انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 76924" data-attributes="member: 300"><p>صبح از خواب بلند شدم و دیدم هیچکس نیست.</p><p>نه به اونکه میگن نباید تنها بخوابی نه به الان، اصلاً معلوم نیست چشون هست. ایش ولشون کن.</p><p>از جایم بلند شدم. دستشویی رفتم و بیرون اومدم. موهام رو بالای سرم بستم و از اتاقم بیرون اومدم که دیدم امیر و امین روی مبل خوابیدن.</p><p>پس اون ارسلان کجاست؟</p><p>جلوتر رفتم که دیدم ارسلان داخل آشپزخونه است.</p><p>واو چه صبحونهای! آخ که چهقدر گشنمه.</p><p>بدون توجه بهش روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و شروع به خوردن کردم، برگشت و اومد جلویم نشست. اول یه نگاه بهم کرد بعد خودش شروع به خوردن کرد.</p><p>گفتم:</p><p>- اون دوتا نمیخورن؟</p><p>جوابی نداد، ایش! فکر کرده کیه؟</p><p>خودم پا شدم. یه قاشق دست گرفتم، پیششون رفتم و با قاشق زدم رو دستشون و گفتم:</p><p>- بلند شید.</p><p>دیدم فایدهای نداره برای همین محکمتر زدم. به طرف آشپزخونه رفتم. پارچ رو پر از آب کردم به طرفشون رفتم. یکدفعهای آب رو روی سر هر دوشون ریختم که مثل چی از جاهاشون بلند شدن و من رو نگاه کردند.</p><p>از خنده روده بر شده بودم که امیر با عصبانیت گفت:</p><p>- من تو رو نگیرم آدم نیستم.</p><p>با خنده گفتم:</p><p>- مگه الان هم آدمی؟</p><p>همین رو که گفتم از جایش بلند شد و دنبالم افتاد.</p><p>منهم از اونور بدو بدو میکردم که امین گفت:</p><p>- به غیر از آب چیزی دیگهای نبود؟</p><p>همینطور که میدویدم گفتم:</p><p>- با قاشق زدمتون بیدار نشدید.</p><p>امین: خیلی خوب بسه دیگه الان مامانت میاد میگه دخترم دیوونه شده.</p><p>امیر: دیوونه که بود.</p><p>اداش رو در آوردم.</p><p>امین: بس کنید! حدیث توام برو صبحونهات رو بخور.</p><p>- راستی مامانم کجاست؟</p><p>ارسلان: رفت بیرون.</p><p>- آهان!</p><p>بیتوجه به امیر به طرف آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم. صبحونهام رو خوردم، بعد از جایم بلند شدم که دیدم اینهام دنبالم اومدن، بیتوجه به سهتاشون بیرون رفتم و روی مبل دراز کشیدم.</p><p>کنترل رو دست گرفتم و شبکهها رو بالا و پایین کردم که رسیدم به یه فیلم علمی تخیلی.</p><p>وای عاشق این فیلمهام، برای همین نشستم فیلم رو دیدم که یادم افتاد تخمه داریم، برای همین صدایم رو بلند کردم گفتم:</p><p>- هی امیر میز جمع کن تخمهها رو از توی کابینت بیار.</p><p>- باشه، چشم! دیگه چی میخوای؟ خونه رو هم جمع کنم؟</p><p>- آره این طرفها خیلی زباله ریخته.</p><p>- وای آدم اینقدر پرو توی عمرم ندیده بودم، شیطونه میگه.</p><p>- ها شیطونه چی میگه؟ میخوای بیا بزن؟</p><p>- اتفاقاً به ذهنم رسیدها؛ ولی گفتم دختری، گناه داری.</p><p>- آره جونِ خودت. اگه میخوای بیا دعوا کنیم.</p><p>- مطمئنی ناقص نمیشی؟</p><p>- تو خودت مواظب باش ناقص نشی، من عیب نداره.</p><p>همین موقع بود که دیدم امین از آشپزخونه اومد بیرون، تخمه رو به من داد و گفت:</p><p>امین: نمیشه یک دقیقه سکوت کنید؟ عه، چقدر دعوا میکنید. مثل من آقا باشید. آقا!</p><p>امیر: آره تو که خیلی ماشاءالله آقایی.</p><p>- پس چی؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 76924, member: 300"] صبح از خواب بلند شدم و دیدم هیچکس نیست. نه به اونکه میگن نباید تنها بخوابی نه به الان، اصلاً معلوم نیست چشون هست. ایش ولشون کن. از جایم بلند شدم. دستشویی رفتم و بیرون اومدم. موهام رو بالای سرم بستم و از اتاقم بیرون اومدم که دیدم امیر و امین روی مبل خوابیدن. پس اون ارسلان کجاست؟ جلوتر رفتم که دیدم ارسلان داخل آشپزخونه است. واو چه صبحونهای! آخ که چهقدر گشنمه. بدون توجه بهش روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و شروع به خوردن کردم، برگشت و اومد جلویم نشست. اول یه نگاه بهم کرد بعد خودش شروع به خوردن کرد. گفتم: - اون دوتا نمیخورن؟ جوابی نداد، ایش! فکر کرده کیه؟ خودم پا شدم. یه قاشق دست گرفتم، پیششون رفتم و با قاشق زدم رو دستشون و گفتم: - بلند شید. دیدم فایدهای نداره برای همین محکمتر زدم. به طرف آشپزخونه رفتم. پارچ رو پر از آب کردم به طرفشون رفتم. یکدفعهای آب رو روی سر هر دوشون ریختم که مثل چی از جاهاشون بلند شدن و من رو نگاه کردند. از خنده روده بر شده بودم که امیر با عصبانیت گفت: - من تو رو نگیرم آدم نیستم. با خنده گفتم: - مگه الان هم آدمی؟ همین رو که گفتم از جایش بلند شد و دنبالم افتاد. منهم از اونور بدو بدو میکردم که امین گفت: - به غیر از آب چیزی دیگهای نبود؟ همینطور که میدویدم گفتم: - با قاشق زدمتون بیدار نشدید. امین: خیلی خوب بسه دیگه الان مامانت میاد میگه دخترم دیوونه شده. امیر: دیوونه که بود. اداش رو در آوردم. امین: بس کنید! حدیث توام برو صبحونهات رو بخور. - راستی مامانم کجاست؟ ارسلان: رفت بیرون. - آهان! بیتوجه به امیر به طرف آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم. صبحونهام رو خوردم، بعد از جایم بلند شدم که دیدم اینهام دنبالم اومدن، بیتوجه به سهتاشون بیرون رفتم و روی مبل دراز کشیدم. کنترل رو دست گرفتم و شبکهها رو بالا و پایین کردم که رسیدم به یه فیلم علمی تخیلی. وای عاشق این فیلمهام، برای همین نشستم فیلم رو دیدم که یادم افتاد تخمه داریم، برای همین صدایم رو بلند کردم گفتم: - هی امیر میز جمع کن تخمهها رو از توی کابینت بیار. - باشه، چشم! دیگه چی میخوای؟ خونه رو هم جمع کنم؟ - آره این طرفها خیلی زباله ریخته. - وای آدم اینقدر پرو توی عمرم ندیده بودم، شیطونه میگه. - ها شیطونه چی میگه؟ میخوای بیا بزن؟ - اتفاقاً به ذهنم رسیدها؛ ولی گفتم دختری، گناه داری. - آره جونِ خودت. اگه میخوای بیا دعوا کنیم. - مطمئنی ناقص نمیشی؟ - تو خودت مواظب باش ناقص نشی، من عیب نداره. همین موقع بود که دیدم امین از آشپزخونه اومد بیرون، تخمه رو به من داد و گفت: امین: نمیشه یک دقیقه سکوت کنید؟ عه، چقدر دعوا میکنید. مثل من آقا باشید. آقا! امیر: آره تو که خیلی ماشاءالله آقایی. - پس چی؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین