انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 130124" data-attributes="member: 2935"><p>پارت124</p><p></p><p></p><p>همزمان پیشخدمت آمد و دفتری به سوی هردو گرفت، نازی حین نگاه به مِنوی کافه زیرچشمی دید ساسان میز پشت سرشاهرخ نشست و به هردو زل زد. سریع درجلد معشوقه فرو رفت و گفت</p><p>_ شاه جون چی میخوری؟ هرچی تو میل کنی منم همون.</p><p>قیافهی متعجب و اخموی شاهرخ را که دید نامحسوس با چشم به پشت سرشاه جون اشاره زد تا بفهماند ساسان آمده و باید نقشش را بازی کند.</p><p>_ چهارماهه همیشه تو انتخاب کردی چی بخورم الانم تو میگی.</p><p>"چشم، شاه جان" از دهانش بیرون آمد و موکا وکیک سفارش داد. پیشخدمت که دور شد پرسید:<<عشقم خسته نمیشی از اینکه همش منرو میبینی؟ آمار قرارمون داره از روزای سال میزنه بالاتر. >></p><p>_ مگه آدم از عشقش خسته میشه نازی جان؟</p><p>_ خدا نکنه تو ازم خسته بشی، دق میکنم. خواستم ببینمت که یک خبر دست اول بهت بدم. فردا مامان اینا دارن میرن لواسون، میخوام یه دورهمی با فرشاد و نیلی ترتیب بدم. میای دیگه؟</p><p>شاهرخ نقشش را عالی بازی کرد، شخصیت اصلیش ادغام شده بود با اینی که ساخته:<<چرا که نه؟ چه اونا بیان چه نیان من میام!>></p><p>نازی ریزو دلبرانه خندید. با لوندی گفت:<<آخ که منهم دلم برات تنگ شده. پس یه ساعت زودتر از اون دوتا مزاحم بیا. حدوداً ساعت یازده.>></p><p>_ خیلی خوشگل نمی کنیا، دوست ندارم چشم فرشاد بهت بخوره. همین که خودم ببینمت کافیه.</p><p>_ آخ غیرت آقامونرو خریدارم. اوکی گونی میپوشم.</p><p>_ چه کنم که گونی هم بهت میاد!</p><p>هردو خندیدند و سفارش موکا هم رسید. کیک و موکا را زدند به رگ و نازیلا خیلی لفتش نداد، کیف سرمهای چرم را از روی میز برداشت و از کافه بیرون آمدند، موقع خروج شاهرخ ناچاراً دست نازی را گرفت و سنگینی نگاه ساسان را روی خودشان حس کرد ولی او فقط روبرو را دید. چقدر نازی برای همین لمس دستان التماس وتمنا کرد و شاهرخ با اکراه پذیرفت.</p><p>دم ماشین بی هوا سوییچ را پرت کرد طرف شاهرخ که روی هوا گرفت و نازی گفت:<<میخوام با دست فرمون عشقم بریم!>></p><p>نیم نگاهی به سوییچ و چهرهی نازی که زیرپوستی به مغازه اشاره میزد انداخت و سوار شد. کمی ادامه میداد شاهرخ را پشیمان میکرد. حس خوبی به عشقم گفتن های نازیلا نداشت چون اصلاً حسی درکار نبود و به زور تحمل میکرد تا خر نازی ازپل بگذرد. راه افتاد وپرسید</p><p>_ چرا پشت من نشست؟ مگه نیومده بود منرو ببینه؟</p><p>کمربندش را بست و جواب داد:<<مثلاً دلش طاقت نمیاورد من رو بایکی دیگه ببینه، واسه همین فقط گوش تیز کرده بود. الانم حتما دنبالمون میاد تا سر ازکارمون دربیاره. حواست به من باشه هرجایی میگم برو. آدرس خونه مونرو هم یادت بمونه فردا راس ساعت یازده اونجا باشی. فقط یک خواهش...>></p><p>سکوت نازی چشمان شاهرخ را مجاب کرد تا به تیلهی عسلیش دوخته شود. با لحن تمنایی و خواهشی گفت:<<میشه تیپ بزنی با دسته گل بیای؟>></p><p>زیر زبان شاهرخ غلط کردم خوابیده بود اما بیدار نشد و در عوض نفس پرحرصش را فوت کرد و بدون چشم و اوکی دادنی، آدرسی که نازیلا قبلاً داده بود رفت و مسیر را یادگرفت. از آینهی بغل پرشیای سفیدی که با فاصلهی کم تعقیبش میکرد تحت نظر داشت و بی مشورت از نازیلا پایش روی پدال گاز رفت، قابل هضم نبود احدی دنبالش کند. نازی که از کار شاهرخ سر درنمیاورد فقط نگاهش کرد. جلوی خانه تنها به گفتن دوکلمه بسنده کرد:<<یازده اینجام.>></p><p>حس خوبی به لوندی نازی نداشت وجای جذب، دفع شد. به سه روزپیش برمیگشت معلوم نبود دوباره شماره بگیرد یا نگیرد. دختره با این دک وپز نیازی به دلبری و غمزه ندارد، اراده کند بهترینها دنبالش میآیند. بیخودی وسط چه داستانی افتاد! فکرش درتجربهی عشق پفکی و لحظاتی که گذراند غوطه ور شد ولی لوندی نازی حالش را به هم زد. کاری که پینار خیلی اهلش نبود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 130124, member: 2935"] پارت124 همزمان پیشخدمت آمد و دفتری به سوی هردو گرفت، نازی حین نگاه به مِنوی کافه زیرچشمی دید ساسان میز پشت سرشاهرخ نشست و به هردو زل زد. سریع درجلد معشوقه فرو رفت و گفت _ شاه جون چی میخوری؟ هرچی تو میل کنی منم همون. قیافهی متعجب و اخموی شاهرخ را که دید نامحسوس با چشم به پشت سرشاه جون اشاره زد تا بفهماند ساسان آمده و باید نقشش را بازی کند. _ چهارماهه همیشه تو انتخاب کردی چی بخورم الانم تو میگی. "چشم، شاه جان" از دهانش بیرون آمد و موکا وکیک سفارش داد. پیشخدمت که دور شد پرسید:<<عشقم خسته نمیشی از اینکه همش منرو میبینی؟ آمار قرارمون داره از روزای سال میزنه بالاتر. >> _ مگه آدم از عشقش خسته میشه نازی جان؟ _ خدا نکنه تو ازم خسته بشی، دق میکنم. خواستم ببینمت که یک خبر دست اول بهت بدم. فردا مامان اینا دارن میرن لواسون، میخوام یه دورهمی با فرشاد و نیلی ترتیب بدم. میای دیگه؟ شاهرخ نقشش را عالی بازی کرد، شخصیت اصلیش ادغام شده بود با اینی که ساخته:<<چرا که نه؟ چه اونا بیان چه نیان من میام!>> نازی ریزو دلبرانه خندید. با لوندی گفت:<<آخ که منهم دلم برات تنگ شده. پس یه ساعت زودتر از اون دوتا مزاحم بیا. حدوداً ساعت یازده.>> _ خیلی خوشگل نمی کنیا، دوست ندارم چشم فرشاد بهت بخوره. همین که خودم ببینمت کافیه. _ آخ غیرت آقامونرو خریدارم. اوکی گونی میپوشم. _ چه کنم که گونی هم بهت میاد! هردو خندیدند و سفارش موکا هم رسید. کیک و موکا را زدند به رگ و نازیلا خیلی لفتش نداد، کیف سرمهای چرم را از روی میز برداشت و از کافه بیرون آمدند، موقع خروج شاهرخ ناچاراً دست نازی را گرفت و سنگینی نگاه ساسان را روی خودشان حس کرد ولی او فقط روبرو را دید. چقدر نازی برای همین لمس دستان التماس وتمنا کرد و شاهرخ با اکراه پذیرفت. دم ماشین بی هوا سوییچ را پرت کرد طرف شاهرخ که روی هوا گرفت و نازی گفت:<<میخوام با دست فرمون عشقم بریم!>> نیم نگاهی به سوییچ و چهرهی نازی که زیرپوستی به مغازه اشاره میزد انداخت و سوار شد. کمی ادامه میداد شاهرخ را پشیمان میکرد. حس خوبی به عشقم گفتن های نازیلا نداشت چون اصلاً حسی درکار نبود و به زور تحمل میکرد تا خر نازی ازپل بگذرد. راه افتاد وپرسید _ چرا پشت من نشست؟ مگه نیومده بود منرو ببینه؟ کمربندش را بست و جواب داد:<<مثلاً دلش طاقت نمیاورد من رو بایکی دیگه ببینه، واسه همین فقط گوش تیز کرده بود. الانم حتما دنبالمون میاد تا سر ازکارمون دربیاره. حواست به من باشه هرجایی میگم برو. آدرس خونه مونرو هم یادت بمونه فردا راس ساعت یازده اونجا باشی. فقط یک خواهش...>> سکوت نازی چشمان شاهرخ را مجاب کرد تا به تیلهی عسلیش دوخته شود. با لحن تمنایی و خواهشی گفت:<<میشه تیپ بزنی با دسته گل بیای؟>> زیر زبان شاهرخ غلط کردم خوابیده بود اما بیدار نشد و در عوض نفس پرحرصش را فوت کرد و بدون چشم و اوکی دادنی، آدرسی که نازیلا قبلاً داده بود رفت و مسیر را یادگرفت. از آینهی بغل پرشیای سفیدی که با فاصلهی کم تعقیبش میکرد تحت نظر داشت و بی مشورت از نازیلا پایش روی پدال گاز رفت، قابل هضم نبود احدی دنبالش کند. نازی که از کار شاهرخ سر درنمیاورد فقط نگاهش کرد. جلوی خانه تنها به گفتن دوکلمه بسنده کرد:<<یازده اینجام.>> حس خوبی به لوندی نازی نداشت وجای جذب، دفع شد. به سه روزپیش برمیگشت معلوم نبود دوباره شماره بگیرد یا نگیرد. دختره با این دک وپز نیازی به دلبری و غمزه ندارد، اراده کند بهترینها دنبالش میآیند. بیخودی وسط چه داستانی افتاد! فکرش درتجربهی عشق پفکی و لحظاتی که گذراند غوطه ور شد ولی لوندی نازی حالش را به هم زد. کاری که پینار خیلی اهلش نبود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین