انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 130467" data-attributes="member: 2935"><p>پارت132</p><p></p><p></p><p>زردهی آفتاب بالا آمده بود که سرش عین فنر از روی فرمان به هوا پرید و موقعیت اطراف را جست وجو کرد. کفتر روی شیشهی جلو کارخرابی کرده بود. اینهم از شانس اول صبحش. دمغ وپکر آتش کرد سمت خانهی سیامک و توی مسیر نان تازه گرفت تا صبحانه را با مامان و بابا بخورد. با استقبال کتایون و قیافهی خوابالود سیامک وارد شد و قدم هایش طرف آشپزخانه رفت. بدموقع نبود ولی بیدارشان کرد. نان را روی میزگذاشت و پشت آن نشست، سیامک چشم کتی را که سرش داخل یخچال بود دور دید و شیر آب سینک را بازکرد و دست وصورت شست که همراه شد با خندهی شاهرخ. کتی مربا و خامه را کنار نان قرارداد وگفت</p><p>_ وا! خل شدی مادر؟ چیزخنده داری دیدی بگو منم بخندم.</p><p>نگاهش را جایی غیر ازسمت سیامک که با دستمال کاغذی صورت خشک کرده روی صندلی نشست برد و جواب داد:<<یاد یه جوک افتادم.>></p><p>_ جوک تر از وضع ما؟ چی شد؟ واسه دادگاه مدرک بردی بگی اون فیلم و صدا جعلی بوده؟</p><p>تکهای نان جدا کرد وحین لقمه گرفتن گفت:<<مادر من، جعل نه، سوءتفاهم. یه کارخیری کردم که شرش پامرو گرفت و هزار دفعه هم برات توضیح دادم. حالام در به در دنبال دخترهام که رد و نشونی ازش پیدا کنم بیاد شهادت بده مسئله چیز دیگهای بوده.>></p><p>زیرچشمی کتی و سیامک را پایید و زمزمه کرد:<<جوری که پینارهمه جا پر کرده خائنم، والا برای تجدید فراش هم که شده باید ثابت کنم خیانتی درکار نبوده.>></p><p>کتی لقمه را گوشهی لپش جای داد و بهش تشر زد:<<چه غلطا! حرف از دختر و ازدواج بزنی نزدیاااا. حداقل تا پنج سال من و پدرت ریکاوری ذهنی نیاز داریم، حتی خودت.>></p><p>خواست مزهی دهانش را بسنجد که پشیمان شد. پینار کاری کرده حرف عروس وسط بیاید کتایون جوش بزند. شاهرخ کم کم داشت باور میکرد برای سویل باید از هفت خوان رستم بگذرد ولی ثانیهای به نداشتنش فکر نکرد. همین که جواب تلفنش را نداده دیوانهاش کرده، امروز زنگ آیفون را شده میسوزاند اما باید ببیندش. دلش بدجور هوایی شده.</p><p> ***</p><p>چشم سحرخوب با تیپ و چهرهاش آشنا بود و گوش سویل پر ازتوضیحات سحر. بشقاب میوه و چای دم کرده را درسینی چید و از آشپزخانه آورد، روی میز پذیرایی گذاشت و روی کاناپه کنار سحر نشست. گلویی صاف کرد وبا نگاه به دوخواهر گفت</p><p>_ اگه عصر جمعهای برنامهای داشتین که با اومدنم به هم خورد معذرت میخوام. به هرحال شما از نزدیکترین دوستای پینار هستین و قطعاً برای بنده قابل اعتمادین. یک امانتیای هست که لطف کنین بعد رفتنم بدین بهش.</p><p>چنگی به کیسهای که پایین پایش به کاناپه تکیه داده بود زد و از روی میز به سمت سویل دراز کرد. ازش گرفت و سحر دست به سینه با لحن رسمی پرسید:<<مگه شما همدیگه رو نمیبینین؟ پس چرا شخصاً بهش نمیدین؟>></p><p>همزمان که خودش را جلوکشید و فنجان چای از سینی برداشت مغموم و گرفته جواب داد</p><p>_ قسمت نبود دیگه ببینمش! زحمت تحویلش افتاد گردن شما. هر وقت زیارتش کردین...</p><p>صدایش لرزید و قلوپی ازچای داغ خورد. درخودش بود، عبوس و ژولیده، با دست مویش را صاف کرده و آمده، جای کت و پیراهن، تی شرت ساده به تن کرده بود. سویل نگاه از صورت کنجکاو سحر گرفت و به ماکان داد. پسری که شب تولد آمد بشاش و قبراق تر بود، ماکان الان عین غروب جمعه گرفته به نظر میرسید. پینار به این زودی با پارتنرش به آخرخط رسید؟ چرا خودش چیزی نگفت؟ سویل سرسری و گذرا پرسید:<<مشکلی پیش اومده حلش کنیم؟>></p><p>ماکان با مکث چشم از روی فنجان در دستش بالاآورد وجواب داد</p><p>_ وقتی مشکل خودت باشی چطوری میتونی حلش کنی؟ دغدغهام فقط پیناره، لطفاً اونرو بهش بدین. بهتون زحمت دادم.</p><p>چای نصفه را به سینی تحویل داد و با چهرهی پکر رفت. دو خواهر ازدیدن ماکان درخانه شوکه شدند ولی به پای شوکی که حرفهایش داد نبود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 130467, member: 2935"] پارت132 زردهی آفتاب بالا آمده بود که سرش عین فنر از روی فرمان به هوا پرید و موقعیت اطراف را جست وجو کرد. کفتر روی شیشهی جلو کارخرابی کرده بود. اینهم از شانس اول صبحش. دمغ وپکر آتش کرد سمت خانهی سیامک و توی مسیر نان تازه گرفت تا صبحانه را با مامان و بابا بخورد. با استقبال کتایون و قیافهی خوابالود سیامک وارد شد و قدم هایش طرف آشپزخانه رفت. بدموقع نبود ولی بیدارشان کرد. نان را روی میزگذاشت و پشت آن نشست، سیامک چشم کتی را که سرش داخل یخچال بود دور دید و شیر آب سینک را بازکرد و دست وصورت شست که همراه شد با خندهی شاهرخ. کتی مربا و خامه را کنار نان قرارداد وگفت _ وا! خل شدی مادر؟ چیزخنده داری دیدی بگو منم بخندم. نگاهش را جایی غیر ازسمت سیامک که با دستمال کاغذی صورت خشک کرده روی صندلی نشست برد و جواب داد:<<یاد یه جوک افتادم.>> _ جوک تر از وضع ما؟ چی شد؟ واسه دادگاه مدرک بردی بگی اون فیلم و صدا جعلی بوده؟ تکهای نان جدا کرد وحین لقمه گرفتن گفت:<<مادر من، جعل نه، سوءتفاهم. یه کارخیری کردم که شرش پامرو گرفت و هزار دفعه هم برات توضیح دادم. حالام در به در دنبال دخترهام که رد و نشونی ازش پیدا کنم بیاد شهادت بده مسئله چیز دیگهای بوده.>> زیرچشمی کتی و سیامک را پایید و زمزمه کرد:<<جوری که پینارهمه جا پر کرده خائنم، والا برای تجدید فراش هم که شده باید ثابت کنم خیانتی درکار نبوده.>> کتی لقمه را گوشهی لپش جای داد و بهش تشر زد:<<چه غلطا! حرف از دختر و ازدواج بزنی نزدیاااا. حداقل تا پنج سال من و پدرت ریکاوری ذهنی نیاز داریم، حتی خودت.>> خواست مزهی دهانش را بسنجد که پشیمان شد. پینار کاری کرده حرف عروس وسط بیاید کتایون جوش بزند. شاهرخ کم کم داشت باور میکرد برای سویل باید از هفت خوان رستم بگذرد ولی ثانیهای به نداشتنش فکر نکرد. همین که جواب تلفنش را نداده دیوانهاش کرده، امروز زنگ آیفون را شده میسوزاند اما باید ببیندش. دلش بدجور هوایی شده. *** چشم سحرخوب با تیپ و چهرهاش آشنا بود و گوش سویل پر ازتوضیحات سحر. بشقاب میوه و چای دم کرده را درسینی چید و از آشپزخانه آورد، روی میز پذیرایی گذاشت و روی کاناپه کنار سحر نشست. گلویی صاف کرد وبا نگاه به دوخواهر گفت _ اگه عصر جمعهای برنامهای داشتین که با اومدنم به هم خورد معذرت میخوام. به هرحال شما از نزدیکترین دوستای پینار هستین و قطعاً برای بنده قابل اعتمادین. یک امانتیای هست که لطف کنین بعد رفتنم بدین بهش. چنگی به کیسهای که پایین پایش به کاناپه تکیه داده بود زد و از روی میز به سمت سویل دراز کرد. ازش گرفت و سحر دست به سینه با لحن رسمی پرسید:<<مگه شما همدیگه رو نمیبینین؟ پس چرا شخصاً بهش نمیدین؟>> همزمان که خودش را جلوکشید و فنجان چای از سینی برداشت مغموم و گرفته جواب داد _ قسمت نبود دیگه ببینمش! زحمت تحویلش افتاد گردن شما. هر وقت زیارتش کردین... صدایش لرزید و قلوپی ازچای داغ خورد. درخودش بود، عبوس و ژولیده، با دست مویش را صاف کرده و آمده، جای کت و پیراهن، تی شرت ساده به تن کرده بود. سویل نگاه از صورت کنجکاو سحر گرفت و به ماکان داد. پسری که شب تولد آمد بشاش و قبراق تر بود، ماکان الان عین غروب جمعه گرفته به نظر میرسید. پینار به این زودی با پارتنرش به آخرخط رسید؟ چرا خودش چیزی نگفت؟ سویل سرسری و گذرا پرسید:<<مشکلی پیش اومده حلش کنیم؟>> ماکان با مکث چشم از روی فنجان در دستش بالاآورد وجواب داد _ وقتی مشکل خودت باشی چطوری میتونی حلش کنی؟ دغدغهام فقط پیناره، لطفاً اونرو بهش بدین. بهتون زحمت دادم. چای نصفه را به سینی تحویل داد و با چهرهی پکر رفت. دو خواهر ازدیدن ماکان درخانه شوکه شدند ولی به پای شوکی که حرفهایش داد نبود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین