انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 130398" data-attributes="member: 2935"><p>پارت131</p><p></p><p></p><p>ذره ذرهی بدنش نفرت بود، نفرت از خودش، پیمان. از اسمش، از رسمش، از جدو آبادش، از گِرم به گِرم هیکلش. چهرهاش را درآینه نمیدید که مجبور نشود تصویر نقش اول مرگ زیبا را با مشت پایین بیاورد. زیبا ازجانش عزیزتر بود،کسی به زیبایی زیبا برایش نبود. سنگینی حرف های نیره و مسعود زد به مغزش و ازمغز به کل سلول های بدنش رفت. درد افکار شوم را دوباره کنارهم چید! باید موی دماغ حذف شود و آخرش جانی که جان عشقش را گرفت بگیرد!</p><p>***</p><p>ازپشت میزش برخاست و روی صندلی تک نفره مقابل شاهرخ نشست. با لحن مصمم و جدی گفت:<<مهریه هیچ ارتباطی به طلاق نداره جناب ابراهیمی. اگه پرداخت نشه مطابق قانون باهاتون برخورد میشه. >></p><p>_ من مشکلی برای پرداخت سکه ندارم، یک ماه دیگه مطابق قانون باید اول سه تا سکه بدم که میدم ولی طلاق نمیدم. موکلتون یکیشرو بخواد.</p><p>_ گروکشی گره از کار هیچ کدومتون باز نمیکنه. ممانعت برای جدایی وقت تلف کردنه و عمرخودت هدر میره. وگرنه موکل بنده مهریهاش رو سر موعد میگیره و احتمال داره پروندهی طلاق رو با جدیت پیگیری نکنه.</p><p>صالحی دعوتش کرده بود دفتر تا توافقی حاصل کنند که شاهرخ روی شرطش پافشاری کرد. مهریه برابر طلاق. حربهی خیلی از آقایانی که همزمان وقت مهریه و طلاق استفاده میکنند ولی تیر شاهرخ داشت به سنگ میخورد. پیناریعنی بیخیال جدایی میشود؟ سکه هرماه به دستش میرسد و روزگارش هم با ماکان میگذرد. زندگی خوشگل و عادی.</p><p>از دفتر صالحی که بیرون آمد به سویل زنگ زد حالش را بپرسد که رد تماس داد. همان شب با بدخلقی و اخم به بیمارستان بردش و ازدست وپا و سرش عکس گرفتند، به تشخیص دکتر خطر رفع شد و کوفتگی کمرو دست راستش طبیعی بود. همه چیز طبیعی بود جز خود سویل. به زور نگاه شاهرخ میکرد، سخت جواب دوکلمه حرفش را میدادو پاسخ زنگ و پیام هم تمام. تنها روزنهی شاهرخ برای جویا شدن از حال سویل، سحر بود که همش در گوشش میخواند این ماجرا تهش به ترکستان ختم میشود و بیخیال سویل شو ولی برای ول کردن دیر بود.</p><p>عقربهی ساعت از ده شب گذشته بود که صدای تلفن درخانه پیچید و از پشت میز آشپزخانه بلندش کرد. شمارهی قباد را دیدو جواب داد:<<جونم داداش؟>></p><p>_ حالا شدیم داداش؟ اون وقتی که باید منرو به نازیلا معرفی میکردی و نکردی چی بودم برات؟</p><p>شاهرخ هیجان زده پرسید:<<دیدیش؟؟ پسره مهمونی گرفته؟ >></p><p>_ مهمونی گرفته ولی ندیدمش. خدایی عجب جیگرایی میان شاهرخ، یکی از یکی ترگل برگل تر. خیلی وقته هوس یه همچین پارتی هایی کردم. حیف کسی منو نمیشناسه وگرنه میرفتم تو. گفتی اسم پسره چی بود؟</p><p>تلفن بی سیم دم گوشش و روی مبل نشست. پسر اطلاعاتی ازخودش نداد. شاهرخ دست آزادش را پس گردنش گذاشت و گفت:<<چطور؟>></p><p>_ میخوام سوسکی برم تو بگم ازطرف این پسره دعوت شدم. کسی چه میفهمه؟ خودمرو ازش قایم میکنم تا پارتی تموم بشه. منرو مهمونای دیگه باید ببینن.</p><p>_ لازمه نکرده. نیم ساعت دیگه خودم میام اونجا کشیک میدم. تو که نازیلا رو ندیدی بخوای شناسایی کنی، من باید باشم. یه نصفه ماکارونی برات نگه داشتم، بیا شام بخور.</p><p>شیفت عوض شد، جای قباد، شاهرخ رفت دم خانهی ویلایی تا بعد پارتی ببیند نازیلا بین کسانی که از آنجا بیرون میآیند هست یا خاک جدیدی سرش بریزد. فعلاً چیزی که دستگیرش شده بود مهمانی های آخر هفتهی این پسره هست. چه اهمیتی داشت که نازیلا با دوقطره اشک به خدمت گرفتدش و حالا دروغ آدرس خانه و شماره موبایل رو شده و شاید خزعبلاتش درمورد برادرو ساسان و پدر هم الکی باشد؟ یادش رفت آن دروغ ها را، فقط هدفش اثبات عشقش به سویل بود. سرش کلاه رفت؟ عیبی ندارد، با نازیلا کار دیگری داشت.</p><p>بی کبریت و قهوه پلکش تا ساعت چهار صبح باز ماند و چشم از درخانه و مهمانانی که به مرورخارج میشدند برنداشت. هر دختری بیرون میآمد چشم ریز میکرد که تشخیصش دهد ولی هر رنگ و نوع دختری را دید جز نازیلا و آخرپشت فرمان خوابش برد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 130398, member: 2935"] پارت131 ذره ذرهی بدنش نفرت بود، نفرت از خودش، پیمان. از اسمش، از رسمش، از جدو آبادش، از گِرم به گِرم هیکلش. چهرهاش را درآینه نمیدید که مجبور نشود تصویر نقش اول مرگ زیبا را با مشت پایین بیاورد. زیبا ازجانش عزیزتر بود،کسی به زیبایی زیبا برایش نبود. سنگینی حرف های نیره و مسعود زد به مغزش و ازمغز به کل سلول های بدنش رفت. درد افکار شوم را دوباره کنارهم چید! باید موی دماغ حذف شود و آخرش جانی که جان عشقش را گرفت بگیرد! *** ازپشت میزش برخاست و روی صندلی تک نفره مقابل شاهرخ نشست. با لحن مصمم و جدی گفت:<<مهریه هیچ ارتباطی به طلاق نداره جناب ابراهیمی. اگه پرداخت نشه مطابق قانون باهاتون برخورد میشه. >> _ من مشکلی برای پرداخت سکه ندارم، یک ماه دیگه مطابق قانون باید اول سه تا سکه بدم که میدم ولی طلاق نمیدم. موکلتون یکیشرو بخواد. _ گروکشی گره از کار هیچ کدومتون باز نمیکنه. ممانعت برای جدایی وقت تلف کردنه و عمرخودت هدر میره. وگرنه موکل بنده مهریهاش رو سر موعد میگیره و احتمال داره پروندهی طلاق رو با جدیت پیگیری نکنه. صالحی دعوتش کرده بود دفتر تا توافقی حاصل کنند که شاهرخ روی شرطش پافشاری کرد. مهریه برابر طلاق. حربهی خیلی از آقایانی که همزمان وقت مهریه و طلاق استفاده میکنند ولی تیر شاهرخ داشت به سنگ میخورد. پیناریعنی بیخیال جدایی میشود؟ سکه هرماه به دستش میرسد و روزگارش هم با ماکان میگذرد. زندگی خوشگل و عادی. از دفتر صالحی که بیرون آمد به سویل زنگ زد حالش را بپرسد که رد تماس داد. همان شب با بدخلقی و اخم به بیمارستان بردش و ازدست وپا و سرش عکس گرفتند، به تشخیص دکتر خطر رفع شد و کوفتگی کمرو دست راستش طبیعی بود. همه چیز طبیعی بود جز خود سویل. به زور نگاه شاهرخ میکرد، سخت جواب دوکلمه حرفش را میدادو پاسخ زنگ و پیام هم تمام. تنها روزنهی شاهرخ برای جویا شدن از حال سویل، سحر بود که همش در گوشش میخواند این ماجرا تهش به ترکستان ختم میشود و بیخیال سویل شو ولی برای ول کردن دیر بود. عقربهی ساعت از ده شب گذشته بود که صدای تلفن درخانه پیچید و از پشت میز آشپزخانه بلندش کرد. شمارهی قباد را دیدو جواب داد:<<جونم داداش؟>> _ حالا شدیم داداش؟ اون وقتی که باید منرو به نازیلا معرفی میکردی و نکردی چی بودم برات؟ شاهرخ هیجان زده پرسید:<<دیدیش؟؟ پسره مهمونی گرفته؟ >> _ مهمونی گرفته ولی ندیدمش. خدایی عجب جیگرایی میان شاهرخ، یکی از یکی ترگل برگل تر. خیلی وقته هوس یه همچین پارتی هایی کردم. حیف کسی منو نمیشناسه وگرنه میرفتم تو. گفتی اسم پسره چی بود؟ تلفن بی سیم دم گوشش و روی مبل نشست. پسر اطلاعاتی ازخودش نداد. شاهرخ دست آزادش را پس گردنش گذاشت و گفت:<<چطور؟>> _ میخوام سوسکی برم تو بگم ازطرف این پسره دعوت شدم. کسی چه میفهمه؟ خودمرو ازش قایم میکنم تا پارتی تموم بشه. منرو مهمونای دیگه باید ببینن. _ لازمه نکرده. نیم ساعت دیگه خودم میام اونجا کشیک میدم. تو که نازیلا رو ندیدی بخوای شناسایی کنی، من باید باشم. یه نصفه ماکارونی برات نگه داشتم، بیا شام بخور. شیفت عوض شد، جای قباد، شاهرخ رفت دم خانهی ویلایی تا بعد پارتی ببیند نازیلا بین کسانی که از آنجا بیرون میآیند هست یا خاک جدیدی سرش بریزد. فعلاً چیزی که دستگیرش شده بود مهمانی های آخر هفتهی این پسره هست. چه اهمیتی داشت که نازیلا با دوقطره اشک به خدمت گرفتدش و حالا دروغ آدرس خانه و شماره موبایل رو شده و شاید خزعبلاتش درمورد برادرو ساسان و پدر هم الکی باشد؟ یادش رفت آن دروغ ها را، فقط هدفش اثبات عشقش به سویل بود. سرش کلاه رفت؟ عیبی ندارد، با نازیلا کار دیگری داشت. بی کبریت و قهوه پلکش تا ساعت چهار صبح باز ماند و چشم از درخانه و مهمانانی که به مرورخارج میشدند برنداشت. هر دختری بیرون میآمد چشم ریز میکرد که تشخیصش دهد ولی هر رنگ و نوع دختری را دید جز نازیلا و آخرپشت فرمان خوابش برد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین