انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 130125" data-attributes="member: 2935"><p>پارت125</p><p></p><p></p><p>صبح کت وشلوار به تن زده، وارد مغازهی گل فروشی شد و دسته گل گرفت. برای دست به سر کردن ساسان باید از جیب، پول گلی را بدهد که معلوم نیست نازیلا کدام سطل آشغالی میاندازد. ماشین را داخل کوچه نبرد، سرکوچه پارک کرد و پیاده تا درخانه رفت. تک زنگ خانهی ویلایی را زد و چند دقیقهای طول کشید تا دربازشد و نازیلا با آرایش غلیظ و بلوز و ساپورت، چشمش که به شاهرخ افتاد با نیش بازپرید بغلش. درگوشش پچ پچ وار گفت:<<نمیدونم کشیک میده یا نه ولی بذار به حساب نقشه. >></p><p>شاهرخ که انتظارچنین حرکتی را ازسوی نازیلا نداشت از لای دندانها باشهی نامفهومی گفت و همراهش به داخل رفت. حیاط بزرگی که بخشی از آن، درختان خوش قامت و پربرگ روی سنگ فرش مشکی سایه انداخته بود. پشت درایستادند، نازی با لبخند دسته گل را گرفت و قدردانی کرد</p><p>_ تو که نمیخوای با گل بری بیرون پس اینرو بده من. دستت درد نکنه.</p><p>ز غوغای جهان فارغ، بینی خوش فرمش را به دسته گل نزدیک کرد وبا پلک بسته بو کشید. شاهرخ معنی خودمانی شدن نازیلا را نفهمید و خیلی رسمی پرسید:<<ببخشید خانم بنده تا کی باید اینجا وایسم؟ اونهم وقتی که شک دارین به کشیک دادنش. اصلاً چهارچشمی مواظب هم باشه من نمیتونم برم بیرون، وگرنه میفهمه فرمالیته اومدم. >></p><p>_ اِ... قرارمون نبود غر بزنیا، نیم ساعت وایسا بعد برو. اگه سختته بیا بالا یه چایی بخور. هیچکی نیست.</p><p>شاهرخ با خودش گفت:<<دوخط بهش خندیدم زیادی پررو شد. تا همینجاش بسه، چایی رو با فرشاد و نیلی بخوره. نیم ساعت سرپا وایسادن نمیکشتم.>></p><p>دقیقاً راس نیم ساعت نازیلا با کلی تشکرو دید زدن ماشین های کوچه بدرقهاش کرد و با دسته گل به داخل برگشت.</p><p>......</p><p>شاهرخ چیزی ازجانب قاضی نمیشنید، جملات عین سیلی ازخواب بیدارش کرد. طلاق و دادگاه ارزشی دربرابر عشقش نداشت، این یکی هرچه شد بادآباد، الان فقط سویل را میدید. با عذرخواهی زیرلب از قاضی، پاتند کرد سمت درخروج و از دادگاه بیرون زد. اثبات چشم پاکیش درگرو همین پازل گمشدهای بود که پیدا شد. نفهمید چطور روی صندلی بی ام و نشست و ماشین از زمین کنده شد. سویل برای اثبات عشقش تضمین خواست.</p><p>_ میخوام ثابت کنی پینار اشتباه کرده و هوسباز نیستی.</p><p>از زبان هرکس میشنید بهش برمیخورد ولی سویل هرکس نبود، همه کس بود. ارزش نداشت یک بار برای همیشه پروندهی انگ خیانت را میبست و اعتماد سویل کاملاً جلب میشد؟ داشت، خیلی هم داشت. شاهرخ حق داد به دختری که روزی دوست نامزدش بوده و الان به خودش ابراز احساس میکند. هرکه باشد اسمش را تنوع طلبی و هیزی میگذارد، پس سویل چیز زیادی نخواسته. پس چرا برای پینار نکرد؟ ماهی را هروقت ازآب بگیری تازه هست. ثابت کند بهش خیانت نکرده و شرمندهاش کند. اما فرق عشق و دوست داشتن همین جا برجسته میشود. برای پینارخیلی فسفر نسوزاند، وقتی دید یادش نمیآید کجا خیانت کرده و طرفش دنبال مهریهست، انگار که پیمانه پرشده باشد آماده بود تا به حساب مهریهای که زیاد کرد و عقد مجللی که لازم نبود، پینار را از زندگیش بیرون کند. حالا دادگاه را برای عشقش ول کرده چون قاضی اصلی را سویل میدانست. الان حکم او از هرچیز مهم تر بود. عشق یعنی همین و دوست داشتن یعنی همان، چیزی شبیه زمین تا آسمان.</p><p>***</p><p>به سه دفعه زنگ زدن اکتفا نکرد، با مشت چندین بار به درکوبید و از آب و تاب نیوفتاد. باید نازیلا را میدید، نوبت اوبود کمکش کند ولی این دفعه جای دک کردن، رابطه را جوش بدهد. دوقدمی عقب عقب رفت و از در فاصله گرفت، ازبالای در نگاهی به نمای خانهی ویلایی دوطبقه و سنگ خاکی رنگش انداخت. روی میز تراس طبقهی دوم فنجان چایی نصفه دید، پس حتماً کسی باید در را بازکند. قدمی به جلوبرداشت تا بیوفتد به جان آیفون که صدای رگه رگه و مردانهای از داخل بلندشد:<<کیه؟ بابا سرویس کردین ما رو.>></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 130125, member: 2935"] پارت125 صبح کت وشلوار به تن زده، وارد مغازهی گل فروشی شد و دسته گل گرفت. برای دست به سر کردن ساسان باید از جیب، پول گلی را بدهد که معلوم نیست نازیلا کدام سطل آشغالی میاندازد. ماشین را داخل کوچه نبرد، سرکوچه پارک کرد و پیاده تا درخانه رفت. تک زنگ خانهی ویلایی را زد و چند دقیقهای طول کشید تا دربازشد و نازیلا با آرایش غلیظ و بلوز و ساپورت، چشمش که به شاهرخ افتاد با نیش بازپرید بغلش. درگوشش پچ پچ وار گفت:<<نمیدونم کشیک میده یا نه ولی بذار به حساب نقشه. >> شاهرخ که انتظارچنین حرکتی را ازسوی نازیلا نداشت از لای دندانها باشهی نامفهومی گفت و همراهش به داخل رفت. حیاط بزرگی که بخشی از آن، درختان خوش قامت و پربرگ روی سنگ فرش مشکی سایه انداخته بود. پشت درایستادند، نازی با لبخند دسته گل را گرفت و قدردانی کرد _ تو که نمیخوای با گل بری بیرون پس اینرو بده من. دستت درد نکنه. ز غوغای جهان فارغ، بینی خوش فرمش را به دسته گل نزدیک کرد وبا پلک بسته بو کشید. شاهرخ معنی خودمانی شدن نازیلا را نفهمید و خیلی رسمی پرسید:<<ببخشید خانم بنده تا کی باید اینجا وایسم؟ اونهم وقتی که شک دارین به کشیک دادنش. اصلاً چهارچشمی مواظب هم باشه من نمیتونم برم بیرون، وگرنه میفهمه فرمالیته اومدم. >> _ اِ... قرارمون نبود غر بزنیا، نیم ساعت وایسا بعد برو. اگه سختته بیا بالا یه چایی بخور. هیچکی نیست. شاهرخ با خودش گفت:<<دوخط بهش خندیدم زیادی پررو شد. تا همینجاش بسه، چایی رو با فرشاد و نیلی بخوره. نیم ساعت سرپا وایسادن نمیکشتم.>> دقیقاً راس نیم ساعت نازیلا با کلی تشکرو دید زدن ماشین های کوچه بدرقهاش کرد و با دسته گل به داخل برگشت. ...... شاهرخ چیزی ازجانب قاضی نمیشنید، جملات عین سیلی ازخواب بیدارش کرد. طلاق و دادگاه ارزشی دربرابر عشقش نداشت، این یکی هرچه شد بادآباد، الان فقط سویل را میدید. با عذرخواهی زیرلب از قاضی، پاتند کرد سمت درخروج و از دادگاه بیرون زد. اثبات چشم پاکیش درگرو همین پازل گمشدهای بود که پیدا شد. نفهمید چطور روی صندلی بی ام و نشست و ماشین از زمین کنده شد. سویل برای اثبات عشقش تضمین خواست. _ میخوام ثابت کنی پینار اشتباه کرده و هوسباز نیستی. از زبان هرکس میشنید بهش برمیخورد ولی سویل هرکس نبود، همه کس بود. ارزش نداشت یک بار برای همیشه پروندهی انگ خیانت را میبست و اعتماد سویل کاملاً جلب میشد؟ داشت، خیلی هم داشت. شاهرخ حق داد به دختری که روزی دوست نامزدش بوده و الان به خودش ابراز احساس میکند. هرکه باشد اسمش را تنوع طلبی و هیزی میگذارد، پس سویل چیز زیادی نخواسته. پس چرا برای پینار نکرد؟ ماهی را هروقت ازآب بگیری تازه هست. ثابت کند بهش خیانت نکرده و شرمندهاش کند. اما فرق عشق و دوست داشتن همین جا برجسته میشود. برای پینارخیلی فسفر نسوزاند، وقتی دید یادش نمیآید کجا خیانت کرده و طرفش دنبال مهریهست، انگار که پیمانه پرشده باشد آماده بود تا به حساب مهریهای که زیاد کرد و عقد مجللی که لازم نبود، پینار را از زندگیش بیرون کند. حالا دادگاه را برای عشقش ول کرده چون قاضی اصلی را سویل میدانست. الان حکم او از هرچیز مهم تر بود. عشق یعنی همین و دوست داشتن یعنی همان، چیزی شبیه زمین تا آسمان. *** به سه دفعه زنگ زدن اکتفا نکرد، با مشت چندین بار به درکوبید و از آب و تاب نیوفتاد. باید نازیلا را میدید، نوبت اوبود کمکش کند ولی این دفعه جای دک کردن، رابطه را جوش بدهد. دوقدمی عقب عقب رفت و از در فاصله گرفت، ازبالای در نگاهی به نمای خانهی ویلایی دوطبقه و سنگ خاکی رنگش انداخت. روی میز تراس طبقهی دوم فنجان چایی نصفه دید، پس حتماً کسی باید در را بازکند. قدمی به جلوبرداشت تا بیوفتد به جان آیفون که صدای رگه رگه و مردانهای از داخل بلندشد:<<کیه؟ بابا سرویس کردین ما رو.>> [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین