انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 130063" data-attributes="member: 2935"><p>پارت123</p><p></p><p></p><p>دم و دستگاه را سپرد به صدری، همراه دختر ازمغازه بیرون رفت و دست در جیب فروکرد تا سوییچ را بزند که زودتر صدای سوییچ ماشینی که جلوی بی ام و پارک شده بود بلند شد و دخترگفت</p><p>_ با ابوقراضهی من بریم بهتره، چون باید بعدش با هم از کافه خارج بشیم. میخوام ساسان حس صمیمیتمونرو ببینه.</p><p>جا داشت سوت بلندی برای سراتو مشکی میزد. دختره آن همه حرف زد، از ابوقراضهاش چیزی نگفت. با اینکه صددفعه نقشه مرور شده بود اما حین دور زدن ماشین و سوارشدن اعتراض کرد</p><p>_ یک کافه بسه، دیگه چه نیازی به دم خونهست؟</p><p>روی صندلی کنار دختر نشست و همین که او ماشین را روشن میکرد جواب داد:<<چند بار بگم؟ قراره وانمود کنیم فردا یک مهمونی ترتیب میدم، تو هم دعوتی. اگه تو رو دم خونه ببینه دیگه فکر نمیکنه من یه پولی دادم به پسر غریبه نقش بازی کنه، میگه واقعیه. چون آدم نمیاد آدرس خونهاش رو واسه تظاهر بده غریبه.>></p><p>گردن شاهرخ به طرفش چرخید وبا پوزخند گفت:<<الان پس داری چیکار میکنی؟ >></p><p>دختر که انگار نفهمیده بود چه گفته با مِن و مِن گفت:<<خب... خب تو اگه کلّاش بودی و میخواستی اخاذی کنی همون اول پای پولرو میکشیدی وسط و منهم هیچوقت نمیخواستم کمکم کنی، بعدشم توی این سه روز فقط تو منرو نشناختی، منهم یک شناخت نسبی پیدا کردم. اینها رو ول کن، فردا قراره مامان و بابام برن ویلای لواسون من تنهام، ساسان اینرو میدونه ولی میخوام به گوشش برسه که قراره تورو بیارم پیش خودم و با دوتا از بچهها دورهمی بگیریم. فقط... فقط یک خواهش دارم، میدونم تکراریه. توی کافه عین عاشق و معشوق، خیلی گرم وصمیمی حرف بزنیم.>></p><p>از گوشهی چشم سرتکان دادن شاهرخ را دید و در ادامه شنید:<<اوکی. >></p><p>شاید پیش نیامده بود کار یکی از بچههای بالا و مایه دار بهش بخورد یا اینقدر استیصال و به هم ریختگی یکی از آنها را به وضوح مقابل خودش تماشا کند که بخواهد این قضیه را هضم کند. دغدغه برای همه بود، بالا و پایین نداشت ولی برطرف کردن دغدغه، تفاوت همین بالاو پایین را میساخت. با پول میشد ساسان را از سرراه برداشت، میشد ازدست آن نازیلا خانواده فرار کرد یا حتی مبلغی به خود ساسان میداد تا خلاص شود. قانع شده بود تا قدمی برای نازیلا بردارد، منطقش قبول کرد و دید ضرری نمیبیند. خطری ازسمت ساسان تهدیدش کند از راه خودش حل میکند. همان صحبت مردانه. ازطرف ساسان به گوش بابای نازیلا برسید پای پسر دیگری وسط آمده شاید پدرش بخواهد اورا ببیند. به شاهرخ توضیح داد هروقت بابایش حرفی از دیدار زد میپیچاند و آن قضیه را بسپرد به خود نازی. تضمین کرد هیچ دردسری از طرف خانوادهاش او را تهدید نمیکند.</p><p>نازیلا مقابل کافه سرعتش را کم کرد و با نگاه به داخل مغازه گفت</p><p>_ هنوز نیومده، ما میریم میشینیم تا مارو باهم ببینه.</p><p>جای پارک خوبی برای سراتوپیدا شد و قبل ازپیاده شدن دوباره تکرارکرد</p><p>_ یادت نره شاه جون، خیلی گرم وصمیمی!</p><p>شاهرخ تای ابرویی بالا داد و دستش روی دستگیره ماسید. هنوز وارد نشده پیشواز رفت و شاه سعی کرد نخندد و فقط سری تکان دهد. توی این سه روز نسبتاً رسمی و جدی رفتارکرد و اغلب نازیلا ادای دخترخالهها را درمیاورد ولی نه دراین حد. نازیلا با خودش فکرکرد این کار دیگری جز سرتکان دادن بلد نیست؟ نکند قرصی چیزی مصرف کرده که فقط سرش را حرکت میدهد؟</p><p>کافه پُر بود از میزخالی که یکی نصیبشان شد و چشم نازیلا گشتی میان دور و بر زد اما خبری از ساسان نبود. شاهرخ روی صندلی مستقر شد، خودش را جلوکشید و با صدای آرامی پرسید</p><p>_ داری میبینیش؟</p><p>نازیا فضای مجازی نداشت که بخواهد عکس ساسان را بفرستد و شاهرخ از این اخلاقش شگفت زده شد و حتی تحسینش هم کرد. گفته بود:<<وقتمرو صرف دنیای مجازی نمیکنم. حیف وقت آدم نیست؟>></p><p>نیم نگاهی به اطراف کرد و جواب داد:<<نه، ولی میرسه. یک بار دیگه تکلیفمون رو مرورکنیم، من بهت میگم شاه، تو بگو نازی. چهارماهی هست با هم آشنا شدیم. فقط خیلی گرم و...>></p><p>درکافه باز شد و نگاه نازیلا از روی شانهی شاهرخ برای ثانیهای به ساسان افتاد و لبخند مصنوعی گل گشادی به روی شاه جون زد!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 130063, member: 2935"] پارت123 دم و دستگاه را سپرد به صدری، همراه دختر ازمغازه بیرون رفت و دست در جیب فروکرد تا سوییچ را بزند که زودتر صدای سوییچ ماشینی که جلوی بی ام و پارک شده بود بلند شد و دخترگفت _ با ابوقراضهی من بریم بهتره، چون باید بعدش با هم از کافه خارج بشیم. میخوام ساسان حس صمیمیتمونرو ببینه. جا داشت سوت بلندی برای سراتو مشکی میزد. دختره آن همه حرف زد، از ابوقراضهاش چیزی نگفت. با اینکه صددفعه نقشه مرور شده بود اما حین دور زدن ماشین و سوارشدن اعتراض کرد _ یک کافه بسه، دیگه چه نیازی به دم خونهست؟ روی صندلی کنار دختر نشست و همین که او ماشین را روشن میکرد جواب داد:<<چند بار بگم؟ قراره وانمود کنیم فردا یک مهمونی ترتیب میدم، تو هم دعوتی. اگه تو رو دم خونه ببینه دیگه فکر نمیکنه من یه پولی دادم به پسر غریبه نقش بازی کنه، میگه واقعیه. چون آدم نمیاد آدرس خونهاش رو واسه تظاهر بده غریبه.>> گردن شاهرخ به طرفش چرخید وبا پوزخند گفت:<<الان پس داری چیکار میکنی؟ >> دختر که انگار نفهمیده بود چه گفته با مِن و مِن گفت:<<خب... خب تو اگه کلّاش بودی و میخواستی اخاذی کنی همون اول پای پولرو میکشیدی وسط و منهم هیچوقت نمیخواستم کمکم کنی، بعدشم توی این سه روز فقط تو منرو نشناختی، منهم یک شناخت نسبی پیدا کردم. اینها رو ول کن، فردا قراره مامان و بابام برن ویلای لواسون من تنهام، ساسان اینرو میدونه ولی میخوام به گوشش برسه که قراره تورو بیارم پیش خودم و با دوتا از بچهها دورهمی بگیریم. فقط... فقط یک خواهش دارم، میدونم تکراریه. توی کافه عین عاشق و معشوق، خیلی گرم وصمیمی حرف بزنیم.>> از گوشهی چشم سرتکان دادن شاهرخ را دید و در ادامه شنید:<<اوکی. >> شاید پیش نیامده بود کار یکی از بچههای بالا و مایه دار بهش بخورد یا اینقدر استیصال و به هم ریختگی یکی از آنها را به وضوح مقابل خودش تماشا کند که بخواهد این قضیه را هضم کند. دغدغه برای همه بود، بالا و پایین نداشت ولی برطرف کردن دغدغه، تفاوت همین بالاو پایین را میساخت. با پول میشد ساسان را از سرراه برداشت، میشد ازدست آن نازیلا خانواده فرار کرد یا حتی مبلغی به خود ساسان میداد تا خلاص شود. قانع شده بود تا قدمی برای نازیلا بردارد، منطقش قبول کرد و دید ضرری نمیبیند. خطری ازسمت ساسان تهدیدش کند از راه خودش حل میکند. همان صحبت مردانه. ازطرف ساسان به گوش بابای نازیلا برسید پای پسر دیگری وسط آمده شاید پدرش بخواهد اورا ببیند. به شاهرخ توضیح داد هروقت بابایش حرفی از دیدار زد میپیچاند و آن قضیه را بسپرد به خود نازی. تضمین کرد هیچ دردسری از طرف خانوادهاش او را تهدید نمیکند. نازیلا مقابل کافه سرعتش را کم کرد و با نگاه به داخل مغازه گفت _ هنوز نیومده، ما میریم میشینیم تا مارو باهم ببینه. جای پارک خوبی برای سراتوپیدا شد و قبل ازپیاده شدن دوباره تکرارکرد _ یادت نره شاه جون، خیلی گرم وصمیمی! شاهرخ تای ابرویی بالا داد و دستش روی دستگیره ماسید. هنوز وارد نشده پیشواز رفت و شاه سعی کرد نخندد و فقط سری تکان دهد. توی این سه روز نسبتاً رسمی و جدی رفتارکرد و اغلب نازیلا ادای دخترخالهها را درمیاورد ولی نه دراین حد. نازیلا با خودش فکرکرد این کار دیگری جز سرتکان دادن بلد نیست؟ نکند قرصی چیزی مصرف کرده که فقط سرش را حرکت میدهد؟ کافه پُر بود از میزخالی که یکی نصیبشان شد و چشم نازیلا گشتی میان دور و بر زد اما خبری از ساسان نبود. شاهرخ روی صندلی مستقر شد، خودش را جلوکشید و با صدای آرامی پرسید _ داری میبینیش؟ نازیا فضای مجازی نداشت که بخواهد عکس ساسان را بفرستد و شاهرخ از این اخلاقش شگفت زده شد و حتی تحسینش هم کرد. گفته بود:<<وقتمرو صرف دنیای مجازی نمیکنم. حیف وقت آدم نیست؟>> نیم نگاهی به اطراف کرد و جواب داد:<<نه، ولی میرسه. یک بار دیگه تکلیفمون رو مرورکنیم، من بهت میگم شاه، تو بگو نازی. چهارماهی هست با هم آشنا شدیم. فقط خیلی گرم و...>> درکافه باز شد و نگاه نازیلا از روی شانهی شاهرخ برای ثانیهای به ساسان افتاد و لبخند مصنوعی گل گشادی به روی شاه جون زد! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین