انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زنده بودن به معنی زندگی نیست | سمیرا سادات امیری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="سمیرا سادات امیری" data-source="post: 112757" data-attributes="member: 5820"><p>پارت ۱</p><p></p><p></p><p>چشمانم را بستم، و با تمام وجود هوای خاک باران خورده را به ریه هایم کشیدم</p><p>چشم هایم را گشودم، و خیره شدم به خیابان های که مردم بدون توجه به یکدیگر به سرعت در حال رفت و آمد بودند. </p><p>قطره اشکی لجوجانه از گوشه یی چشمم راهش را بسوی گونه ام باز کرد</p><p>پس اینجاست! </p><p>اینجا مادرم زاده شد، جاییکه با چنان عشق و علاقه ای از آن سخن میگفت که ناخودآگاه آرزو میکردم، که ای کاش روزی بتوانم به اینجا سفر کنم. </p><p>اما واقعا چه کسی فکرش را میکرد دلیل آمدنم به اینجا این باشد؟ </p><p>جوشش اشک را درون چشمانم احساس کردم، با پشت دست اشکی را که در حال پایین آمدن از گونه ام بود را پاک کردم، و بغض لانه کرده در گلویم را به زحمت فرو دادم. </p><p>دستم صلیب دور گردنم را لمس کرد، و من در دل از مسیح کمک خواستم تا مرا در این مسیر ناشناخته و بدون والدینم تنها نگذارد. </p><p>با حس لمس دستم از فکر بیرون آمدم، رز بود که با نگرانی صدایم میزد. </p><p>لبخند تلخی روی لبان خشکم نشاندم و گفتم: </p><p>- بله؟ ببخشید کارم داشتی؟ </p><p>نگران لب زد: یک ساعته دارم صدات میکنم، چرا جواب نمیدی نکنه حالت خوب نیست؟</p><p>در حالی که سعی میکردم از آن حال هوا دربیایم، و کمی بر خود مسلط شوم گفتم: </p><p>- نو نو نو من خوبم هیچیم نیست، راستی تو چیکارم داشتی؟ </p><p>دستانم را فشرد و گفت: باید بریم وگرنه دیرمون میشه. </p><p>نفس عمیقی کشیدم، وبا تکان دادن سرم اکتفا کردم. </p><p>درون تاکسی جای گر فتیم، و من بیحال سرم را تکیه دادم به پشت صندلی ماشین که بلافاصله راننده سرش را به سمتمان چرخاند و گفت: کجا بروم؟ </p><p>لحظه ای گنگ نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه حرفش را فهمیدم. </p><p>آهسته لب زدم: قبرستان</p><p>بدون حرف اضافه یی چرخید و ماشین را به حرکت دراورد...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="سمیرا سادات امیری, post: 112757, member: 5820"] پارت ۱ چشمانم را بستم، و با تمام وجود هوای خاک باران خورده را به ریه هایم کشیدم چشم هایم را گشودم، و خیره شدم به خیابان های که مردم بدون توجه به یکدیگر به سرعت در حال رفت و آمد بودند. قطره اشکی لجوجانه از گوشه یی چشمم راهش را بسوی گونه ام باز کرد پس اینجاست! اینجا مادرم زاده شد، جاییکه با چنان عشق و علاقه ای از آن سخن میگفت که ناخودآگاه آرزو میکردم، که ای کاش روزی بتوانم به اینجا سفر کنم. اما واقعا چه کسی فکرش را میکرد دلیل آمدنم به اینجا این باشد؟ جوشش اشک را درون چشمانم احساس کردم، با پشت دست اشکی را که در حال پایین آمدن از گونه ام بود را پاک کردم، و بغض لانه کرده در گلویم را به زحمت فرو دادم. دستم صلیب دور گردنم را لمس کرد، و من در دل از مسیح کمک خواستم تا مرا در این مسیر ناشناخته و بدون والدینم تنها نگذارد. با حس لمس دستم از فکر بیرون آمدم، رز بود که با نگرانی صدایم میزد. لبخند تلخی روی لبان خشکم نشاندم و گفتم: - بله؟ ببخشید کارم داشتی؟ نگران لب زد: یک ساعته دارم صدات میکنم، چرا جواب نمیدی نکنه حالت خوب نیست؟ در حالی که سعی میکردم از آن حال هوا دربیایم، و کمی بر خود مسلط شوم گفتم: - نو نو نو من خوبم هیچیم نیست، راستی تو چیکارم داشتی؟ دستانم را فشرد و گفت: باید بریم وگرنه دیرمون میشه. نفس عمیقی کشیدم، وبا تکان دادن سرم اکتفا کردم. درون تاکسی جای گر فتیم، و من بیحال سرم را تکیه دادم به پشت صندلی ماشین که بلافاصله راننده سرش را به سمتمان چرخاند و گفت: کجا بروم؟ لحظه ای گنگ نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه حرفش را فهمیدم. آهسته لب زدم: قبرستان بدون حرف اضافه یی چرخید و ماشین را به حرکت دراورد... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زنده بودن به معنی زندگی نیست | سمیرا سادات امیری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین