انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 76922" data-attributes="member: 300"><p>پلهها رو دوتا دوتا بالا رفتم و در اتاق رو به صورت وحشیانه با لگد باز کردم.</p><p>همین موقع با سهتا کله روبهرو شدم. یکی مثل خرس روی تخت لم داده بود؛ یکی روی صندلی خوشگلم نشسته بود، عینک مطالعهام روی چشمش بود و کتاب میخوند. اونی که کنار پنجره بود، برگشت و گفت:</p><p>- سلام.</p><p>- من اینجا قرآن دارمها.</p><p>پسری که روی صندلی بود عینک رو داد بالا و گفت:</p><p>- چه ربطی داره بچه.</p><p>- بچه خودتی خرس گنده! عینک من رو بزار زمین. هی هی دست نزن. اصلاً شما کی هستین؟ اگه جن منی هستین که من توی اتاقم قرآن دارم.</p><p>اونی که روی تخت بود گفت:</p><p>- هی دختر آروم من... .</p><p>تا اومد جملهاش رو کامل کنه بلند داد زدم:</p><p>- مامان... .</p><p>ولی طی یه حرکت سریع اونکه بهم سلام داد دهنم رو گرفت.</p><p>شروع کردم جفتک انداختن که پسره گفت:</p><p>- نمیفهمم چی میگی.</p><p>- احمق اعظم چون دستت رو دهنشه.</p><p>در جواب پسره گفت:</p><p>- خب باشه. ببین دختر جون دستم رو برمیدارم؛ ولی جیغ بزنی خودت میدونی.</p><p>سر تکون دادم که دستش رو برداشت.</p><p>از اونجایی که خیلی شجاع بودم در اتاق رو بستم، رفتم نزدیکتر و گفتم:</p><p>- خب الان با من چیکار دارید؟</p><p>همونیکه روی تخت دراز کشیده بود گفت:</p><p>- نیست که حالا کاری هم ازت ساختهست.</p><p>اونیکه کنار پنجره بود رو به همون پسره کشید و طولانی گفت:</p><p>- امیر!</p><p>امیر: خب راست میگم کاری نمیتونه انجام بده.</p><p>پسری که بهم سلام داد رو به من کرد و گفت:</p><p>- ببین من امین هستم، این امیر و اونی هم که روی صندلی نشسته ارسلانه.</p><p>- خوشبختم.</p><p>امین: همینطور. خب ببین میخوام از همه چیز خبر داشته باشی.</p><p>ما طی یه تصادف مردیم و برای اینکه دوباره به دنیا برگردیم باید از تو محافظت کنیم.</p><p>- خب چرا باید از من محافظت کنید؟</p><p>- چون خطری تو رو تهدید میکنه و اینکه ما هر چی گفتیم رو باید گوش بدی، چون به نفع هر چهارتای ماست. یه نکته دیگه در مورد ما، ما نامرئی هستیم و کسی نمیتونه ما رو ببینه و یا صدامون رو بشنوه. پس هر وقت پیشت بودیم، باهامون حرف نزن تا کسی بهت شک نکنه. خب سوالی داری؟</p><p>با لبخند گفتم:</p><p>- نه، ممنون بابت توضیحاتت. فکر کنم بین شما سهتا، فقط تو آدمی. راستی یه چیزی شما که سر لخت من و مامانم رو میبینید چی!؟</p><p>امین با خنده گفت:</p><p>- اگه از نظر گناه میگی، عیب نداره؛ چون ما مُردیم.</p><p>- یعنی الان شما مردین؟ چهقدر باحال!</p><p>نزدیکتر رفتم و گفتم:</p><p>- خب الان با من چیکار دارید؟ باید چیکار کنم؟</p><p>امیر: امین سه ساعت چی داشت بلغور میکرد؟</p><p>- وا! تو چته؟ دعوا داری؟ اگه داری بگو خودم شتک پتکت کنم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 76922, member: 300"] پلهها رو دوتا دوتا بالا رفتم و در اتاق رو به صورت وحشیانه با لگد باز کردم. همین موقع با سهتا کله روبهرو شدم. یکی مثل خرس روی تخت لم داده بود؛ یکی روی صندلی خوشگلم نشسته بود، عینک مطالعهام روی چشمش بود و کتاب میخوند. اونی که کنار پنجره بود، برگشت و گفت: - سلام. - من اینجا قرآن دارمها. پسری که روی صندلی بود عینک رو داد بالا و گفت: - چه ربطی داره بچه. - بچه خودتی خرس گنده! عینک من رو بزار زمین. هی هی دست نزن. اصلاً شما کی هستین؟ اگه جن منی هستین که من توی اتاقم قرآن دارم. اونی که روی تخت بود گفت: - هی دختر آروم من... . تا اومد جملهاش رو کامل کنه بلند داد زدم: - مامان... . ولی طی یه حرکت سریع اونکه بهم سلام داد دهنم رو گرفت. شروع کردم جفتک انداختن که پسره گفت: - نمیفهمم چی میگی. - احمق اعظم چون دستت رو دهنشه. در جواب پسره گفت: - خب باشه. ببین دختر جون دستم رو برمیدارم؛ ولی جیغ بزنی خودت میدونی. سر تکون دادم که دستش رو برداشت. از اونجایی که خیلی شجاع بودم در اتاق رو بستم، رفتم نزدیکتر و گفتم: - خب الان با من چیکار دارید؟ همونیکه روی تخت دراز کشیده بود گفت: - نیست که حالا کاری هم ازت ساختهست. اونیکه کنار پنجره بود رو به همون پسره کشید و طولانی گفت: - امیر! امیر: خب راست میگم کاری نمیتونه انجام بده. پسری که بهم سلام داد رو به من کرد و گفت: - ببین من امین هستم، این امیر و اونی هم که روی صندلی نشسته ارسلانه. - خوشبختم. امین: همینطور. خب ببین میخوام از همه چیز خبر داشته باشی. ما طی یه تصادف مردیم و برای اینکه دوباره به دنیا برگردیم باید از تو محافظت کنیم. - خب چرا باید از من محافظت کنید؟ - چون خطری تو رو تهدید میکنه و اینکه ما هر چی گفتیم رو باید گوش بدی، چون به نفع هر چهارتای ماست. یه نکته دیگه در مورد ما، ما نامرئی هستیم و کسی نمیتونه ما رو ببینه و یا صدامون رو بشنوه. پس هر وقت پیشت بودیم، باهامون حرف نزن تا کسی بهت شک نکنه. خب سوالی داری؟ با لبخند گفتم: - نه، ممنون بابت توضیحاتت. فکر کنم بین شما سهتا، فقط تو آدمی. راستی یه چیزی شما که سر لخت من و مامانم رو میبینید چی!؟ امین با خنده گفت: - اگه از نظر گناه میگی، عیب نداره؛ چون ما مُردیم. - یعنی الان شما مردین؟ چهقدر باحال! نزدیکتر رفتم و گفتم: - خب الان با من چیکار دارید؟ باید چیکار کنم؟ امیر: امین سه ساعت چی داشت بلغور میکرد؟ - وا! تو چته؟ دعوا داری؟ اگه داری بگو خودم شتک پتکت کنم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان سه مجنون | حدیث محمدی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین