی خوب.</p><p>و بعد ج به طرفم اومد و یه صندلی رو عقب کشید و نشست و گفت:</p><p>- شروع کن.</p><p>- اوکی، خیلی خوب.</p><p>من هم جلویش یه صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم. شروع به حرف زدن کرذم و گفتم:</p><p>- اول اینکه کجا بودید؟</p><p>- محرمانهست.</p><p>- یعنی چی؟ یعنی الان من غریبهام؟</p><p>- نه نیستی؛ ولی محرمانه است.</p><p>- خیلی خوب. سوال دومم! اینکه تا کی شما پیش من هستید و از من مراقبت میکنید؟</p><p>- اوم تا وقتی که دشمنهات رو پیدا کنیم و مطمئن بشیم خطری تهدیدت نمیکنه. در ضمن معلوم نیست تا چهقدر طول بکشه، چون پای خودمون هم گیره و اگه دیر عمل کنیم ممکنه زندگیمون بر فنا بره و دیگه نتونیم زندگی کنیم.</p><p>- خوب چرا؟</p><p>- این رو خودمم نمیدونم.</p><p>- سوال بعدیم! چه چیزی من رو تهدید میکنه؟ اصلاً من کی هستم؟ چرا یکدفعه این همه مهم شدم که سه نفر باید از من محافظت کنند؟</p><p>- نمیتونم بهت بگم.</p><p>- یعنی چی؟</p><p>- یعنی اینکه نمیتونم بهت بگم.</p><p>و بعد از جایش بلند شد و از آشپزخانه خارج شد.</p><p>- هی! کجا میری؟</p><p>وای من چیکار کنم الان اینهم که مثل ارسلان شده. چرا اینقدر یکدفعهای زندگیم تغییر کرد؟</p><p>با خودم هی کلنجار میرفتم که مامانم اومد و گفت:</p><p>- چرا اینجا نشستی؟</p><p>- هیچی همینجوری.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 76927, member: 300"] بالشت رو به طرفش پرت کردم و گفتم: - تو رو جون ننهات حوصله ندارم برو بیرون. با خنده گفت: - باشه پس فعلاً. وقتی که رفت یه نفس راحت کشیدم و به این سه نفری که روی مخ بودن فکر کردم، البته به جز امین که خیلی پسر خوبی بود؛ ولی اون دوتا؟ نه. یکیش که اینقدر خودخواهه که حاضر نیست یه بله بگه یا یه نه و یکی دیگهاش هم وای خیلی رو مخه، پرو! ایش، اصلاً من نمیفهمم چرا اینها باید محافظهای من باشن؟ ها؟ چرا؟ دقیقاً چرا؟ ای همسایهها بیاین بگید من چه گناهی کردم که بین اینها گیر کردم. یکی از یکی رو مختر. بعد اینکه خوب خودم رو خالی کردم، پایین رفتم و صدایم رو بلند کردم و گفتم: - مامان کجایی؟ - اینجا. - نیستی که. - توی آشپزخونهام. - آهان، چیکار داری میکنی؟ - دارم غذا درست میکنم. - آهان، حالا چی درست میکنی؟ - ماکارانی. - وای آخ جون! این رو گفتم و به طرف مبل رفتم، دوباره خودم رو روش پرت کردم و گوشیم رو از توی جیبم در آوردم. رفتم توی اینستاگرام و یک چرخی زدم که خودش دو ساعت طول کشید. - حدیث پاشو بیا میز رو بچین، غذا بخوریم. - باشه اومدم. و بعد از جایم بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. یه سوالی برام پیش اومد! این سه بشر کجا هستن؟ نه به اون که یک دقیقه نمیذاشتن تنها باشم نه به الان. واقعاً عجیبن! ایش، با صدای مامان به خودم اومدم. - حدیث کجایی؟ - ها؟ - میگم کجایی؟ - هیچجا همینجام. - خوبه، میز رو بچین. و بعد رفتم و غذاهایی رو که مامان کشیده بود رو گذاشتم روی میز ناهارخوری؛ نوشابه رو هم بردم و با مامان نشستیم و خوردیم. کلهام رو برده بودم توی بشقاب و وقتی آوردمش دیدم اون سه بشر هم نشستن و دارن غذا میخورن، یه لحظه مامان رو نگاه کردم که دیدم انگار نه انگار! پس من بیتوجه بهشون ادامه غذا رو خوردم، بعد چند دقیقه غذای من تموم شد. بشقابم رو داخل آشپزخونه بردم و گذاشتم داخل سینک و بعد از آشپزخونه اومدم بیرون که دیدم مامانمم غذاش رو تموم کرده پس رفتم بشقابش و همینطور لیوان خودم رو برداشتم و بعد رفتم داخل سینک گذاشتم. برگشتم که دیدم مامان داره جمع میکنه گفتم: - ظرفهای امروز با من. - باشه. و بعد دوباره به طرف سینک برگشتم، آستینهام رو تا زدم و بعد گوشیم رو از توی جیبم در آوردم یه آهنگ گذاشتم و تو حس رفتم؛ بعد شروع به ظرف شستن کردم. ظرفها دیگه تموم شده بود که دیدم امین اومد و سهتا ظرف دیگهام آورد که باعث شد عصبانی بشم. این همه من شستم بعد الان میاره! ایش، خوب الان موقعی بود که باید ازش سوال میپرسیدم. یکی از سوالهام این بود که اینها کجا بودن؟ یکی دیگهاش این بود که تا کی باید اینها از من محافظت کنند؟ یا برای چی باید از من محافظت کنند؟ مگه چه خطری بود که من رو تهدید میکرد؟ داشت میرفت بیرون که سریع شروع به حرف زدن کردم. - یک دقیقه وایستا! من کلی ازت سوال دارم. - در مورد چی؟ - در مورد خیلی چیزها که باید روشن بشه! - اوکی، پس بزار اونهارو هم صدا بزنم. - نه! الان میان، امیر مسخره بازی در میاره و اون ارسلان هم که اصلاً جواب نمیده. - خیلی خوب. و بعد ج به طرفم اومد و یه صندلی رو عقب کشید و نشست و گفت: - شروع کن. - اوکی، خیلی خوب. من هم جلویش یه صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم. شروع به حرف زدن کرذم و گفتم: - اول اینکه کجا بودید؟ - محرمانهست. - یعنی چی؟ یعنی الان من غریبهام؟ - نه نیستی؛ ولی محرمانه است. - خیلی خوب. سوال دومم! اینکه تا کی شما پیش من هستید و از من مراقبت میکنید؟ - اوم تا وقتی که دشمنهات رو پیدا کنیم و مطمئن بشیم خطری تهدیدت نمیکنه. در ضمن معلوم نیست تا چهقدر طول بکشه، چون پای خودمون هم گیره و اگه دیر عمل کنیم ممکنه زندگیمون بر فنا بره و دیگه نتونیم زندگی کنیم. - خوب چرا؟ - این رو خودمم نمیدونم. - سوال بعدیم! چه چیزی من رو تهدید میکنه؟ اصلاً من کی هستم؟ چرا یکدفعه این همه مهم شدم که سه نفر باید از من محافظت کنند؟ - نمیتونم بهت بگم. - یعنی چی؟ - یعنی اینکه نمیتونم بهت بگم. و بعد از جایش بلند شد و از آشپزخانه خارج شد. - هی! کجا میری؟ وای من چیکار کنم الان اینهم که مثل ارسلان شده. چرا اینقدر یکدفعهای زندگیم تغییر کرد؟ با خودم هی کلنجار میرفتم که مامانم اومد و گفت: - چرا اینجا نشستی؟ - هیچی همینجوری. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین