انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="i_luna" data-source="post: 128060" data-attributes="member: 7553"><p><em>پارت 9</em></p><p>دوباره به بیرون خیره شدم که هومن اشاره کرد محافظا با اسلحه نشونه بگیرن.</p><p>همشون اینکار رو کردن که کایا پوزخندی زد و به گوشیش نگاه کرد و لبخند حرص دراری زد و یکدفعه دور کل آدمهای هومن پر شد از آدمهای کایا، با لباس سیاه و اسلحه. آدمهای هومن که شوکه شدن سریع شروع به شلیک کردن و اینطوری جنگ بینشون شروع شد.</p><p>با ترس پایین پنجره نشستم و دستم رو روی گوشهام گذاشتم و چشمهام رو بستم، کل بدنم از ترس میلرزید.</p><p>اونقدر صدای تیراندازیا زیاد بود که دلم میخواست از ترس جیغ بزنم، رسما داشتم بلند بلند گریه میکردم.</p><p>یواش بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم و با چشم دنبال اون دونفر گشتم که با دیدنشون خیالم راحت شد ولی هرچی گشتم هومن رو ندیدم، همینطور با چشم داشتم دنبالش میگشتم که یچی محکم به در کوبیده شد. جیغی از ترس زدم.</p><p>_ پناه ،پناه اونجایی؟ در رو باز کن. پناه.</p><p>با وحشت به دیوار چسبیدم هومن بود که محکم به در میکوبید. با وحشت و تنی لرزون یه در نگاه میکردم که ناگهان با ضربه محکمی در شکسته شد و قامت هومن بین در دیده شد.</p><p>_ پناه.</p><p>سریع اومد سمتم و بازوم رو گرفت و به سمت بیرون کشید.</p><p>جیغی زدم و سعی کردم بازوم رو از دستش در بیارم.</p><p>_ ولم کن.</p><p>برگشت سمتم و نگاهم کرد. مشخص بود تعجب کرده، ولی نگاهش زیاد طول نکشید و دوباره با سرعت من رو به سمت پلهها کشید.</p><p>جیغ میزدم و تقلا میکردم که ولم کنه، حتی از ترس اسم کایا رو بلند صدا میزدم و کمک میخواستم.</p><p>خواست از در خارج بشه که در باز شد و دیان داخل شد.</p><p>دیان نیشخندی زد سرش رو کج کرد و به هومن نگاه کرد:</p><p>_کجا؟ بودی حالا، داشت خوشمیگذشت.</p><p>این بین من بودم که تقلا میکردم ولم کنه.</p><p>هومن حرصی محکمتر بین بازوش قفلم کرد و اسلحهاش رو به سمت دیان گرفت. با ترس بهشون نگاه کردم که دیان همونطور که سرش کج بود بهم نگاه کرد و لبخند حرص دراری زد و گفت:</p><p>_ انگار بدجوری پسر عموی عاشق پیشت جو گرفتتش.</p><p>آهی کشید و ادامه داد: </p><p>_ هی... چه.ها که نمیکنه عشق با آدم.</p><p>با بهت بهش زول زدم بهش. انگار داره یه فیلم سرگرم کننده نگاه میکنه که اینقدر بیخیال حرف میزد.</p><p>همینطور داشتم نگاهشون میکردم که یکدفعه دیان جدی شد و اسلحش رو آورد بالا.</p><p>حالا جفتشون همدیگه رو نشونه گرفته بودن و وایساده بودن .</p><p>با ترس داشتم نگاهشون میکردم که صدای شلیک تیری باعث شد با وحشت جیغی بزنم و چشمام رو ببندم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="i_luna, post: 128060, member: 7553"] [I]پارت 9[/I] دوباره به بیرون خیره شدم که هومن اشاره کرد محافظا با اسلحه نشونه بگیرن. همشون اینکار رو کردن که کایا پوزخندی زد و به گوشیش نگاه کرد و لبخند حرص دراری زد و یکدفعه دور کل آدمهای هومن پر شد از آدمهای کایا، با لباس سیاه و اسلحه. آدمهای هومن که شوکه شدن سریع شروع به شلیک کردن و اینطوری جنگ بینشون شروع شد. با ترس پایین پنجره نشستم و دستم رو روی گوشهام گذاشتم و چشمهام رو بستم، کل بدنم از ترس میلرزید. اونقدر صدای تیراندازیا زیاد بود که دلم میخواست از ترس جیغ بزنم، رسما داشتم بلند بلند گریه میکردم. یواش بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم و با چشم دنبال اون دونفر گشتم که با دیدنشون خیالم راحت شد ولی هرچی گشتم هومن رو ندیدم، همینطور با چشم داشتم دنبالش میگشتم که یچی محکم به در کوبیده شد. جیغی از ترس زدم. _ پناه ،پناه اونجایی؟ در رو باز کن. پناه. با وحشت به دیوار چسبیدم هومن بود که محکم به در میکوبید. با وحشت و تنی لرزون یه در نگاه میکردم که ناگهان با ضربه محکمی در شکسته شد و قامت هومن بین در دیده شد. _ پناه. سریع اومد سمتم و بازوم رو گرفت و به سمت بیرون کشید. جیغی زدم و سعی کردم بازوم رو از دستش در بیارم. _ ولم کن. برگشت سمتم و نگاهم کرد. مشخص بود تعجب کرده، ولی نگاهش زیاد طول نکشید و دوباره با سرعت من رو به سمت پلهها کشید. جیغ میزدم و تقلا میکردم که ولم کنه، حتی از ترس اسم کایا رو بلند صدا میزدم و کمک میخواستم. خواست از در خارج بشه که در باز شد و دیان داخل شد. دیان نیشخندی زد سرش رو کج کرد و به هومن نگاه کرد: _کجا؟ بودی حالا، داشت خوشمیگذشت. این بین من بودم که تقلا میکردم ولم کنه. هومن حرصی محکمتر بین بازوش قفلم کرد و اسلحهاش رو به سمت دیان گرفت. با ترس بهشون نگاه کردم که دیان همونطور که سرش کج بود بهم نگاه کرد و لبخند حرص دراری زد و گفت: _ انگار بدجوری پسر عموی عاشق پیشت جو گرفتتش. آهی کشید و ادامه داد: _ هی... چه.ها که نمیکنه عشق با آدم. با بهت بهش زول زدم بهش. انگار داره یه فیلم سرگرم کننده نگاه میکنه که اینقدر بیخیال حرف میزد. همینطور داشتم نگاهشون میکردم که یکدفعه دیان جدی شد و اسلحش رو آورد بالا. حالا جفتشون همدیگه رو نشونه گرفته بودن و وایساده بودن . با ترس داشتم نگاهشون میکردم که صدای شلیک تیری باعث شد با وحشت جیغی بزنم و چشمام رو ببندم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین