انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 129939" data-attributes="member: 2935"><p>پارت120</p><p></p><p></p><p>لحن قاضی تذکر وارانه و جدی شد:<<ادب رو رعایت کنین جناب ابراهیمی. با اینکه فیلم و صدا مال قبل از آغاز زندگی زناشوییه و ادلهی کافی بر خیانت نیست اما...>></p><p>عینکش را به چشم زد و با نگاه به ورقه ادامه داد:<<عصر روز دوازده مرداد شما با یک دخترخانمی داخل کافه قرار گذاشتی و براساس ادعای خانم سلیمی، فیلمی به بنده دادن که مربوط به فردای اون روزه و شما با دسته گل وارد خونهی اون دختر شدین. البته عکسایی که الان جناب وکیل دادن میتونه دلیل بهتری برای خیا...>></p><p>گوش شاهرخ کیپ شد، چشمش به دهان قاضی ماند و یاد روزی افتاد که دلش سوخت. خواست ثواب کند، نمیدانست کباب میشود! چرا به فکر خودش نرسید؟ به ذهنش خطور نمیکرد بیاهمیت ترین اتفاق زندگیش به مشکل سازترین تبدیل شود، وگرنه از حافظهاش پاک نمیشد.</p><p>.....</p><p>یک ماه قبل عقد</p><p>ناهار را با پینار زده و تنبلیش آمد به خانه برود، آمد مغازه که ده دقیقه راه بود و پرنده پر نمیزد. طبق روال ازساعت دوتا چهار، به قول قباد بازار کساد و سالن ساکت بود. صدری هم درگوشهای استراحت میکرد. پشت پیشخوان نشست و سرش روی میز افتاد. پلکش گرم شده بود که صدای پاشنهی کفشی به گوشش خورد و سربلند کرد دید دختری گریان روی یکی از صندلی ها نشسته و نگاه نگرانش از شیشهی مغازه بیرون را دید میزد. با اخمی از سرکسلی و بیخوابی، چشمش مسیر نگاه دختر را گرفت و به ماشین های خیابان رسید و باز چهرهی خیس از اشک او را در بردنگاهش قرار داد. با دست صورتش را پوشاند تا شاهرخ به گریهاش توجهی نکند اما صدای خفهی زاری او به گوش شاهرخ میرسید. با این وضع به مشتری نمیخورد، آمده چشمهی اشکش را خشک کند و برود. زیرلب با خودش گفت</p><p>_ جای بهتری نبود؟ حتماً باید موج منفی رو توی اتمسفر مغازه راه بندازه و گند بزنه به کسب و کارمون.</p><p>شانهی لرزان و صدای گریهی دختر مجابش کرد تا از صندلی و استراحت دل بکند و به سراغش برود. نچی کرد و بالاسر میزش حاضر شد. با لحن رئوف و ملایمی پرسید</p><p>_ ببخشید اتفاقی افتاده؟</p><p>دختر که صدای شاهرخ را نزدیک خودش شنید دست از روی صورت برداشت و با چشمان کاسهی خون، صدای خشدار و تودماغی جواب داد</p><p>_ هیچی. ببخشید باید چیزی سفارش بدم یا میتونم چند دقیقه اینجا بمونم؟</p><p>ضرری دربودنش ندید، قبول کرد و گفت:<<اگر میتونه حالتون رو بهترکنه بنده مشکلی ندارم. کاری از دستم بربیاد در خدمتم.>></p><p>دختر پوزخند تمسخرآمیزی میان گریهاش به روی شاهرخ زد:<<عجیبه، اینرو یک غریبهای میگه که توقعی ازش ندارم. اونم وقتی نزدیک ترین آدمای زندگیم میتونن کمکم کنن و به میل خودشون جلو میرن، انگاروجود ندارم. >></p><p>تنهایی و غم درانتهای لحنش ته نشین شده بود و شاهرخ نیاز دختر را برای دردو دل دید. یکی ازلیوان های پلاستیکی کنار دستگاه آب سردکن مغازه را برداشت و پرآب کرد، به طرف دختر گرفت و جعبهی دستمال هم که روی تمام میزها آماده بود. صندلی روبرویش نشست وگفت</p><p>_ آب رو بخورین گلوتون تازه بشه. بستنی یا آبمیوهی خنک خواستین بگین براتون بیارم، تعارف نکنین. نزدیک ترین آدمای زندگیتون یعنی خانواده دیگه درسته؟</p><p>دختر قلوپی آب خورد، حین برگرداندن لیوان روی میز سری تکان داد و گفت:<<اگه بشه اسمشرو خانواده گذاشت. از دشمن بدترن.>></p><p>شالش سُرخورده و به روی شانه افتاده بود، موی نسکافهای رنگش را فرق وسط بازکرده و چشمان عسلیش به نقطهی گنگی خیره بود. شاهرخ چهرهاش را از نظرگذراند و پرسید:<<اختلاف نظر دارین؟>></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 129939, member: 2935"] پارت120 لحن قاضی تذکر وارانه و جدی شد:<<ادب رو رعایت کنین جناب ابراهیمی. با اینکه فیلم و صدا مال قبل از آغاز زندگی زناشوییه و ادلهی کافی بر خیانت نیست اما...>> عینکش را به چشم زد و با نگاه به ورقه ادامه داد:<<عصر روز دوازده مرداد شما با یک دخترخانمی داخل کافه قرار گذاشتی و براساس ادعای خانم سلیمی، فیلمی به بنده دادن که مربوط به فردای اون روزه و شما با دسته گل وارد خونهی اون دختر شدین. البته عکسایی که الان جناب وکیل دادن میتونه دلیل بهتری برای خیا...>> گوش شاهرخ کیپ شد، چشمش به دهان قاضی ماند و یاد روزی افتاد که دلش سوخت. خواست ثواب کند، نمیدانست کباب میشود! چرا به فکر خودش نرسید؟ به ذهنش خطور نمیکرد بیاهمیت ترین اتفاق زندگیش به مشکل سازترین تبدیل شود، وگرنه از حافظهاش پاک نمیشد. ..... یک ماه قبل عقد ناهار را با پینار زده و تنبلیش آمد به خانه برود، آمد مغازه که ده دقیقه راه بود و پرنده پر نمیزد. طبق روال ازساعت دوتا چهار، به قول قباد بازار کساد و سالن ساکت بود. صدری هم درگوشهای استراحت میکرد. پشت پیشخوان نشست و سرش روی میز افتاد. پلکش گرم شده بود که صدای پاشنهی کفشی به گوشش خورد و سربلند کرد دید دختری گریان روی یکی از صندلی ها نشسته و نگاه نگرانش از شیشهی مغازه بیرون را دید میزد. با اخمی از سرکسلی و بیخوابی، چشمش مسیر نگاه دختر را گرفت و به ماشین های خیابان رسید و باز چهرهی خیس از اشک او را در بردنگاهش قرار داد. با دست صورتش را پوشاند تا شاهرخ به گریهاش توجهی نکند اما صدای خفهی زاری او به گوش شاهرخ میرسید. با این وضع به مشتری نمیخورد، آمده چشمهی اشکش را خشک کند و برود. زیرلب با خودش گفت _ جای بهتری نبود؟ حتماً باید موج منفی رو توی اتمسفر مغازه راه بندازه و گند بزنه به کسب و کارمون. شانهی لرزان و صدای گریهی دختر مجابش کرد تا از صندلی و استراحت دل بکند و به سراغش برود. نچی کرد و بالاسر میزش حاضر شد. با لحن رئوف و ملایمی پرسید _ ببخشید اتفاقی افتاده؟ دختر که صدای شاهرخ را نزدیک خودش شنید دست از روی صورت برداشت و با چشمان کاسهی خون، صدای خشدار و تودماغی جواب داد _ هیچی. ببخشید باید چیزی سفارش بدم یا میتونم چند دقیقه اینجا بمونم؟ ضرری دربودنش ندید، قبول کرد و گفت:<<اگر میتونه حالتون رو بهترکنه بنده مشکلی ندارم. کاری از دستم بربیاد در خدمتم.>> دختر پوزخند تمسخرآمیزی میان گریهاش به روی شاهرخ زد:<<عجیبه، اینرو یک غریبهای میگه که توقعی ازش ندارم. اونم وقتی نزدیک ترین آدمای زندگیم میتونن کمکم کنن و به میل خودشون جلو میرن، انگاروجود ندارم. >> تنهایی و غم درانتهای لحنش ته نشین شده بود و شاهرخ نیاز دختر را برای دردو دل دید. یکی ازلیوان های پلاستیکی کنار دستگاه آب سردکن مغازه را برداشت و پرآب کرد، به طرف دختر گرفت و جعبهی دستمال هم که روی تمام میزها آماده بود. صندلی روبرویش نشست وگفت _ آب رو بخورین گلوتون تازه بشه. بستنی یا آبمیوهی خنک خواستین بگین براتون بیارم، تعارف نکنین. نزدیک ترین آدمای زندگیتون یعنی خانواده دیگه درسته؟ دختر قلوپی آب خورد، حین برگرداندن لیوان روی میز سری تکان داد و گفت:<<اگه بشه اسمشرو خانواده گذاشت. از دشمن بدترن.>> شالش سُرخورده و به روی شانه افتاده بود، موی نسکافهای رنگش را فرق وسط بازکرده و چشمان عسلیش به نقطهی گنگی خیره بود. شاهرخ چهرهاش را از نظرگذراند و پرسید:<<اختلاف نظر دارین؟>> [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین