انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*احساس*" data-source="post: 129327" data-attributes="member: 2935"><p>پارت110</p><p></p><p></p><p>سری به دوطرف تکان داد و رخ دررخ شاهرخ بالحن خسته وگرفته پرسید</p><p>_ چطورحاضر شدی آبروی دختری که ادعا میکنی عاشقشی رو زیر سوال ببری؟ میدونی ازاین به بعد توی محل چه نگاهی بهم دارن؟ میگن دختره یه عشوه و غمزهای اومده که پسره با کلی بچه داره ابراز علاقه میکنه. شرف و اعتبارم به باد رفت، دیگه سر نمیتونم بلندکنم، باید از حرفای پشت سرم در برم. شب یلدای آروم و قشنگی که با سحر ساخته بودمرو خراب کردی. اسم این علاقه وعشق نیست، دوستی خاله خرسه هست. منهم کلهام باد نداره خودمرو به دام همچین احساسی بندازم. برو دنبال زندگیت، منم با محلهای که از امشب شدم دختر ناخلفش کنار میام.</p><p>از سرلبخند کمرنگش چینی کنار چشمش افتاد و با نگاه، مثلثی میان چشمان و لب سویل ایجاد کرد. آب دهانش را قورت داد وگفت</p><p>_ دختری که مقابل ابراز احساس پسر دربیاد کجاش ناخلفه؟ رو ندادی بهم، سربلند شدی. ثابت شد با همه فرق داری سویل، دلم گمراه نشده. جواب زنگ و پیامم رو نمیدی، در رو به روم باز نمیکنی، چه راهی داشتم جزصدای یه عده طفل معصوم که از پنجره به گوشت برسه؟</p><p>پریروز سویل برای جبران بخش کمی ازپولی که شاهرخ به سماوات داد طلایش را روی میز مغازهاش گذاشت و بدون حرف آنجا را ترک کرد. شاهرخ به هردری زد تا برگرداند که سویل محل نداد و حالا پیدایش کرده تا بگوید</p><p>_ اومدی مغازه تا طلا بدی؟ طلا قبول نمیکنم، بدهیای بهم نداری که صاف کنی. به ازاش حداقل یه فرصت بده خودمرو ثابت کنم. اگرم ندی، من بازم تلاشمرو میکنم، بازم مزاحم میشم. بازداشتگاه فدای سرت، دادسرا فدای یه تار موت، ارزششرو داری. به تو بستگی داره تعهد بدم یا ندم!</p><p>پشت بند حرفش پلک روی هم گذاشت تا زلالی اشک سرازیر شده از گونهی سویل را نبیند. از اینکه تحت فشارش قرارداد عذاب کشید، هرکه از دور میدید انگار شاهرخ شاکی بود، از بس خونسرد خودش را نشان میداد. کفش آهنی به پا زده بود برای رسیدن به سویل. به دلش قول داده بود سمجی کند و حتماً فرصت را بگیرد. سویل اگر فرصت میداد یعنی راهی برای اثبات عشق بهش داده بود، نمیداد راه را میبست و شاهرخ بی تعهد بازداشتگاه میرفت. به روی پاشنه چرخید و پشت کرد، شانهاش لرزید و دیدش تارشد. چرا ازش متنفر نیست؟ چرا دل سنگی نمیکندو حقیقت را به سروان نمیگوید؟ مگراز ترس آبرویش اینجا نبود نه! برای جنگ با دلش! به کلانتری آمد که شاهرخ را دک کند ولی تاب و تحمل نیاورد و حسش غلبه کرد. سویل بی میل نبود، هیچ وقت نگفت دوستش ندارد چون دروغ بلد نبود! قدرتی ماورای عصب و مغز، سویل را به سمت شاهرخ برگرداند و زبانش به فرمان قلبش کارکرد</p><p>_ برای اثبات عشقت تضمین میخوام!</p><p>***</p><p>به خودش هم درز نداده بود که میخواهد به آنجا برود. از دیشب قدم آهسته و کلنجار رفت، سویل درونش را مواخذه کرد و حکم به پلیدیش داد ولی جلویش را برای رفتن نگرفت. سویل کاری بخواهد بکند میکند، بجز فاصله گرفتن از شاهرخ. فکر میکرد بینشان آهن ربا قرارگرفته که آخرش به هم چسبیدند. البته این آخرش نبود، سرنوشتی را که سویل بهش خوش بین نبود، خدا بخیر کند! دید خوبی به انتهای قصهاش با شاهرخ نداشت، اما دیر شد، نفهمید از کی فرمان زندگیش دست دل افتاد. از لوکیشنی که برایش فرستاده بود به رانندهی آژانسی که دراختیار گرفت آدرس داد و مسیر سی دقیقه طول کشید. وارد کوچهی پهن شد، تا انتهایش رفت و مقابل درکوچک سبز آهنی توقف کرد. کرایه داد و پیاده شد. کادوی تولدش را ازجیب بارانی درآورد وبا آهی ازته دل درقفل چرخاند.</p><p>شورو نشاط از ذهنش پریده بود، جدیداً خیلی بغض میکرد و هوایی میشد. حیاط نقلی و مربعی شکل درنظرش ظاهرشد، از سه پلهی سنگی طوسی پایین رفت، وسط حیاط حوض کوچک خالی و چند گلدان سفالی روی لبهاش نشسته بود، ضلع روبرو در شیشهای اتاقی در برد نگاهش قرار گرفت، سمت راست و چپ پر ازگلدان های بزرگی از گیاهان سبز.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*احساس*, post: 129327, member: 2935"] پارت110 سری به دوطرف تکان داد و رخ دررخ شاهرخ بالحن خسته وگرفته پرسید _ چطورحاضر شدی آبروی دختری که ادعا میکنی عاشقشی رو زیر سوال ببری؟ میدونی ازاین به بعد توی محل چه نگاهی بهم دارن؟ میگن دختره یه عشوه و غمزهای اومده که پسره با کلی بچه داره ابراز علاقه میکنه. شرف و اعتبارم به باد رفت، دیگه سر نمیتونم بلندکنم، باید از حرفای پشت سرم در برم. شب یلدای آروم و قشنگی که با سحر ساخته بودمرو خراب کردی. اسم این علاقه وعشق نیست، دوستی خاله خرسه هست. منهم کلهام باد نداره خودمرو به دام همچین احساسی بندازم. برو دنبال زندگیت، منم با محلهای که از امشب شدم دختر ناخلفش کنار میام. از سرلبخند کمرنگش چینی کنار چشمش افتاد و با نگاه، مثلثی میان چشمان و لب سویل ایجاد کرد. آب دهانش را قورت داد وگفت _ دختری که مقابل ابراز احساس پسر دربیاد کجاش ناخلفه؟ رو ندادی بهم، سربلند شدی. ثابت شد با همه فرق داری سویل، دلم گمراه نشده. جواب زنگ و پیامم رو نمیدی، در رو به روم باز نمیکنی، چه راهی داشتم جزصدای یه عده طفل معصوم که از پنجره به گوشت برسه؟ پریروز سویل برای جبران بخش کمی ازپولی که شاهرخ به سماوات داد طلایش را روی میز مغازهاش گذاشت و بدون حرف آنجا را ترک کرد. شاهرخ به هردری زد تا برگرداند که سویل محل نداد و حالا پیدایش کرده تا بگوید _ اومدی مغازه تا طلا بدی؟ طلا قبول نمیکنم، بدهیای بهم نداری که صاف کنی. به ازاش حداقل یه فرصت بده خودمرو ثابت کنم. اگرم ندی، من بازم تلاشمرو میکنم، بازم مزاحم میشم. بازداشتگاه فدای سرت، دادسرا فدای یه تار موت، ارزششرو داری. به تو بستگی داره تعهد بدم یا ندم! پشت بند حرفش پلک روی هم گذاشت تا زلالی اشک سرازیر شده از گونهی سویل را نبیند. از اینکه تحت فشارش قرارداد عذاب کشید، هرکه از دور میدید انگار شاهرخ شاکی بود، از بس خونسرد خودش را نشان میداد. کفش آهنی به پا زده بود برای رسیدن به سویل. به دلش قول داده بود سمجی کند و حتماً فرصت را بگیرد. سویل اگر فرصت میداد یعنی راهی برای اثبات عشق بهش داده بود، نمیداد راه را میبست و شاهرخ بی تعهد بازداشتگاه میرفت. به روی پاشنه چرخید و پشت کرد، شانهاش لرزید و دیدش تارشد. چرا ازش متنفر نیست؟ چرا دل سنگی نمیکندو حقیقت را به سروان نمیگوید؟ مگراز ترس آبرویش اینجا نبود نه! برای جنگ با دلش! به کلانتری آمد که شاهرخ را دک کند ولی تاب و تحمل نیاورد و حسش غلبه کرد. سویل بی میل نبود، هیچ وقت نگفت دوستش ندارد چون دروغ بلد نبود! قدرتی ماورای عصب و مغز، سویل را به سمت شاهرخ برگرداند و زبانش به فرمان قلبش کارکرد _ برای اثبات عشقت تضمین میخوام! *** به خودش هم درز نداده بود که میخواهد به آنجا برود. از دیشب قدم آهسته و کلنجار رفت، سویل درونش را مواخذه کرد و حکم به پلیدیش داد ولی جلویش را برای رفتن نگرفت. سویل کاری بخواهد بکند میکند، بجز فاصله گرفتن از شاهرخ. فکر میکرد بینشان آهن ربا قرارگرفته که آخرش به هم چسبیدند. البته این آخرش نبود، سرنوشتی را که سویل بهش خوش بین نبود، خدا بخیر کند! دید خوبی به انتهای قصهاش با شاهرخ نداشت، اما دیر شد، نفهمید از کی فرمان زندگیش دست دل افتاد. از لوکیشنی که برایش فرستاده بود به رانندهی آژانسی که دراختیار گرفت آدرس داد و مسیر سی دقیقه طول کشید. وارد کوچهی پهن شد، تا انتهایش رفت و مقابل درکوچک سبز آهنی توقف کرد. کرایه داد و پیاده شد. کادوی تولدش را ازجیب بارانی درآورد وبا آهی ازته دل درقفل چرخاند. شورو نشاط از ذهنش پریده بود، جدیداً خیلی بغض میکرد و هوایی میشد. حیاط نقلی و مربعی شکل درنظرش ظاهرشد، از سه پلهی سنگی طوسی پایین رفت، وسط حیاط حوض کوچک خالی و چند گلدان سفالی روی لبهاش نشسته بود، ضلع روبرو در شیشهای اتاقی در برد نگاهش قرار گرفت، سمت راست و چپ پر ازگلدان های بزرگی از گیاهان سبز. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان زمستان بنفش | *احساس*
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین