انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 96998" data-attributes="member: 2935"><p><span style="font-family: 'Tanha'">پارت دوم</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'"></span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">جسد بیجان زیبا را دورکفن پیچیده شده از غسلخانه خارج کرده، درجایی مناسب روبه قبله قرار دادند و مقابلش به صف ایستادند تا نماز میت بخوانند. نمازی آمیخته با اشک و آه پدر و ضجهی مادر. بعد از نماز، جنازه با ماشین تا نزدیکی قطعه رفته و خانوادهاش آن را تحویل گرفتند و لااله الا الله گویان بر روی دوش خود به سوی گودال عمیقی که آمادهی میزبانی از او بود، بردند. چطور پدرش میتواند او را داخل قبربگذارد و برود؟ جگرگوشهاش درچشم به همزدنی پر پرشد و حالا فقط برسرخود میزند. مسعود که به نظر میرسید در همین چند ساعت شکسته شده درون گور خوابید تا از راحتی خانهی ابدی دخترش مطمئن باشد. جای سرد و سفت و ساکت. دلش نمیآمد از آنجا خارج شود، آرزو میکرد همان لحظه تمام کند. عجب جو سنگینی! باد سرد بهاری اواسط فروردین خاک قبرستان را بلند کرد و به سر و صورت همه پاشید. نیره که حنجرهاش از دیشب آرام و قرار نداشت و از دو طرف گرفته بودنش تا به داخل قبر نرود، جیغ میزد:</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">- چطوردلت اومد ازمون دست بکشی زیبا؟ جای تو، من باید برم زیرخاک. جیگرم میسوزه برات مادر. ناکام رفتی، جوون رفتی، پاک رفتی. خدایا یه معجزه کن و بچهام رو بهم برگردون. نذار تنها بره اون زیر، منم میخوام باهاش برم. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">جمعیت سیاه پوش دورقبر، نظارهگر فریادهای نیره و خم شدنش برای رفتن به درون خاک بودند. حتی غریبه هم ازدیدن چنین لحظاتی جیگرش کباب میشد. مویه و ناله با رفتن زیبای کفن پیچ شده به داخل قبرچند برابر شد و پدر و مادرش به صورت خود چنگ زدند، مشت مشت خاک از زمین برداشته و به سرخود میریختند. سیاهی لباسشان خاکی شده بود و مینا، خواهر زیبا، جای گریه و عزاداری مجبوربود آنها را آرام کند؛ ولی فایده نداشت. چه میتوانست چنین داغی را به سردی تبدیل کند؟ مسعود باز درون قبررفت تا پارچه را از روی زیبا کناربزند و برای آخرین بار تماشایش کنند که همزمان صدای شیون به هوا رفت و نیره خود زنی کرد. مرد روحانی که بالای گور ایستاده بود از او خواست با دستش جنازه را تکان داده تا دعای مخصوصی بخواند. بعضی آشنایان با چشمان خیس پایان قصهی زیبا را تماشا میکردند و برخی با چهرهی مغموم. هنوز سنگ لحد روی زیبا چیده نشده بود که پیمان با شاهرخ و پینار، سر رسیدند.</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">دوان دوان خود را به محل دفن رساند، از لای جمعیتی که قبر را احاطه کرده بودند هر طور شده، عبور کرد و با جسم بیجان زیبا روبه رو شد. تا به حال اینجوری شوکه نشده بود. کنارقبر خشکش زد و شاید اگر یکی نبضش را میگرفت باور میکرد، پیمان هم درحال مرگ است. نه، نه قابل باور نبود. مگردیشب باهم حرف نزده بودند؟ مگر امروز ساعت دو بعد ازظهر قرار آرایشگاه نداشت؟ مگر امشب عقدش با پیمان نبود؟</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 96998, member: 2935"] [FONT=Tanha]پارت دوم جسد بیجان زیبا را دورکفن پیچیده شده از غسلخانه خارج کرده، درجایی مناسب روبه قبله قرار دادند و مقابلش به صف ایستادند تا نماز میت بخوانند. نمازی آمیخته با اشک و آه پدر و ضجهی مادر. بعد از نماز، جنازه با ماشین تا نزدیکی قطعه رفته و خانوادهاش آن را تحویل گرفتند و لااله الا الله گویان بر روی دوش خود به سوی گودال عمیقی که آمادهی میزبانی از او بود، بردند. چطور پدرش میتواند او را داخل قبربگذارد و برود؟ جگرگوشهاش درچشم به همزدنی پر پرشد و حالا فقط برسرخود میزند. مسعود که به نظر میرسید در همین چند ساعت شکسته شده درون گور خوابید تا از راحتی خانهی ابدی دخترش مطمئن باشد. جای سرد و سفت و ساکت. دلش نمیآمد از آنجا خارج شود، آرزو میکرد همان لحظه تمام کند. عجب جو سنگینی! باد سرد بهاری اواسط فروردین خاک قبرستان را بلند کرد و به سر و صورت همه پاشید. نیره که حنجرهاش از دیشب آرام و قرار نداشت و از دو طرف گرفته بودنش تا به داخل قبر نرود، جیغ میزد: - چطوردلت اومد ازمون دست بکشی زیبا؟ جای تو، من باید برم زیرخاک. جیگرم میسوزه برات مادر. ناکام رفتی، جوون رفتی، پاک رفتی. خدایا یه معجزه کن و بچهام رو بهم برگردون. نذار تنها بره اون زیر، منم میخوام باهاش برم. جمعیت سیاه پوش دورقبر، نظارهگر فریادهای نیره و خم شدنش برای رفتن به درون خاک بودند. حتی غریبه هم ازدیدن چنین لحظاتی جیگرش کباب میشد. مویه و ناله با رفتن زیبای کفن پیچ شده به داخل قبرچند برابر شد و پدر و مادرش به صورت خود چنگ زدند، مشت مشت خاک از زمین برداشته و به سرخود میریختند. سیاهی لباسشان خاکی شده بود و مینا، خواهر زیبا، جای گریه و عزاداری مجبوربود آنها را آرام کند؛ ولی فایده نداشت. چه میتوانست چنین داغی را به سردی تبدیل کند؟ مسعود باز درون قبررفت تا پارچه را از روی زیبا کناربزند و برای آخرین بار تماشایش کنند که همزمان صدای شیون به هوا رفت و نیره خود زنی کرد. مرد روحانی که بالای گور ایستاده بود از او خواست با دستش جنازه را تکان داده تا دعای مخصوصی بخواند. بعضی آشنایان با چشمان خیس پایان قصهی زیبا را تماشا میکردند و برخی با چهرهی مغموم. هنوز سنگ لحد روی زیبا چیده نشده بود که پیمان با شاهرخ و پینار، سر رسیدند. دوان دوان خود را به محل دفن رساند، از لای جمعیتی که قبر را احاطه کرده بودند هر طور شده، عبور کرد و با جسم بیجان زیبا روبه رو شد. تا به حال اینجوری شوکه نشده بود. کنارقبر خشکش زد و شاید اگر یکی نبضش را میگرفت باور میکرد، پیمان هم درحال مرگ است. نه، نه قابل باور نبود. مگردیشب باهم حرف نزده بودند؟ مگر امروز ساعت دو بعد ازظهر قرار آرایشگاه نداشت؟ مگر امشب عقدش با پیمان نبود؟[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین