انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 97225" data-attributes="member: 2935"><p>پارت ششم</p><p></p><p></p><p>- دیشب حوالی ساعت دوازده بود... میخواستم یه عکسی نشون زیبا... بدم... یک ساعت میشد که صدایی از اتاقش نمیومد و... اولش گفتم امروز خیلی کارداره، حتماً زود خوابیده... صبح سرحال باشه.</p><p> قطره قطره اشک گونهاش را خیس کرد و دیدش تارشد. محکم پلک زد تا درست شمعی که بالای قبرمیسوخت را ببیند. گلویی صاف کرد و ادامه داد:</p><p>- یواشکی لای درو باز کردم که مطمئن بشم خوابه؛ ولی... ولی... بغضش ترکید و چنددفعه به سرش زد. انگار که تازه به دور از چشمان مسعود و نیره عزاداری را شروع کرده باشد. به صورتش چنگ میزد پینار بغلش کرد و دستش را روی کمر مینا آرام بالا و پایین برد. شاهرخ با اخم غلیظی گوش به حرفهایش داد و پیمان با نگاه به خاک شنید. سر مینا روی شانهی پینار نشست، مکثی طولانی کرد و گفت:</p><p>- صاف روی کمر خوابیده بود؛ اما سرش دمر شده به راست و کناربدن و دستش روی تخت چند تا قرص پخش وپلا شده بود. یه لیوان نصفه از آب هم روی میزعسلی کنار تختش بود. هرچی صداش زدم، زیبا، زیبا... بیدارنشد. ترسیده بودم و به مامان بابا گفتم. آمبولانس اومد بردش و دکترها مصرف اون همه قرص آرام بخشرو تایید کردن. خیلی زود همه کارها انجام شد. انگار که دل کنده بود از این دنیا و هیچ وابستگیای نداشت. دم دمای صبح منتقل شد بهشت زهرا و میون اون همه فوتی فکر نمیکردیم امروز بشه خاکسپاری کرد؛ ولی چهار ساعته تحویلمون دادن و به همه توی فضای مجازی و با تلفن خبر دادیم چی شده. به غیر از چند نفر که فامیل نزدیک بودن، به خیلیها الکی گفتیم توخواب سکته کرده.</p><p>شانهاش لرزید، سفت پینار را به خودش چسباند و صدای هق هقش بالارفت. فوت زیبا، تهمت نیره و حالا هم علت فوت، حال پیمان را خراب کرده بود و چهار دست و پا بدن سنگین شدهاش را با کلی تعلل و مکث و مشقت کنار قبر برد. شاهرخ پیشش ایستاد و زمزمه وار گفت:</p><p>- خدا صبرت بده داداش. تو لحظه به لحظهی غمت شریکم و تنهات نمیذارم.</p><p>ب×و×س×های به سر رفیق چندین سالهاش زد و ابراز همدردی کرد. به سراغ پینار رفت و گفت:</p><p>- بذارین با زیبا خلوت کنه. خیلی کار داره تا به خودش بیاد. ما خودمون داغون شدیم، چه برسه پیمان.</p><p>پینار قبل رفتن به سمت ماشین برادرش را که ماتم زده به خاک نگاه میکرد مخاطب قرارداد:</p><p>- داداشی تو ماشین منتظرتیم.</p><p>فقط پیمان ماند و سردی خاکی که باران نمناکش میکرد. چندباری سعی کرد دهان بازکند و جملهای بگوید؛ ولی جان نداشت. اشک ازچشمش نمیآمد، فقط حیرت زده خیره به گلهای پرپرشده بود. دم و بازدم عمیقی کرد تا نفسش بالا بیاید و حرف بزند. بغض ابر با صدای آسمان غرنبه مهیبی ترکید و باران شدیدتر به سر و صورتش چکید؛ اما پیمان آشفتهتر از این بود که از جایش تکان بخورد و به جای گرم و نرم برود. زیبایش زیر همین خاک دفن شده، چطور رهایش کند؟ لبش به زور حرکت کرد و به سختی توانست از اعماق وجودش صدایی تولیدکند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 97225, member: 2935"] پارت ششم - دیشب حوالی ساعت دوازده بود... میخواستم یه عکسی نشون زیبا... بدم... یک ساعت میشد که صدایی از اتاقش نمیومد و... اولش گفتم امروز خیلی کارداره، حتماً زود خوابیده... صبح سرحال باشه. قطره قطره اشک گونهاش را خیس کرد و دیدش تارشد. محکم پلک زد تا درست شمعی که بالای قبرمیسوخت را ببیند. گلویی صاف کرد و ادامه داد: - یواشکی لای درو باز کردم که مطمئن بشم خوابه؛ ولی... ولی... بغضش ترکید و چنددفعه به سرش زد. انگار که تازه به دور از چشمان مسعود و نیره عزاداری را شروع کرده باشد. به صورتش چنگ میزد پینار بغلش کرد و دستش را روی کمر مینا آرام بالا و پایین برد. شاهرخ با اخم غلیظی گوش به حرفهایش داد و پیمان با نگاه به خاک شنید. سر مینا روی شانهی پینار نشست، مکثی طولانی کرد و گفت: - صاف روی کمر خوابیده بود؛ اما سرش دمر شده به راست و کناربدن و دستش روی تخت چند تا قرص پخش وپلا شده بود. یه لیوان نصفه از آب هم روی میزعسلی کنار تختش بود. هرچی صداش زدم، زیبا، زیبا... بیدارنشد. ترسیده بودم و به مامان بابا گفتم. آمبولانس اومد بردش و دکترها مصرف اون همه قرص آرام بخشرو تایید کردن. خیلی زود همه کارها انجام شد. انگار که دل کنده بود از این دنیا و هیچ وابستگیای نداشت. دم دمای صبح منتقل شد بهشت زهرا و میون اون همه فوتی فکر نمیکردیم امروز بشه خاکسپاری کرد؛ ولی چهار ساعته تحویلمون دادن و به همه توی فضای مجازی و با تلفن خبر دادیم چی شده. به غیر از چند نفر که فامیل نزدیک بودن، به خیلیها الکی گفتیم توخواب سکته کرده. شانهاش لرزید، سفت پینار را به خودش چسباند و صدای هق هقش بالارفت. فوت زیبا، تهمت نیره و حالا هم علت فوت، حال پیمان را خراب کرده بود و چهار دست و پا بدن سنگین شدهاش را با کلی تعلل و مکث و مشقت کنار قبر برد. شاهرخ پیشش ایستاد و زمزمه وار گفت: - خدا صبرت بده داداش. تو لحظه به لحظهی غمت شریکم و تنهات نمیذارم. ب×و×س×های به سر رفیق چندین سالهاش زد و ابراز همدردی کرد. به سراغ پینار رفت و گفت: - بذارین با زیبا خلوت کنه. خیلی کار داره تا به خودش بیاد. ما خودمون داغون شدیم، چه برسه پیمان. پینار قبل رفتن به سمت ماشین برادرش را که ماتم زده به خاک نگاه میکرد مخاطب قرارداد: - داداشی تو ماشین منتظرتیم. فقط پیمان ماند و سردی خاکی که باران نمناکش میکرد. چندباری سعی کرد دهان بازکند و جملهای بگوید؛ ولی جان نداشت. اشک ازچشمش نمیآمد، فقط حیرت زده خیره به گلهای پرپرشده بود. دم و بازدم عمیقی کرد تا نفسش بالا بیاید و حرف بزند. بغض ابر با صدای آسمان غرنبه مهیبی ترکید و باران شدیدتر به سر و صورتش چکید؛ اما پیمان آشفتهتر از این بود که از جایش تکان بخورد و به جای گرم و نرم برود. زیبایش زیر همین خاک دفن شده، چطور رهایش کند؟ لبش به زور حرکت کرد و به سختی توانست از اعماق وجودش صدایی تولیدکند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین