انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="i_luna" data-source="post: 128059" data-attributes="member: 7553"><p><em>پارت 8</em></p><p>بیراه هم نمیگفت اینطوری یه سودی هم برای خودم داشت؛ هرچند اگه اینجا زنده بمونم از دست این دیوونهها، ولی دانشگاهم چی میشه؟ بیخیال به خاطر مامان بیخیالش میشم. اگه آخر این داستان زنده در رفتم می.تونم دوباره ادامش بدم.</p><p>سری تکون دادم:</p><p>_ من با حرفات موافقم، ولی میشه با اون دوست میرغضبتم حرف بزنی که راه به راه بروم نیاره من دختر کیم؟ باور کن با گفتن این حرفا قرار نیست چیزی تغییر کنه. خودشم میدونه من بیتقصیرم.</p><p>باشه آرومی گفت و خواست بلند شه بره که صداش زدم و برگشت نگام کرد:</p><p>_ من لباس ندارم، باید برم حموم.</p><p>یکم نگام کرد و بعد پشتش رو بهم کرد و همونطوری بلند گفت:</p><p>_ به بچهها میگم برات لباس بگیرن بزارن کمدت، بعد از امروز خدمت کارا بر میگردن سر کارشون، حواست باشه باهاشون گرم نگیری. الانم برو اتاقت تا یه ساعت دیگه لباسارو میارن.</p><p>باشهای گفتم و وسایل روی میز رو جمع کردم. به سمت اتاق دیشبی حرکت کردم. دیان نسبت به کایا خیلی قابل تحملتر بود منطقیتر بود و میشد راحتتر باهاش حرف زد.</p><p>روی تخت دراز کشیدم و به در و دیوار زل میزدم که تقی به در خورد و دختر لاغر و قد بلندی همراه با یه دختر تپل دیگه اومدن تو. چند تا پاکت روی زمین گذاشتن و با اجازهای گفتن و رفتن، سمتشون رفتم و چکشون کردم؛ چند دست لباس، لباس زیر و حوله بود. خوبه حداقل ازین لحاظ آدمند.</p><p>یه دست لباس برداشتم و با حوله به سمت حمام رفتم</p><p>......</p><p>«<strong>راوی</strong>»</p><p>عصبی دستی در موهایه فر کوتاهش کشید و موبایل را از گوشش فاصله داد و او را محکم به زمین زد.</p><p>_ عوضیا. عرضه ندارن یه دختر رو پیدا کنن.</p><p>عصبی با قدمهایی محکم به سمت در اتاق پدرش که نقش هرکسی را در زندگیاش داشت جز پدر، برای او فقط و فقط او حکم رئیسش را داشت. نفس عمیقی کشید و ضربهای به در وارد کرد و با صدای بله سرد او وارد شد.</p><p>هومن:</p><p>_ احمقا نتونستن پیداش کنن، انگار آب شده رفته تو زمین.</p><p>سهیل مهرزاد باز هم با ابهت بر سر صندلیاش نشسته بود و پیپ قهوهای رنگش در دستانش بود و با لذت او را دود میکرد.</p><p> با اینکه سنی ازش گذشته بود و موهایش کامل به سفیدی میزد ولی هنوز هم مانند گذشته زیبا بود و چشمان آبیاش میدرخشید، حتی آن زخم نسبتا بزرگ روی گونهاش هم باعث نشد چیزی از زیباییاش کم بشه.</p><p>نیم نگاهی به پسر انداخت و پیپ رو از لبانش فاصله داد و لب باز کرد و صدای خش دارش به گوش رسید:</p><p>_ نیازی نیست دنبالش بگردین، میدونم کجاست.</p><p>پسر با تعجب به چهره خنثی پدرش نگاه کرد و غرید _ میدونی و چیزی نمیگی؟ نمیگی تا به احمق بودن پسرت بخندی؟ میبینی دارم چهطور خودم رو به آب و اتیش میزنم تا پناه رو پیدا کنم. خوشت میاد از اینکه دویدنم و میبینی؟</p><p>اما این مرد به ظاهر پدر دلش از سنگ است و نگاهش از یخ چه میفهمد از درد عاشقی؟</p><p>ولی حس می.کرد چیزی در درونش گم کرده است و او تنها یادگار برادریست که خودش به کشتنش داد، پناه عزیزش.</p><p>کلافه نفسی کشید و از روی صندلیاش بلند شد و گفت:</p><p>_ پسر حامد جاوید. کایا! اومده برای انتقام. پناه دست اونه بهتره فعلا پا پیش نزاریم نمیخوام یک اشتباه باعث شه یه نفر دیگه رو هم از دست بدم.</p><p>_چی؟ چی میگین رئیس؟ یعنی چی پا پیش نزاریم اگه بلایی سر پناه بیارن چی خودتونم خوب میدونید این پسر دیوونست و کله خر.</p><p>مرد لبخند تلخی زد مگر چقد از پسرش قافل شده بود که برای او فقط حکم رئیسش را داشت؟</p><p>_ میسپارمش دست خودت ولی اگه اشتباهی کنی عواقبش با خودته.</p><p>پوزخندی زد سرد به او نگاه کرد و گفت:</p><p>_ من خیلی وقته کارام و عواقبش با خودمه جناب.</p><p>با مسخرگی و حرص به سمت در حرکت کرد:</p><p>_ با اجازه رئیس.</p><p>در را محکم به هم کوبید و به سمت محافظها حرکت کرد.</p><p>_ همه نیروها رو جمع کنید امشب ماموریت داریم.</p><p>همه سری تکان دادن و هومن نگرانتر و دلتنگتر از قبل به سمت اتاق پناهش حرکت کرد.</p><p>........</p><p>«<strong>پناه</strong>»</p><p></p><p>دو سه هفتهای شده بود که اینجا بودم و دیگه داشتم دیوونه میشدم.</p><p>حتی یک دقیقهام نمیزاشتن از عمارت برم بیرون، حتی حق اجازه رفتن به حیاطم نداشتم.</p><p>بیحوصله از اتاق اومدم بیرون و به سمت پایین حرکت کردم. نگاهی به اطراف انداختم به طرز عجیبی خلوت بود و حتی خدمت کارها هم نبودن.</p><p>به سمت کاناپه رفتم و خودم رو روش مچاله کردم و تلویزیون رو روشن کردم ولی دریغ از یک برنامه جذاب.</p><p>صدای در اومد و کایا و دیان وارد شدن.</p><p>چشمم که به کایا افتاد دلم خواست جیغ بزنم و بپرم رو کلش و دونه دونه موهاش رو بکنم پسرهی یبس اجازه هیچکاری رو بهم نمیده فقط بلده اعصاب آدم رو به هم بریزه.</p><p>حرصی نگاهش کردم که پوزخندی زد و خودش رو روی مبل انداخت.</p><p>دیان هم یه لبخند مکش مرگ ما زد</p><p>چپ چپ نگاش کردم که سریع نیشش رو جمع کرد و روبهروم نشست.</p><p>دیان _ پناه خیلی دردسریا.</p><p>متعجب نگاهش کردم و رو مبل لم دادم </p><p>_ وا چرا؟!</p><p>کایا نیشخندی زد و زوم شد روم که معذب شدم</p><p>_ نفوذیا خبر رسوندن که پسر عمویه عاشق پیشت هوس کرده بفرستمش قبرستون.</p><p>سیخ نشستم که دیان تک خندهای کرد.</p><p>_ به افرادشون گفتن امشب به عمارت حمله کنن و بیان تو رو ببرن.</p><p>با بهت نگاهشون کردم و تند تند گفتم:</p><p>_ نه دستتون مرسی من راضیام اینجا باشم. این میرغضبه زرافه بزنه آش و لاشم کنه ولی برنگردم پیش قاتل خونوادم.</p><p>دیان پقی زد زیر خنده، متعجب نگاهش کردم و یه نگاهم به کایا انداختم که دیدم داره با نگاهش برام خط و نشون میکشه، تازه به عمق فاجعه پیبردم و خفه شدن رو جایز دونستم.</p><p>کایا:</p><p>_ دیان دهنت رو میبندی یا دندونات رو بفرستم ته حلقت.</p><p>دیان با نفس عمیقی نیشش رو بست و به من گوجه شده نگاه کرد. یکم نشستم و بعد به سمت اتاقم رفتم، اوهوع چه صاحب خونهام شدم. اتاقم! نه به اون روزا که التماس میکردم بزارن برم نه به الان.</p><p>به گفته دیان قرار بود راس ساعت هفت بیان و من نباید از اتاقم بیام بیرون، چون به خاطر نفوذیاشون زود خبر دار شدن کلی نیرو جدید اومد و عمرا هومن بتونه کاری کنه، ولی با این حال بازم دلم شور میزد و میترسیدم، اگه بخواد برم گردونه چی؟ چطوری باهاشون روبهرو شم، روبهرو با آدمای سنگدل و عوضیی که به هم خون خودشون هم رحم نکردن.</p><p>بیخیال فکر کردن شدم و به سمت پنجره اتاق رفتم و به بیرون نگاه کردم، عمارت خالی از آدم بود و فقط دوتا محافظ دم در بودن. انگاری قرار بود وقتی اونا رسیدن نیروهای کایا محاصرشون کنن. یکم همینطوری وقت تلف کردم و یه نگاه به ساعت انداختم پنج دقیقه به هفت بود، استرسم دو برابر شد فقط پنج دقیقه دیگه مونده. از بچگی از چیزایه خشونت آمیز وحشت داشتم و حالا تو ماجرایی گیر کردم که مشخص نبود تهش قراره چی بشه.</p><p>به خواسته دیان و کایا در اتاق رو از داخل قفل کردم و از پنجره با استرس نگاه کردم که ناگهان در عمارت با ضربهای باز شد و کلی آدم ریختن تو. جلوی همشون هومن رو دیدم، با ترس نگاهشون کردم اگه اتفاق بدی برای کایا و دیان میوفتاد چی؟</p><p>از کی تاحالا اینا برام مهم شدن که نگرانم اتفاقی بیوفته براشون، مگه اینا من رو به زور نیاورده بودن اینجا؟ چرا نگرانشونم پس، چرا تهه دلم نمیخواد اتفاقی بیوفته.</p><p>با صدای تیری که هوایی زده شد از فکر در اومدم و جیغی زدم و از پنجره فاصله گرفتم و روی زمین افتادم.</p><p>صدای داد هومن رو شنیدم:</p><p>_ پناه کجاست؟ این صدای جیغ پناه بود چیکارش کردی آشغال.</p><p>بلند شدم و سمت پنجره رفتم و از گوشه نگاه کردم.</p><p>کایا _ به ! پسر سهیل مهرزاد، کی یاد گرفته تنهایی ازین کارا کنه نمیگی نترس بازیت کار دستت بده پسر؟</p><p>هومن:</p><p>_ همون موقع که تو شجاع بازیت گل کرد و برادرزاده سهیل مهرزاد رو دزدیدی.</p><p>دیان:</p><p>_ وای نمیگی اینجوری میگی میترسیم که مارو بدزده بفرستمون اونور آب پیمواد؟</p><p>خندم گرفت این پسر وسط بحث جدیام دست از دلقک بازی بر نمیداشت با صداشون دوباره حواسم رو به پنجره دادم.</p><p>هومن:</p><p>_ یا بی دردسر همین الان پناه رو میارین یا مجبور میشم از در زور وارد شم.</p><p>کایا:</p><p>_ وارد شو ببینم چه گهی قراره بخوری.</p><p>اوه تاحالا اینقد سرم دعوا نشده بود، احساس ملکه بودن میکردم. خدایی فازم چیه... اینا میخوان هم دو بکشن بعد من دارم سناریو میسازم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="i_luna, post: 128059, member: 7553"] [I]پارت 8[/I] بیراه هم نمیگفت اینطوری یه سودی هم برای خودم داشت؛ هرچند اگه اینجا زنده بمونم از دست این دیوونهها، ولی دانشگاهم چی میشه؟ بیخیال به خاطر مامان بیخیالش میشم. اگه آخر این داستان زنده در رفتم می.تونم دوباره ادامش بدم. سری تکون دادم: _ من با حرفات موافقم، ولی میشه با اون دوست میرغضبتم حرف بزنی که راه به راه بروم نیاره من دختر کیم؟ باور کن با گفتن این حرفا قرار نیست چیزی تغییر کنه. خودشم میدونه من بیتقصیرم. باشه آرومی گفت و خواست بلند شه بره که صداش زدم و برگشت نگام کرد: _ من لباس ندارم، باید برم حموم. یکم نگام کرد و بعد پشتش رو بهم کرد و همونطوری بلند گفت: _ به بچهها میگم برات لباس بگیرن بزارن کمدت، بعد از امروز خدمت کارا بر میگردن سر کارشون، حواست باشه باهاشون گرم نگیری. الانم برو اتاقت تا یه ساعت دیگه لباسارو میارن. باشهای گفتم و وسایل روی میز رو جمع کردم. به سمت اتاق دیشبی حرکت کردم. دیان نسبت به کایا خیلی قابل تحملتر بود منطقیتر بود و میشد راحتتر باهاش حرف زد. روی تخت دراز کشیدم و به در و دیوار زل میزدم که تقی به در خورد و دختر لاغر و قد بلندی همراه با یه دختر تپل دیگه اومدن تو. چند تا پاکت روی زمین گذاشتن و با اجازهای گفتن و رفتن، سمتشون رفتم و چکشون کردم؛ چند دست لباس، لباس زیر و حوله بود. خوبه حداقل ازین لحاظ آدمند. یه دست لباس برداشتم و با حوله به سمت حمام رفتم ...... «[B]راوی[/B]» عصبی دستی در موهایه فر کوتاهش کشید و موبایل را از گوشش فاصله داد و او را محکم به زمین زد. _ عوضیا. عرضه ندارن یه دختر رو پیدا کنن. عصبی با قدمهایی محکم به سمت در اتاق پدرش که نقش هرکسی را در زندگیاش داشت جز پدر، برای او فقط و فقط او حکم رئیسش را داشت. نفس عمیقی کشید و ضربهای به در وارد کرد و با صدای بله سرد او وارد شد. هومن: _ احمقا نتونستن پیداش کنن، انگار آب شده رفته تو زمین. سهیل مهرزاد باز هم با ابهت بر سر صندلیاش نشسته بود و پیپ قهوهای رنگش در دستانش بود و با لذت او را دود میکرد. با اینکه سنی ازش گذشته بود و موهایش کامل به سفیدی میزد ولی هنوز هم مانند گذشته زیبا بود و چشمان آبیاش میدرخشید، حتی آن زخم نسبتا بزرگ روی گونهاش هم باعث نشد چیزی از زیباییاش کم بشه. نیم نگاهی به پسر انداخت و پیپ رو از لبانش فاصله داد و لب باز کرد و صدای خش دارش به گوش رسید: _ نیازی نیست دنبالش بگردین، میدونم کجاست. پسر با تعجب به چهره خنثی پدرش نگاه کرد و غرید _ میدونی و چیزی نمیگی؟ نمیگی تا به احمق بودن پسرت بخندی؟ میبینی دارم چهطور خودم رو به آب و اتیش میزنم تا پناه رو پیدا کنم. خوشت میاد از اینکه دویدنم و میبینی؟ اما این مرد به ظاهر پدر دلش از سنگ است و نگاهش از یخ چه میفهمد از درد عاشقی؟ ولی حس می.کرد چیزی در درونش گم کرده است و او تنها یادگار برادریست که خودش به کشتنش داد، پناه عزیزش. کلافه نفسی کشید و از روی صندلیاش بلند شد و گفت: _ پسر حامد جاوید. کایا! اومده برای انتقام. پناه دست اونه بهتره فعلا پا پیش نزاریم نمیخوام یک اشتباه باعث شه یه نفر دیگه رو هم از دست بدم. _چی؟ چی میگین رئیس؟ یعنی چی پا پیش نزاریم اگه بلایی سر پناه بیارن چی خودتونم خوب میدونید این پسر دیوونست و کله خر. مرد لبخند تلخی زد مگر چقد از پسرش قافل شده بود که برای او فقط حکم رئیسش را داشت؟ _ میسپارمش دست خودت ولی اگه اشتباهی کنی عواقبش با خودته. پوزخندی زد سرد به او نگاه کرد و گفت: _ من خیلی وقته کارام و عواقبش با خودمه جناب. با مسخرگی و حرص به سمت در حرکت کرد: _ با اجازه رئیس. در را محکم به هم کوبید و به سمت محافظها حرکت کرد. _ همه نیروها رو جمع کنید امشب ماموریت داریم. همه سری تکان دادن و هومن نگرانتر و دلتنگتر از قبل به سمت اتاق پناهش حرکت کرد. ........ «[B]پناه[/B]» دو سه هفتهای شده بود که اینجا بودم و دیگه داشتم دیوونه میشدم. حتی یک دقیقهام نمیزاشتن از عمارت برم بیرون، حتی حق اجازه رفتن به حیاطم نداشتم. بیحوصله از اتاق اومدم بیرون و به سمت پایین حرکت کردم. نگاهی به اطراف انداختم به طرز عجیبی خلوت بود و حتی خدمت کارها هم نبودن. به سمت کاناپه رفتم و خودم رو روش مچاله کردم و تلویزیون رو روشن کردم ولی دریغ از یک برنامه جذاب. صدای در اومد و کایا و دیان وارد شدن. چشمم که به کایا افتاد دلم خواست جیغ بزنم و بپرم رو کلش و دونه دونه موهاش رو بکنم پسرهی یبس اجازه هیچکاری رو بهم نمیده فقط بلده اعصاب آدم رو به هم بریزه. حرصی نگاهش کردم که پوزخندی زد و خودش رو روی مبل انداخت. دیان هم یه لبخند مکش مرگ ما زد چپ چپ نگاش کردم که سریع نیشش رو جمع کرد و روبهروم نشست. دیان _ پناه خیلی دردسریا. متعجب نگاهش کردم و رو مبل لم دادم _ وا چرا؟! کایا نیشخندی زد و زوم شد روم که معذب شدم _ نفوذیا خبر رسوندن که پسر عمویه عاشق پیشت هوس کرده بفرستمش قبرستون. سیخ نشستم که دیان تک خندهای کرد. _ به افرادشون گفتن امشب به عمارت حمله کنن و بیان تو رو ببرن. با بهت نگاهشون کردم و تند تند گفتم: _ نه دستتون مرسی من راضیام اینجا باشم. این میرغضبه زرافه بزنه آش و لاشم کنه ولی برنگردم پیش قاتل خونوادم. دیان پقی زد زیر خنده، متعجب نگاهش کردم و یه نگاهم به کایا انداختم که دیدم داره با نگاهش برام خط و نشون میکشه، تازه به عمق فاجعه پیبردم و خفه شدن رو جایز دونستم. کایا: _ دیان دهنت رو میبندی یا دندونات رو بفرستم ته حلقت. دیان با نفس عمیقی نیشش رو بست و به من گوجه شده نگاه کرد. یکم نشستم و بعد به سمت اتاقم رفتم، اوهوع چه صاحب خونهام شدم. اتاقم! نه به اون روزا که التماس میکردم بزارن برم نه به الان. به گفته دیان قرار بود راس ساعت هفت بیان و من نباید از اتاقم بیام بیرون، چون به خاطر نفوذیاشون زود خبر دار شدن کلی نیرو جدید اومد و عمرا هومن بتونه کاری کنه، ولی با این حال بازم دلم شور میزد و میترسیدم، اگه بخواد برم گردونه چی؟ چطوری باهاشون روبهرو شم، روبهرو با آدمای سنگدل و عوضیی که به هم خون خودشون هم رحم نکردن. بیخیال فکر کردن شدم و به سمت پنجره اتاق رفتم و به بیرون نگاه کردم، عمارت خالی از آدم بود و فقط دوتا محافظ دم در بودن. انگاری قرار بود وقتی اونا رسیدن نیروهای کایا محاصرشون کنن. یکم همینطوری وقت تلف کردم و یه نگاه به ساعت انداختم پنج دقیقه به هفت بود، استرسم دو برابر شد فقط پنج دقیقه دیگه مونده. از بچگی از چیزایه خشونت آمیز وحشت داشتم و حالا تو ماجرایی گیر کردم که مشخص نبود تهش قراره چی بشه. به خواسته دیان و کایا در اتاق رو از داخل قفل کردم و از پنجره با استرس نگاه کردم که ناگهان در عمارت با ضربهای باز شد و کلی آدم ریختن تو. جلوی همشون هومن رو دیدم، با ترس نگاهشون کردم اگه اتفاق بدی برای کایا و دیان میوفتاد چی؟ از کی تاحالا اینا برام مهم شدن که نگرانم اتفاقی بیوفته براشون، مگه اینا من رو به زور نیاورده بودن اینجا؟ چرا نگرانشونم پس، چرا تهه دلم نمیخواد اتفاقی بیوفته. با صدای تیری که هوایی زده شد از فکر در اومدم و جیغی زدم و از پنجره فاصله گرفتم و روی زمین افتادم. صدای داد هومن رو شنیدم: _ پناه کجاست؟ این صدای جیغ پناه بود چیکارش کردی آشغال. بلند شدم و سمت پنجره رفتم و از گوشه نگاه کردم. کایا _ به ! پسر سهیل مهرزاد، کی یاد گرفته تنهایی ازین کارا کنه نمیگی نترس بازیت کار دستت بده پسر؟ هومن: _ همون موقع که تو شجاع بازیت گل کرد و برادرزاده سهیل مهرزاد رو دزدیدی. دیان: _ وای نمیگی اینجوری میگی میترسیم که مارو بدزده بفرستمون اونور آب پیمواد؟ خندم گرفت این پسر وسط بحث جدیام دست از دلقک بازی بر نمیداشت با صداشون دوباره حواسم رو به پنجره دادم. هومن: _ یا بی دردسر همین الان پناه رو میارین یا مجبور میشم از در زور وارد شم. کایا: _ وارد شو ببینم چه گهی قراره بخوری. اوه تاحالا اینقد سرم دعوا نشده بود، احساس ملکه بودن میکردم. خدایی فازم چیه... اینا میخوان هم دو بکشن بعد من دارم سناریو میسازم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین