انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 129374" data-attributes="member: 2935"><p>پارت111</p><p></p><p></p><p>سویل نام همه را بلد بود و حین تماشا و قدم زدن روی موزاییکِ یکی درمیان سفید و نقرهای حیاط با خودش مرور کرد. حسن یوسف، سانسوریا، آگلونما، دیفن باخیا، پوتوس و غیره. گلدانهای سفالی لبهی حوض هم از شمعدانی های قرمز پذیرایی میکرد. هر دوطرف حیاط از لبهی دیوار تا روی گلدان ها سقف ایرانیت سفید جلو آمده بود. ابتکار شاهرخ برای جلوگیری از خرابی گیاهان در برابر باران. خوب شد سرزد، باید رسیدگی را شروع کند که پژمرده نشوند، اینها چه گناهی کردند؟</p><p>کنار دراتاق چهارکیسه خاک و انواع وسایل باغبانی به دیوار تکیه زده شده بود. بوت مشکی اش را درآورد و دستگیره را که پایین کشید در بازشد. شبیه اتاقک منتها کمی بزرگتر، گوشهاش یخچال کوچک و زمینش با قالی قرمز پوشیده شده بود. کنار دیوار میزو صندلی چوبی، روی آن لیوان، خودکارو کاغذ به چشم سویل خورد. نوشتهی روی ورقه توجهش را جلب کرد و برداشت تا بخواند:<<برای تو، به یاد تو، همراه تو.>></p><p>پایش سست شد، صندلی را عقب کشیدو نشست. چانه لرزید و گریهاش به راه افتاد، پردهای از اشک جلوی دیدش را گرفت اما هنرمندی خودش را تشخیص داد. تابلویی ازجنگل درفضای تاریک که اوایلِ آشنایی پینارو شاهرخ کشید و به دیوار اتاق خواب تکیه داد تا بعداً در انبارببرد. همان شب، اولین شبی بود که شاهرخ و پینار باهم به خانهاش رفتند و درخلال صحبتها سویل از تابلویش به عنوان نمونه کار رونمایی کرد. چشم شاهرخ به نقاشی چسبیدو ول نکرد. سویل با خواهش و تمنا به عنوان یادگاری تابلو را بهش داد و درعوض شام به رستوران دعوت شد.</p><p>سرش نرم نرمک خم شد، پیشانیاش روی میز افتاد و هق هقش اتاقک را برداشت. یعنی وارد زندگی دوستش شده؟ به پینارخیانت کرده؟ تا کی رابطه با شاهرخ را پنهان نگه دارد؟ وای اگر بفهمد چه فکری میکند؟ معلوم بود، پینارخائن و پست فطرت و نارفیق و تمام صفات آدم لجن را بهش نسبت میداد. نه، نه، سویل رابطه خراب نکرده، نامزدی شاهرخ و پینار را به هم نزد، هرچه شده بعد از طلب مهریه و دعوای اینها شد. خودش را همه جوره قانع کرد و درهمین حین آسمان غرنبه ترساندش. جیغ کشید و به صندلی چسبید، خود را بغل کرد و با نگاه هراسان از درشیشهای به آسمان ابری و رعدو برقش خیره شد. یاد گلهای شمعدانی لبهی حوض افتاد، سرما و آب زیاد زردش میکرد و از بین میرفت. قوتی در زانوانش نبود که بلند شود، کمی گذشت تا با پای سست و لرزان برخاست که همزمان موبایلش زنگ خورد و آسمان غرنبهی دیگر سویل را سرجایش نشاند. شماره را دید و با ترس و هراس جواب داد:<<الو شاهرخ؟>></p><p>بی سلام و مقدمه گفت:<<هیچی نیست، وحشت نکن. الان تموم میشه. میخوای باهام حرف بزنی حواست پرت بشه؟>></p><p>فاصلهی مغازه با آنجا چند دقیقه بیشتر نبود و آسمان یکرنگیاش را به هر دو نشان داد. باران نم نم بارید و سویل نفس عمیقی کشید. با دوقدم بلند در را بازکرد، پابرهنه رفت سمت حوض و همین که گلدان اول را برداشت درد و دلش باز شد.</p><p>_ آره، میخوام حرف بزنم. هربار که کنارتم حس بدی بهم دست میده، حس میکنم جای پینار وایسادم. همش میگم کاش آشناییمون جور دیگهای بود.</p><p>گلدان را داخل برد و به سراغ بعدی رفت:<<اصلاً چرا یه جور دیگه، سنگین رنگین به دوستیمون ادامه میدادیم. یه لحظه خودترو بذارجای من. فرض کن رفیقت نامزدم بود و ازطریق اون آشنا شدی باهام، کلی خاطرات دسته جمعی داریم و تو میای حتی عقد ما ولی میونهی من و رفیقت به هم خورد و بعد مدتی ما به هم علاقمند شدیم. دلت راضی میشه پشت سر رفیقت با من بریزی روهم؟>></p><p>شاهرخ سکوت کرد وسویل پنج گلدان را روی میز چید و به آخری که رسید گوش تیزش نفس های صداداری را ازپشت خط شنید. منتظر جواب منطقی بود که متقاعدش کند و ازعذاب وجدان رها شود. ششمین گلدان را روی میز گذاشت و شاهرخ با مکث زیاد جواب داد</p><p>_ حق گرفتنیه، دادنی نیست. وقتی میبینم رفیقم لیاقت تویی که خوبی رو نداشته و تو از من خوشت اومده بهت نه نمیگم. رفیقم لگد به بختش زد، من چرا بزنم؟ سهممرو از دنیا میگیرم. سویل... تو حقمی.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 129374, member: 2935"] پارت111 سویل نام همه را بلد بود و حین تماشا و قدم زدن روی موزاییکِ یکی درمیان سفید و نقرهای حیاط با خودش مرور کرد. حسن یوسف، سانسوریا، آگلونما، دیفن باخیا، پوتوس و غیره. گلدانهای سفالی لبهی حوض هم از شمعدانی های قرمز پذیرایی میکرد. هر دوطرف حیاط از لبهی دیوار تا روی گلدان ها سقف ایرانیت سفید جلو آمده بود. ابتکار شاهرخ برای جلوگیری از خرابی گیاهان در برابر باران. خوب شد سرزد، باید رسیدگی را شروع کند که پژمرده نشوند، اینها چه گناهی کردند؟ کنار دراتاق چهارکیسه خاک و انواع وسایل باغبانی به دیوار تکیه زده شده بود. بوت مشکی اش را درآورد و دستگیره را که پایین کشید در بازشد. شبیه اتاقک منتها کمی بزرگتر، گوشهاش یخچال کوچک و زمینش با قالی قرمز پوشیده شده بود. کنار دیوار میزو صندلی چوبی، روی آن لیوان، خودکارو کاغذ به چشم سویل خورد. نوشتهی روی ورقه توجهش را جلب کرد و برداشت تا بخواند:<<برای تو، به یاد تو، همراه تو.>> پایش سست شد، صندلی را عقب کشیدو نشست. چانه لرزید و گریهاش به راه افتاد، پردهای از اشک جلوی دیدش را گرفت اما هنرمندی خودش را تشخیص داد. تابلویی ازجنگل درفضای تاریک که اوایلِ آشنایی پینارو شاهرخ کشید و به دیوار اتاق خواب تکیه داد تا بعداً در انبارببرد. همان شب، اولین شبی بود که شاهرخ و پینار باهم به خانهاش رفتند و درخلال صحبتها سویل از تابلویش به عنوان نمونه کار رونمایی کرد. چشم شاهرخ به نقاشی چسبیدو ول نکرد. سویل با خواهش و تمنا به عنوان یادگاری تابلو را بهش داد و درعوض شام به رستوران دعوت شد. سرش نرم نرمک خم شد، پیشانیاش روی میز افتاد و هق هقش اتاقک را برداشت. یعنی وارد زندگی دوستش شده؟ به پینارخیانت کرده؟ تا کی رابطه با شاهرخ را پنهان نگه دارد؟ وای اگر بفهمد چه فکری میکند؟ معلوم بود، پینارخائن و پست فطرت و نارفیق و تمام صفات آدم لجن را بهش نسبت میداد. نه، نه، سویل رابطه خراب نکرده، نامزدی شاهرخ و پینار را به هم نزد، هرچه شده بعد از طلب مهریه و دعوای اینها شد. خودش را همه جوره قانع کرد و درهمین حین آسمان غرنبه ترساندش. جیغ کشید و به صندلی چسبید، خود را بغل کرد و با نگاه هراسان از درشیشهای به آسمان ابری و رعدو برقش خیره شد. یاد گلهای شمعدانی لبهی حوض افتاد، سرما و آب زیاد زردش میکرد و از بین میرفت. قوتی در زانوانش نبود که بلند شود، کمی گذشت تا با پای سست و لرزان برخاست که همزمان موبایلش زنگ خورد و آسمان غرنبهی دیگر سویل را سرجایش نشاند. شماره را دید و با ترس و هراس جواب داد:<<الو شاهرخ؟>> بی سلام و مقدمه گفت:<<هیچی نیست، وحشت نکن. الان تموم میشه. میخوای باهام حرف بزنی حواست پرت بشه؟>> فاصلهی مغازه با آنجا چند دقیقه بیشتر نبود و آسمان یکرنگیاش را به هر دو نشان داد. باران نم نم بارید و سویل نفس عمیقی کشید. با دوقدم بلند در را بازکرد، پابرهنه رفت سمت حوض و همین که گلدان اول را برداشت درد و دلش باز شد. _ آره، میخوام حرف بزنم. هربار که کنارتم حس بدی بهم دست میده، حس میکنم جای پینار وایسادم. همش میگم کاش آشناییمون جور دیگهای بود. گلدان را داخل برد و به سراغ بعدی رفت:<<اصلاً چرا یه جور دیگه، سنگین رنگین به دوستیمون ادامه میدادیم. یه لحظه خودترو بذارجای من. فرض کن رفیقت نامزدم بود و ازطریق اون آشنا شدی باهام، کلی خاطرات دسته جمعی داریم و تو میای حتی عقد ما ولی میونهی من و رفیقت به هم خورد و بعد مدتی ما به هم علاقمند شدیم. دلت راضی میشه پشت سر رفیقت با من بریزی روهم؟>> شاهرخ سکوت کرد وسویل پنج گلدان را روی میز چید و به آخری که رسید گوش تیزش نفس های صداداری را ازپشت خط شنید. منتظر جواب منطقی بود که متقاعدش کند و ازعذاب وجدان رها شود. ششمین گلدان را روی میز گذاشت و شاهرخ با مکث زیاد جواب داد _ حق گرفتنیه، دادنی نیست. وقتی میبینم رفیقم لیاقت تویی که خوبی رو نداشته و تو از من خوشت اومده بهت نه نمیگم. رفیقم لگد به بختش زد، من چرا بزنم؟ سهممرو از دنیا میگیرم. سویل... تو حقمی. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین