. . .

در دست اقدام رمان ساکت نمی نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. جنایی
نام رمان:ساکت نمی‌نشیند!
ژانر:عاشقانه_پلیسی_جنایی_معمایی.
نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه.
خلاصه:
یک قتل ناگهانی همه را به شک خود وا میدارد...
قتل مردی که پدربزرگ دختر داستان ما بود...
حالا باید دید که آیلار دختر قصه ما چگونه قاتل پدربزرگش را پیدا میکند؟
آیا میتواند با کمک محمد مبین سرهنگ جنایی، آن قاتل دراکولا را پیدا نماید یا باز ایست کند تا قاتل راست راست به کارش ادامه دهد؟
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
930
پسندها
7,502
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Nargess86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8505
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-24
آخرین بازدید
مشاهده موضوع گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست | ستیا
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
0
امتیازها
21

  • #3
به نام ایزد دانا...
:[فصل اول]
(مسیر بُرد)

((آیلار))
_همین که گفتم آیلار تو هیچ جایی نمیری..
با تشر میگویم:مامان!من می‌خوام برم همین که گفتم.
آیهان جلو می‌آید و خودش را سینه سپر برایم میکند.
_ببین اگه پاهاتو از خونه بزاری بیرون من می‌دونم با تو..
با پوزخند به سمتش برمی‌گردم.
_تو نمیتونی هیچ کاری بکنی.
داد زد:
_یه بار دیگه این حرفتو تکرار کن...
من هم مانند خودش فریاد زدم.
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی..این سه سال منو فرستادید به فرانسه هیچی نگفتم حالا می‌خوام پاهامو بزارم خونه پدربزرگم اجازه نمیدید؟من از شما اجازه نمیگیرم آقا آیهان...

و پا تند به طرف اتاق ام حرکت کردم و محکم درش را محکم بستم که صدای هوی اش را شنیدم.
من هم جوابش را با حرص میدهم.
_هوی هم تو کلاهت.
بغض گلویم را فشار میدهد.
_خدایا چرا هر لحظه دارن منو زجر میدن با این کارهاشون؟چرا؟
***
(محمد)
به خانه قدیمی آقای کمیلی که نوار های زرد دور آن را در بر گرفته،میروم و وارد خانه شان میشوم.
خانواده اش سالهاست که به آن سر نزده بودند.
طبق اطلاعات ای که از او خوانده بودم، او مردی مذهبی و با خدایی بود که دستش به دهانش می‌رسید.78 سال سن را به پای زمین و ملک و خانواده اش کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و جدی به صحنه به هم ریخته خانه میکنم.
باید چیز به درد بخوری اینجا باشد...با دیدن یک گردنبند که علامت جغد که داخل چشم هایش قرمز بود و لبانش به نشانه پوزخند بود،اخم کردم و آن را با موچین داخل پلاستیک در بسته انداختم.
قاتل باید کینه‌ای از این پیرمرد داشته باشد که آن را با وضع اسفناک بار کشته است...یا نمیدانم یک روانی است که میخواهد به همه بفهماند که او بهترین قاتل سریالی است که در جهان دیده می‌شود.
همان طور که داشتم فکر میکردم‌،یهو با چیزی که خورد بر سرم بیهوش به دنیای مطلق رفتم.
***
(آیلار)
پول تاکسی را حساب کردم و نگاهم را به در باز مانده کردم.
آب دهانم را فرو دادم و وارد خانه قدیمی پدربزرگ شدم.
صدای چیز های مبهم مرا به تعجب بر انداخت.
تند خودم را رساندم و با دیدن فردی که پشت ام بود روبه رو شدم.
داشت چیزی را از زمین بر می‌داشت و با موچین آن را داخل پلاستیک در بسته می‌گذاشت.
چوبی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و..‌..زدم به سرش...
افتاد روی زمین.
این دیگر کیست؟نکند دزد باشد؟
به قیافه اش نگاه انداختم.
اصلا نمی‌خورد که دزد باشد...
باید آن را با طناب ببندم تا بفهمم او کیست و چرا داشت از خانه پدربزرگ ام دزدی می‌کرده است؟
پس از پیراهن سفیدش گرفتم و او را روی مبل خاک خورده انداختم.این گاو بود یا خرس؟ خب معلوم است خرس بود...خرس...آنقدر سنگین است که آدم جانش کنده میشود..
به طرف انباری که پدربزرگ داشت رفتم و با دیدن یک طناب پوسیده از خوشحالی جیغی فراوان کشیدم.
_خودشه!
برگشتم و طناب را دور مبل پیچاندم و آن را محکم گره بستم.
دست به سینه میشوم و منتظر میمانم تا بیدار شود.
***
 

Nargess86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8505
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-24
آخرین بازدید
مشاهده موضوع گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست | ستیا
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
0
امتیازها
21

  • #4
پارت 2

(محمد)
چشم هایم را که باز کردم،کمی گیج بودم اما بعد به خود آمدم و به دور و بر ام نگاه کردم.
حس کردم کسی روبه رویم است.
نگاهش که کردم یک دختر 23 ساله روبه رویم بود و دست هایش را به هم چلپانده بود و پوزخند هم روی لبش بود.
_تو چرا اومده بودی خونه پدربزرگم؟
خواستم چیزی بگویم که سریع قضاوت وارانه گفت:آها تو اومدی خونش تا ازش دزدی کنی ای د...
حرفش را قطع کردم.
_میشه دهنتو ببندی.فقط بلدی قضاوت کنی.
چشم هایش را مانند کاسه چرخاند و با تمسخر گفت:خیلی دوست داری من دهنمو ببندم؟پس...تو اول دهنتو ببند چون سرنوشت تو،تو دسته منه آقای دزد!
با حرص نگاهش کردم.چطور جرئت میکرد با من آنطور صحبت کند..
_هوی حواست باشه که با کی حرف میزنی هاا...من دزد نیستم.
پوزخندی زد که اعصابم را خورد کرد.
_تو اگه دزد نیستی پس...
یهو مانند کسی که بادش خوابیده باشد گفت:پس...کی هستی؟
پوفی کشیدم عصبی گفتم:مامورم خانوم...مامور میفهمی؟
با تعجب و دهانی باز میگوید:یعنی تو...پلیسی؟
سری تاسف تکان دادم و چیزی نگفتم.
با لبانی آویزان میگوید:ببخشید زود قضاوت کردم.
اخمی کردم.
_خواهشا بیا این طنابا رو باز کن داری دیوونه ام میکنی.
عصبی فوتی کرد.
_بسیار خب...
جلو آمد و طناب های دورم را باز کرد.
سرش را مانند کودکی که کار خطا انجام داده باشد انداخت پایین.
_متاسفم.
با غروری که بر من دست داده بود گفتم:اشکالی نداره...سعی کن حرف زدن با منو خوب یاد بگیری.
عصبانی شد و گفت:تو خیلی اعتماد به نفست بالائه ها و همینطور خیلی خیلی مغرور...سعیمو نمیکنم...وقتی که دارم کار خطایی میکنم سریع معذرت می‌خوام.حالا برو.
خنده ام گرفته بود.
_شما کی باشی؟
آب دهانش را فرو داد.
_هرکی!
با ابروهای بالا رفته و با مسخره میگویم:هرکی؟
چشمانش از شدت حرص بالا رفت.
_بله هرکی!
_باشه..هرچند اسم و فامیلتو نمیدونم ولی همون هرکی خودمون صدات میزنم.
داد زد:
_تو غلط میکنی آقای پلیس!
لب زدم:
_تو خودت غلط میکنی....
روبه رویش قرار گرفته بودم.
_یک نگاه به خودت تو آینه کردی که بفهمی چقدر زشتی؟
از عصبانیت در حال انفجار بود.
_نمیخوام چون...چون...چون..منو ع×و×ض×ی جلوه میده که خودتم یکی از اون هایی.
بی اهمیت از حرفش به بیرون میروم..
او هم به دنبالم می‌آید.
می‌ایستم.کلافه بودم.من تا بیخ ریش هایم باید این انگل را تحمل نمایم.
برمی‌گردم به طرفش.
_چی میخوای؟
 

Nargess86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8505
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-24
آخرین بازدید
مشاهده موضوع گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست | ستیا
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
0
امتیازها
21

  • #5
پارت 3

می ایستد و میگوید:منم باهات میام.
با تعجب چشمانم گشاد میشود.
_چی؟
_گفتم که باهات میام خونتون.
کلافه چشم هایم را می‌بندم.
_ببین!حوصلتو ندارم واسه حرفهای بیخودیت برگرد برو خونتون به منه بی نوا کاری نداشته باش فهمیدی؟
ناراحت سرش را پایین انداخت.
_آخه منو.‌..از خونمون انداختن بیرون.
_آخ که دلم میخواد به اون طرف بگم دستت درد نکنه این هرکی ما رو انداختی بیرون آخ...
سرش را بالا آورد.
_باشه.از من خوشت نمیاد بگو خوشم نمیاد ازت...
به طرف خانه قدیمی آقای کمیلی رفت...
همان که خواست در را ببندد،نمیدانم چه شد که دلم برایش سوخت.
_بیا بریم فقط همین یک روز رو...
با خوشحالی به طرفم می‌آید و کیفش را روی دوشش قرار میدهد...
_ممنون.
_خواهش میکنم...
سرش پایین بود و داشت دنبالم می‌آمد.
گوشی را برداشتم و به سهیل زنگ زدم.
***
(آیلار)
با رسیدن به خانه شان،گفتم:آقای...
وسط حرف ام پرید.
_محمد هستم..محمد مبین...
جدی شده بود.
_من قراره پرونده اون خونه قدیمی رو به دست بگیرم.
با تعجب خیره در چشمان سیاهش میگویم:خونه پدربزرگمو میگی؟
ابروهایش از شدت تعجب بالا پرید.
_چی؟مگه تو نوه شی؟
نفس عمیقی کشیدم.
_آره.از فرانسه اومدم تا قاتلشو پیدا کنم...آخه من به اون مدیونم.
لب هایش را داخل دهانش فرو میبرد و متفکر به من خیره میشود.
_آخرشم بهم نگفتی که اسم و فامیلت چیه...هرچند می‌دونم فامیلتو اما اسمتو هرگز!
باید راستش را به او بگویم...
_خب...من آیلار کمیلی هستم نوه حشمت کمیلی...
سرش را به تفهیم تکان داد.
_بسیار خب...بیا بریم تو....
در را با کلید باز میکند و اول خودش وارد میشود.
چه بی ادب...یک تعارف میکرد بد نبود.
دید که من همان جا ایستاده ام کلافه داد زد:
_بیا دیگه...
از ناچاری به دنبالش رفتم که وارد یک خانه سلطنتی شدیم...
دهانم از شدت تعجب باز ماند...
_اینجا مال خودته؟
اوهومی گفت.
_خیلی خب...بهت قول دادم که فقط یک شب رو اینجا میمونی از فردا برو برای خودت خونه پیدا کن...
غمگین گفتم:اما من پولی ندارم...تمام پولمو به راننده تاکسی دادم...
پوفی کشید و پنجه هایش را داخل موهایش قرار داد.
_حالا میخوای چیکار کنی؟
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین