انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 130396" data-attributes="member: 2935"><p>پارت130</p><p></p><p></p><p>***</p><p>حول وحوش چهار ساعت از روشنی هوا گذشته بود ولی سانتی متری از جای گرم و نرمش جابجا نشد. لای پتوی نازکی بدنش جا شده، کلاه کاپشن را روی سرش انداخته و خوابیده بود. قدش کمی بلندتر از طول سنگ قبر بود! کجا بهتر از اینجا؟ کنار عشقش آرام به خواب رفته. کی بهتر از زیبا ازش پذیرایی میکرد؟ دیشب با پای پیاده و پتویی که توی مسیر خریده بود به مزار زیبا آمد، بیخیال خانهی دوست و رفیق شد تا با لبخند و حرفهای عاشقانه عشق بازی کند. سنگ را شست و گل های پلاسیده را کنار زد تا روی سنگ سرد آرام بگیرد. آتشی که شاهرخ با تحویل کارد به خانهی آنها انداخت با گذشت یک ماه خاموش یا کم فروغ نشده بود. احمدرضا و مهین روی سرش آوار شدند و دعوای حسابی کردند، پینار ازش دلیل میخواست اما جواب به احدی پس نداد. حدوداً پنج شب در این یک ماه به خانه رفته که عاقبتش جنگ وجدل با احمد بود و پشیمانی برای رفتن به آنجا و پناه بردن به خانهی رفقا. به سرنوشت پینار دچارشد منتها بدتر.</p><p>خواهرش زمانی که خانه بود از اتاقش بیرون نمیآمد تا با مهین و احمد همصحبت نشود، بعضی شب ها پیش نسرین میرفت، وقتی تیپ زده ازخانه میخواست بیرون برود مهین طعنه و کنایهاش را میزد و احمد دختری بنام پینار، که اسم مردی در شناسنامهاش باشد و پسر دیگری در زندگیش، ندارد.</p><p>پلکش ازهم جدا شد، بالاتنهاش را بلند کرد و با چشمان پوف کرده دنیای اموات را از نظرگذراند. کلاه از سر درآوردو از لای پتو بیرون آمد. صبح پنجشنبه بود، کنارقبر نشست و فاتحه داد. سوز بدی به پیشانیاش زد و نیم نگاهی به آسمان ابری وگرفته کرد. خدا را مخاطب قرارداد</p><p>_ مبادا بخاطر کاری که کرده عذابش بدیها، هر عذابی هست نگه دار با خودم تصفیه کن. آدمای گناهکار روی زمینت بیشتر مستحق عذابن تا بندههای آسمونیت. هوای زیبامرو داشته باش.</p><p>ازپشت سر صدای نزدیک شدن قدم هایی به گوشش خورد اما به خیال اینکه فامیل و دوست رفتگان دیگرند برنگشت و شنید:<<این اینجا چیکار میکنه؟! >></p><p>مسعود؟ گردن پیمان به عقب چرخید و با دیدن خانوادهی زیبا بلندشد. سربه زیر سلام دادو متقابلاً از نیره شنید</p><p>_ دخترمونرو شکارکردی حالا اومدی سر قبرش پیک نیک؟ چه رویی داری تو پسر!</p><p>داغ فرزند مگر کهنه میشد؟ مسعود با دیدن چهرهی پیمان کنترل از کف داد، یقهاش را گرفت و با خشمی که عین دمل چرکی سرباز زده بود گفت:<<مگه آخرین باری که دیدمت نگفتم دیگه چشممون به هم نخوره؟ مگه نگفتم سرخاک دخترم ببینمت خاکت میکنم؟>></p><p>پیمان احترام خاصی برای هرسه تایشان قائل است، هرکه برای زیبا عزیز بود برای او هم ارزشمند بود اما حرف های نیره ومسعود خنجر به قلبش فرو میکرد. داغش تازه میشد و انگیزهی نابودی خودش چندبرابر. با نگاه به جایی از زمین و حنجرهی گرفته جواب داد</p><p>_ کاش من جای دخترت اون زیرخوابیده بودم عمو. هرکی ندونه شما بهتر میدونی واسه زیبا حاضر بودم جونم رو بدم.</p><p>نیره که کنارمسعود قدعلم کرده بود توپید بهش:<<دخترم ازت جون خواست؟ یک زندگی سالم و آروم حروم شد براش. چرا؟ چون تو کردی! ره صدساله رو یه شبه میخواستی طی کنی، معلوم نیست چندتا جوون دیگه رو فرستادی سینهی همین قبرستون!>></p><p>مسعود حین تکان دادن پیمان صدای بغض آلود و خشدارش را بالا برد</p><p>_ هر دفعه میبینمت چنگ به قلبم میزنن. زیبا اگه خودشو نمیکشت باید از روی نعشم رد میشد تا بهت بله میگفت. رفت که اون روزهارو نبینه، توهم برو پیمان، نمیخوام کار دستت بدم. هنوز آروم نشدم.</p><p>نیره ومسعودی که مقابلش بودند با پدرو مادری که ده ماه پیش دید هیچ شباهتی نداشتند. شکسته و پیر شده به نظر رسیدند. پیمان حرف مسعود را زمین نزد، پتو را روی ساعد دست راستش آویزان کرد و ازکنار مینا که میگذشت برای لحظهای چشم در چشم شدند. چه اشکها که با هم نریختند و امروز رفتار دیگری کرد</p><p>_ لعنت به روزی که زیبا بهت دل بست. کاش عاشقت نمیشد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 130396, member: 2935"] پارت130 *** حول وحوش چهار ساعت از روشنی هوا گذشته بود ولی سانتی متری از جای گرم و نرمش جابجا نشد. لای پتوی نازکی بدنش جا شده، کلاه کاپشن را روی سرش انداخته و خوابیده بود. قدش کمی بلندتر از طول سنگ قبر بود! کجا بهتر از اینجا؟ کنار عشقش آرام به خواب رفته. کی بهتر از زیبا ازش پذیرایی میکرد؟ دیشب با پای پیاده و پتویی که توی مسیر خریده بود به مزار زیبا آمد، بیخیال خانهی دوست و رفیق شد تا با لبخند و حرفهای عاشقانه عشق بازی کند. سنگ را شست و گل های پلاسیده را کنار زد تا روی سنگ سرد آرام بگیرد. آتشی که شاهرخ با تحویل کارد به خانهی آنها انداخت با گذشت یک ماه خاموش یا کم فروغ نشده بود. احمدرضا و مهین روی سرش آوار شدند و دعوای حسابی کردند، پینار ازش دلیل میخواست اما جواب به احدی پس نداد. حدوداً پنج شب در این یک ماه به خانه رفته که عاقبتش جنگ وجدل با احمد بود و پشیمانی برای رفتن به آنجا و پناه بردن به خانهی رفقا. به سرنوشت پینار دچارشد منتها بدتر. خواهرش زمانی که خانه بود از اتاقش بیرون نمیآمد تا با مهین و احمد همصحبت نشود، بعضی شب ها پیش نسرین میرفت، وقتی تیپ زده ازخانه میخواست بیرون برود مهین طعنه و کنایهاش را میزد و احمد دختری بنام پینار، که اسم مردی در شناسنامهاش باشد و پسر دیگری در زندگیش، ندارد. پلکش ازهم جدا شد، بالاتنهاش را بلند کرد و با چشمان پوف کرده دنیای اموات را از نظرگذراند. کلاه از سر درآوردو از لای پتو بیرون آمد. صبح پنجشنبه بود، کنارقبر نشست و فاتحه داد. سوز بدی به پیشانیاش زد و نیم نگاهی به آسمان ابری وگرفته کرد. خدا را مخاطب قرارداد _ مبادا بخاطر کاری که کرده عذابش بدیها، هر عذابی هست نگه دار با خودم تصفیه کن. آدمای گناهکار روی زمینت بیشتر مستحق عذابن تا بندههای آسمونیت. هوای زیبامرو داشته باش. ازپشت سر صدای نزدیک شدن قدم هایی به گوشش خورد اما به خیال اینکه فامیل و دوست رفتگان دیگرند برنگشت و شنید:<<این اینجا چیکار میکنه؟! >> مسعود؟ گردن پیمان به عقب چرخید و با دیدن خانوادهی زیبا بلندشد. سربه زیر سلام دادو متقابلاً از نیره شنید _ دخترمونرو شکارکردی حالا اومدی سر قبرش پیک نیک؟ چه رویی داری تو پسر! داغ فرزند مگر کهنه میشد؟ مسعود با دیدن چهرهی پیمان کنترل از کف داد، یقهاش را گرفت و با خشمی که عین دمل چرکی سرباز زده بود گفت:<<مگه آخرین باری که دیدمت نگفتم دیگه چشممون به هم نخوره؟ مگه نگفتم سرخاک دخترم ببینمت خاکت میکنم؟>> پیمان احترام خاصی برای هرسه تایشان قائل است، هرکه برای زیبا عزیز بود برای او هم ارزشمند بود اما حرف های نیره ومسعود خنجر به قلبش فرو میکرد. داغش تازه میشد و انگیزهی نابودی خودش چندبرابر. با نگاه به جایی از زمین و حنجرهی گرفته جواب داد _ کاش من جای دخترت اون زیرخوابیده بودم عمو. هرکی ندونه شما بهتر میدونی واسه زیبا حاضر بودم جونم رو بدم. نیره که کنارمسعود قدعلم کرده بود توپید بهش:<<دخترم ازت جون خواست؟ یک زندگی سالم و آروم حروم شد براش. چرا؟ چون تو کردی! ره صدساله رو یه شبه میخواستی طی کنی، معلوم نیست چندتا جوون دیگه رو فرستادی سینهی همین قبرستون!>> مسعود حین تکان دادن پیمان صدای بغض آلود و خشدارش را بالا برد _ هر دفعه میبینمت چنگ به قلبم میزنن. زیبا اگه خودشو نمیکشت باید از روی نعشم رد میشد تا بهت بله میگفت. رفت که اون روزهارو نبینه، توهم برو پیمان، نمیخوام کار دستت بدم. هنوز آروم نشدم. نیره ومسعودی که مقابلش بودند با پدرو مادری که ده ماه پیش دید هیچ شباهتی نداشتند. شکسته و پیر شده به نظر رسیدند. پیمان حرف مسعود را زمین نزد، پتو را روی ساعد دست راستش آویزان کرد و ازکنار مینا که میگذشت برای لحظهای چشم در چشم شدند. چه اشکها که با هم نریختند و امروز رفتار دیگری کرد _ لعنت به روزی که زیبا بهت دل بست. کاش عاشقت نمیشد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین