انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 130062" data-attributes="member: 2935"><p>پارت122</p><p></p><p></p><p>کف دست مردانه و قطورش بالا آمد تا حرف دختر را قطع کند وگفت</p><p>_ خواهشاً بحث مالی نکنین، بنده قرارشد هرکاری از دستم بربیاد انجام بدم که خب برنمیاد.</p><p>_ میاد، باورکنین بخواین میاد. من جای خواهرت، بیا و برای چند دقیقه... نقش عاشقرو بازی کن. قول شرف میدم باهاش رودررو نمیشی، اون قراره از دور مارو ببینه. دهنم کثیفه، گناه کارم ولی دعات میکنم، حداقل بذار بگم یک غریبه درکم کرد. یعنی من ارزش چند دقیقه روهم... ندارم؟؟</p><p>ندارم گفتنش با لحنی ازحقارت وشکستگی بود. گلولههای اشک دوباره شلیک شد وبا دستمال مژهی خیسش را پاک کرد. کلمه به کلمهی حرف ها در ذهن شاهرخ رسوب کرد و به فکر فرو بردش. ازش چیزی کم میشد؟ کسی نمیفهمید، پینار دختر بود و حساس، حالا شاید بعداً درخلال حرف ها به عنوان خاطره بهش اشاره میکرد ولی ممکن بود دلخوری به وجود بیاید. اختیارش دست خودش بود، نیازی به اجازه یا موافقت و مخالفت پینار نداشت. در میان گریههای دختر، شاهرخ قضیه را بالا و پایین کرد وبا دل سوخته و نگاهی ازجنس ترحم گفت</p><p>_ یک فرصت کوچولو بدین فکرکنم بد نیست. گفتین فقط کافه دیگه؟</p><p>چشم دختر کمی مبهوت ماند وکم کم غرق در شادی شد. با هیجان و ذوق خاصی پرسید:<<حاضری کمکم کنی؟>></p><p>شاهرخ بخاطر سرمستی دختر لبخندی زد و حین سرتکان دادن تاکید کرد</p><p>_ شما باید یک شماره بهم بدین که درتماس باشم و یه آشنایی مختصری پیدا کنم تا جلوی ساسان خراب نکنم. درضمن بد نیست از دوست پسرتون بیشتر برام بگین، یک پسر توی چندکلمهای که گفتین خلاصه نمیشه. قانعم کنین که ازدست یه پسر غلط فرار میکنین، چون اگه آدم درستی باشه جلوی خوشبختیتونرو گرفتم و عذاب وجدان میگیرم.</p><p>تندتند سرشار ازخوشی و سرمستی، بی توجه به حرفهای شاهرخ گفت</p><p>_ نمیدونم با چه زبونی ازت تشکرکنم. پس من تا سه روز آینده یک قرار ترتیب میدم توی کافه که ما رو باهم ببینه. شمارم رو هم بزنین تو گوشیتون.</p><p>ازهمان روز تا دوشب بعد کارشاهرخ جواب به پیام بود و شنیدن حرف هایش. اینکه ساسان را پدرش معرفی کرده و دراصل پسر دوست بابایش بود. پسری که نصف تکه کلام هایش بدو بیراه، خوراکش پایمال کردن قانون و قوانین راهنمایی رانندگی بود. نازیلا از رامین،برادرش صحبت کرد که با سرگرفتن این ازدواج میتواند شراکت خوبی توی ساخت و ساز با ساسان داشته باشد و به فکر منافع خودش هست. راجب خودش گفت که بیست و چهار ساله، در دانشگاه سراسری همین شهرکارشناسی علوم تغذیه گرفته و دیگر ادامه تحصیل نداده، چون دوسال پیش بابای ساسان تلویحاً اعلام کرده خوبیت ندارد ساسان سواد چندانی ندارد و عروسش باسواد باشد. خیر سرش پسره همان دیپلم را با پول خریده. بابای نازیلا بهش اجازه نمیدهد در رشتهی خودش مشغول کارشود وگرنه دستش ازجیب او درآمده و دیگر راضی به وصلت با ساسان نمیشود. سه ماهی میشود حرف ازدواج وسط آمده و نازیلا هرطور شده میخواهد یکبار برای همیشه بند را پاره کند.</p><p>شاهرخ هرچه کرد تا راضیاش کند مسالمت آمیزو باحرف، ساسان را کناربزند ولی گفت این پسرمنطق ندارد، حتماً باید ببیند من با کسی رابطه دارم. حتی یادآوری کرد مردان حرف هم را بهتر میفهمند. خواست جای نقش بازی کردن، مرد و مردانه دوکلام حرف حساب بزند که نازیلا پای تلفن بهش تشرزد:<<نه نه، ازاین فکرها نکن، ترتیب اثر نمیده. میخوام دلش ازم کنده بشه. اون علاقه داره، ولی اشتباهی اومده. میخوام ببینه با چشمهای کورش مرتیکهی لومپَن.>></p><p>روز قرارکافه یکی شد با روز قرارپینار. صبح نامزد، عصر عشق الکی. بهش چیزی درمورد نازیلا نگفته بود، چون لازم نبود و ارتباط خاصی هم نداشت که بخواهد جاربزند. اصلاً ممکن بود مخالفت کند و قولی که شاهرخ به نازیلا داده روی هوا بماند. ساعت چهارنشده نازیلا دم مغازه ظاهر شد و شاهرخ نای جابجایی هیکلش را نداشت، دویدن با پینارو عکسهای زوری رُسش را کشیده بود. ولی حرف زده و باید پایش میایستاد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 130062, member: 2935"] پارت122 کف دست مردانه و قطورش بالا آمد تا حرف دختر را قطع کند وگفت _ خواهشاً بحث مالی نکنین، بنده قرارشد هرکاری از دستم بربیاد انجام بدم که خب برنمیاد. _ میاد، باورکنین بخواین میاد. من جای خواهرت، بیا و برای چند دقیقه... نقش عاشقرو بازی کن. قول شرف میدم باهاش رودررو نمیشی، اون قراره از دور مارو ببینه. دهنم کثیفه، گناه کارم ولی دعات میکنم، حداقل بذار بگم یک غریبه درکم کرد. یعنی من ارزش چند دقیقه روهم... ندارم؟؟ ندارم گفتنش با لحنی ازحقارت وشکستگی بود. گلولههای اشک دوباره شلیک شد وبا دستمال مژهی خیسش را پاک کرد. کلمه به کلمهی حرف ها در ذهن شاهرخ رسوب کرد و به فکر فرو بردش. ازش چیزی کم میشد؟ کسی نمیفهمید، پینار دختر بود و حساس، حالا شاید بعداً درخلال حرف ها به عنوان خاطره بهش اشاره میکرد ولی ممکن بود دلخوری به وجود بیاید. اختیارش دست خودش بود، نیازی به اجازه یا موافقت و مخالفت پینار نداشت. در میان گریههای دختر، شاهرخ قضیه را بالا و پایین کرد وبا دل سوخته و نگاهی ازجنس ترحم گفت _ یک فرصت کوچولو بدین فکرکنم بد نیست. گفتین فقط کافه دیگه؟ چشم دختر کمی مبهوت ماند وکم کم غرق در شادی شد. با هیجان و ذوق خاصی پرسید:<<حاضری کمکم کنی؟>> شاهرخ بخاطر سرمستی دختر لبخندی زد و حین سرتکان دادن تاکید کرد _ شما باید یک شماره بهم بدین که درتماس باشم و یه آشنایی مختصری پیدا کنم تا جلوی ساسان خراب نکنم. درضمن بد نیست از دوست پسرتون بیشتر برام بگین، یک پسر توی چندکلمهای که گفتین خلاصه نمیشه. قانعم کنین که ازدست یه پسر غلط فرار میکنین، چون اگه آدم درستی باشه جلوی خوشبختیتونرو گرفتم و عذاب وجدان میگیرم. تندتند سرشار ازخوشی و سرمستی، بی توجه به حرفهای شاهرخ گفت _ نمیدونم با چه زبونی ازت تشکرکنم. پس من تا سه روز آینده یک قرار ترتیب میدم توی کافه که ما رو باهم ببینه. شمارم رو هم بزنین تو گوشیتون. ازهمان روز تا دوشب بعد کارشاهرخ جواب به پیام بود و شنیدن حرف هایش. اینکه ساسان را پدرش معرفی کرده و دراصل پسر دوست بابایش بود. پسری که نصف تکه کلام هایش بدو بیراه، خوراکش پایمال کردن قانون و قوانین راهنمایی رانندگی بود. نازیلا از رامین،برادرش صحبت کرد که با سرگرفتن این ازدواج میتواند شراکت خوبی توی ساخت و ساز با ساسان داشته باشد و به فکر منافع خودش هست. راجب خودش گفت که بیست و چهار ساله، در دانشگاه سراسری همین شهرکارشناسی علوم تغذیه گرفته و دیگر ادامه تحصیل نداده، چون دوسال پیش بابای ساسان تلویحاً اعلام کرده خوبیت ندارد ساسان سواد چندانی ندارد و عروسش باسواد باشد. خیر سرش پسره همان دیپلم را با پول خریده. بابای نازیلا بهش اجازه نمیدهد در رشتهی خودش مشغول کارشود وگرنه دستش ازجیب او درآمده و دیگر راضی به وصلت با ساسان نمیشود. سه ماهی میشود حرف ازدواج وسط آمده و نازیلا هرطور شده میخواهد یکبار برای همیشه بند را پاره کند. شاهرخ هرچه کرد تا راضیاش کند مسالمت آمیزو باحرف، ساسان را کناربزند ولی گفت این پسرمنطق ندارد، حتماً باید ببیند من با کسی رابطه دارم. حتی یادآوری کرد مردان حرف هم را بهتر میفهمند. خواست جای نقش بازی کردن، مرد و مردانه دوکلام حرف حساب بزند که نازیلا پای تلفن بهش تشرزد:<<نه نه، ازاین فکرها نکن، ترتیب اثر نمیده. میخوام دلش ازم کنده بشه. اون علاقه داره، ولی اشتباهی اومده. میخوام ببینه با چشمهای کورش مرتیکهی لومپَن.>> روز قرارکافه یکی شد با روز قرارپینار. صبح نامزد، عصر عشق الکی. بهش چیزی درمورد نازیلا نگفته بود، چون لازم نبود و ارتباط خاصی هم نداشت که بخواهد جاربزند. اصلاً ممکن بود مخالفت کند و قولی که شاهرخ به نازیلا داده روی هوا بماند. ساعت چهارنشده نازیلا دم مغازه ظاهر شد و شاهرخ نای جابجایی هیکلش را نداشت، دویدن با پینارو عکسهای زوری رُسش را کشیده بود. ولی حرف زده و باید پایش میایستاد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین