انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 97123" data-attributes="member: 2935"><p>پارت چهارم</p><p></p><p></p><p>دستش را دم دهانش گرفته و با تمام وجود کِل میکشید. از جای برخاست، حین چرخیدن دورخودش کِل کشید، طوری که صدایش در کل بهشت زهرا پیچید و همه بهت زده تماشایش میکردند، فقط پدر زیبا بود که پیشانیش را روی خاک گذاشته و هق هق میزد. پینار که در میان جمع ایستاده بود، نیم نگاهی به برادر ماتم زده و آرام گرفتهاش انداخت و اشک ریخت. صبح چشم باز نکرده طبق عادت همیشگیش، دست به گوشی شد و وارد اینستاگرام، استوری مینا را که دید، ترسید و بادیدن پیامهای تسلیت زیر پست آخر مینا، قبضه روح شد و به عمق ماجرا پیبرد. با بدن لرزان و یخ زده مغزش را به کار انداخت و به اتاق پیمان رفت تا هر طورشده ترغیبش کند به استوری مینا سر بزند. خودش توان گفتن حقیقت را نداشت، همین که دید پیمان مثل تیر از جایش برخاسته و سرکمد لباسش میرود به شاهرخ خبرداد که دنبالشان بیاید. متحیر و مبهوت لباس مشکیش را پوشید و با پیامهای کوتاه از مینا آخرین اطلاعات در مورد ردیف و قطعه را گرفت.</p><p>با دستمال اشکش را پاک کرد و همزمان صدای مملو از ناباوری مادرش مهین را از پشت سرش شنید:</p><p>- خدای من! یه شبه چی به سر این دختر اومده!</p><p>پینار به عقب چرخید و پدرش احمدرضا را کنار مهین دید، هر دو سیاه پوش عروس آینده شدند، مادرش به قیافهی نیره،که آرامش کرده بودند و دوباره کنار خاک نشسته بود، خیره شد و گریه میکرد. صبح همین که پینار با پیمان از خانه خارج میشد دریک جمله خبر را داد و رفت. حتی فرصت نداد پدر و مادرش هم همراه او بیایند. فقط گفت هر اتفاقی افتاد درجریان قرارشان میدهد و موقعی که قطعه و ردیف زیبا را فهمید به احمدرضا پیام داد که کجا بیایند. اینها هم باورشان نمیشد، یک شبه چه به روز جوان مردم آمده.</p><p>مثلاً قرار بود امروز عروسشان شود. مهین زیرلب زمزمه کرد:</p><p>- پینار! چی به سر زیبا اومده؟ ایست قلبی یا سکته کرده؟</p><p>سرش را به دو طرف تکان داد و همین که نگاهش را به گلهای پر پر شده میداد بیرمق و درمانده گفت:</p><p>- هیچی نمیدونم مامان، هیچی ازم نپرس.</p><p>ساعت از دو بعد از ظهر رد شده بود و هوا ابری شد. قطرات ریز باران نم نم به روی خاک میریخت و خشکیش را تر میکرد، شاید هم قصدش همدردی با خانوادهی زیبا بود. خانوادهای که پیمان هم میتوانست امشب جزوش باشد؛ ولی مرگ زیبا نقشهها را به هم زد؛ اقوام و فامیل با عرض تسلیت کم کم قبرستان را ترک کردند و تعداد کمی ماندند. نیره مثل مجسمه به تپهی خاک زل زده مسعود هم بالارسر قبر نشسته بود و بغضی که انتهایی نداشت را میترکاند. مینا که چشمش سرخ و صورتش بیروح بود از بازوی نیره گرفت تا بلندش کند؛ اما توانش را نداشت. خودش آواری از غم را به دوش میکشید، با صدای گرفته به مسعود گفت:</p><p>- بابایی! میای کمک کنیم مامانو ببریم؟ الان خونمون شلوغ میشه، همه میرن اونجا؛ ولی کسی نیست، باید بریم.</p><p>شاید پنج دقیقه طول کشید تا مغز از کار افتادهاش به راه افتاد و نگاهی طولانی به مینا انداخت، دست روی زانو گذاشت و با کلی تعلل بلند شد، مگر مسعود قصد رفتن داشت؟ دل کندن از دختر بزرگش، از جان کندن سختتر بود. طرف دیگر همسرش را گرفت تا از آنجا دورش کند که نیره به زحمت لبش را تکان داد:</p><p>- کجا منو میبرین؟ بعد زیبا نوبت منه. این بچه تنهاست، یکی باید پیشش باشه یا نه؟ بچهام از تاریکی میترسید، زیاد دوست نداشت سکوت باشه اتاقش. چطوری ولش کنم و برم؟ این چه کاری بود با ما کردی زیبا؟!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 97123, member: 2935"] پارت چهارم دستش را دم دهانش گرفته و با تمام وجود کِل میکشید. از جای برخاست، حین چرخیدن دورخودش کِل کشید، طوری که صدایش در کل بهشت زهرا پیچید و همه بهت زده تماشایش میکردند، فقط پدر زیبا بود که پیشانیش را روی خاک گذاشته و هق هق میزد. پینار که در میان جمع ایستاده بود، نیم نگاهی به برادر ماتم زده و آرام گرفتهاش انداخت و اشک ریخت. صبح چشم باز نکرده طبق عادت همیشگیش، دست به گوشی شد و وارد اینستاگرام، استوری مینا را که دید، ترسید و بادیدن پیامهای تسلیت زیر پست آخر مینا، قبضه روح شد و به عمق ماجرا پیبرد. با بدن لرزان و یخ زده مغزش را به کار انداخت و به اتاق پیمان رفت تا هر طورشده ترغیبش کند به استوری مینا سر بزند. خودش توان گفتن حقیقت را نداشت، همین که دید پیمان مثل تیر از جایش برخاسته و سرکمد لباسش میرود به شاهرخ خبرداد که دنبالشان بیاید. متحیر و مبهوت لباس مشکیش را پوشید و با پیامهای کوتاه از مینا آخرین اطلاعات در مورد ردیف و قطعه را گرفت. با دستمال اشکش را پاک کرد و همزمان صدای مملو از ناباوری مادرش مهین را از پشت سرش شنید: - خدای من! یه شبه چی به سر این دختر اومده! پینار به عقب چرخید و پدرش احمدرضا را کنار مهین دید، هر دو سیاه پوش عروس آینده شدند، مادرش به قیافهی نیره،که آرامش کرده بودند و دوباره کنار خاک نشسته بود، خیره شد و گریه میکرد. صبح همین که پینار با پیمان از خانه خارج میشد دریک جمله خبر را داد و رفت. حتی فرصت نداد پدر و مادرش هم همراه او بیایند. فقط گفت هر اتفاقی افتاد درجریان قرارشان میدهد و موقعی که قطعه و ردیف زیبا را فهمید به احمدرضا پیام داد که کجا بیایند. اینها هم باورشان نمیشد، یک شبه چه به روز جوان مردم آمده. مثلاً قرار بود امروز عروسشان شود. مهین زیرلب زمزمه کرد: - پینار! چی به سر زیبا اومده؟ ایست قلبی یا سکته کرده؟ سرش را به دو طرف تکان داد و همین که نگاهش را به گلهای پر پر شده میداد بیرمق و درمانده گفت: - هیچی نمیدونم مامان، هیچی ازم نپرس. ساعت از دو بعد از ظهر رد شده بود و هوا ابری شد. قطرات ریز باران نم نم به روی خاک میریخت و خشکیش را تر میکرد، شاید هم قصدش همدردی با خانوادهی زیبا بود. خانوادهای که پیمان هم میتوانست امشب جزوش باشد؛ ولی مرگ زیبا نقشهها را به هم زد؛ اقوام و فامیل با عرض تسلیت کم کم قبرستان را ترک کردند و تعداد کمی ماندند. نیره مثل مجسمه به تپهی خاک زل زده مسعود هم بالارسر قبر نشسته بود و بغضی که انتهایی نداشت را میترکاند. مینا که چشمش سرخ و صورتش بیروح بود از بازوی نیره گرفت تا بلندش کند؛ اما توانش را نداشت. خودش آواری از غم را به دوش میکشید، با صدای گرفته به مسعود گفت: - بابایی! میای کمک کنیم مامانو ببریم؟ الان خونمون شلوغ میشه، همه میرن اونجا؛ ولی کسی نیست، باید بریم. شاید پنج دقیقه طول کشید تا مغز از کار افتادهاش به راه افتاد و نگاهی طولانی به مینا انداخت، دست روی زانو گذاشت و با کلی تعلل بلند شد، مگر مسعود قصد رفتن داشت؟ دل کندن از دختر بزرگش، از جان کندن سختتر بود. طرف دیگر همسرش را گرفت تا از آنجا دورش کند که نیره به زحمت لبش را تکان داد: - کجا منو میبرین؟ بعد زیبا نوبت منه. این بچه تنهاست، یکی باید پیشش باشه یا نه؟ بچهام از تاریکی میترسید، زیاد دوست نداشت سکوت باشه اتاقش. چطوری ولش کنم و برم؟ این چه کاری بود با ما کردی زیبا؟! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین