انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="i_luna" data-source="post: 128044" data-attributes="member: 7553"><p>پارت 7</p><p>با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت، چیکار کردی بابا چطور تونستی اینقدر راحت یه خونواده رو نابود کنی.</p><p>دستش از دور یقم شل شد، بیحال سر خوردم پایین و به دیوار تکیه دادم. از جلوم کنار رفت و به سمت پلهها رفت و قبلش برگشت بهم نگاه کرد و گفت:</p><p>_ اینارو نگفتم که بخوای ترحم کنی و اشک بریزی، دلیل خواستی برا تاوان دادنت.</p><p>مکثی کرد و ادامه داد:</p><p>_ برو یه چیزی کوفت کن و برگرد اتاقی که دیشب توش بودی، فکر فرارم به سرت نزنه چون دور تا دور خونه پر محافظه و با اینکار فقط باعث میشی که دهنتو پر خون کنم.</p><p>اداشو در اوردم که برگشت و غضبناک نگام کرد . دستپاچه حالت صورتمو برگردوندم</p><p>_ خیلی تنت میخواره نه؟</p><p>_اره میتونی بخارونیش.</p><p>دستمو گرفتم جلو دهنم ،هین این چیبود گفتم؛ نیاد بزنه آش و لاشم کنه، یه قدم به جلو برداشت که سریع سرم رو تکون دادم هول شده گفتم:</p><p>_ از دهنم پرید غلط کردم.</p><p>پوزخندی زدو بیتوجه اومد سمتم و دستش رو آورد بالا که سریع چشام رو بستم ولی چیزی حس نکردم؛ چشام رو باز کردم که دیدم داره فندکشو از رو مبل کناریم برمیداره، دوباره پوزخندی زد و صاف وایساد و زل زد بهم:</p><p>_ تو که اینقد میترسی چرا دهنتو مث اسب باز میکنی و هرچی میاد تو ذهنت رو پرت میکنی بیرون.</p><p>آب دهنم رو قورت دادم و رفتم عقب وایسادم ولی همچنان زل زده بود بهم.</p><p>_ خیلی ببخشید که با یه روانی زندگی نکردم که بترسم و بدونم به خاطر حرفام میاد میکشتم.</p><p>_ ازین به بعد بترس، چون هرکاری از دست یه روانی بر میاد .</p><p>منتظر جوابم نموند و رفت بالا.</p><p>بیخیال روی مبل لش کردم، حالا چه غلطی کنم. دیگه حتی خونه عمو هم نمیتونم برم، تنها امیدم هومن بود که اونم دود شد رف هوا.</p><p>یاد حرفاش افتادم، یعنی بابا چیکار کرده با خونوادهاش که اینقدر نفرت و کینه تو چشماشه، کیمیا کیه.</p><p>با صدای قار و قور شکمم بیخیال شدم و به سمت آشپزخونه بزرگشون رفتم، یه نگاه به قابلمههای روی گاز انداختم و در یکی رو باز کردم دلمه بود؛ از دلمه متنفر بودم، دوتایه بعدی رو هم باز کردم که دو مدل برنج بود.</p><p>آهی کشیدم و در یخچال رو باز کردم، اوه اینجا رو، پر پر بود. یه نگاه به وسایله رنگارنگش کردم و ظرف بزرگ نوتلا رو برداشتم و نون تست مربعی رو هم برداشتم و به سمت جزیره رفتم. نشستم و یکم از نوتلا رو نون مالیدم و خوردم، با احساس اینکه کسی پشتمه برگشتم.</p><p>_ هیین تو اینجا چیکار میکنی؟!</p><p>دیاند</p><p>_گشنمه خب اومدم یه چی بخورم که دیدم یه سوسک کوچولو اینجا نشسته، کنجکاو شدم بدونم چیکار میکنه، چرا اینارو میخوری؟ غذا رو گاز بود که.</p><p>اخم کمرنگی کردم و کامل برگشتم نگاش کردم:</p><p>_ اولا سوسک خودتی نردبون، بعدشم من دلمه دوست ندارم و به برگ مو حساسیت دارم.</p><p>تک خندی زد و روبروم نشست:</p><p>_ خیلی بلبل زبونی میکنیا، نه به گریه دیشبت نه به شیش متر زبون الانت، خوراک کایاعی.</p><p>با شنیدن اسمش اخمی کردم و بهش محل ندادم و دوباره رو نون نوتلا مالیدم و به سمت دهنم بردم که یکدفعه نون از دستم کشیده شد؛ با تعجب به دیانی که دهنش رو مثل اسب باز کرده بود و نوتلای خوشمزم رو کوفت میکرد نگاه کردم.</p><p>لبام اویزون شد و گفتم:</p><p>_ گاوی؟ مگه نمیگی غذا رو گازه خب برو اون رو کوفت کن چیکار به نوتلای من داری.</p><p>لب و لوچه اویزنمو که دید ترکید از خنده </p><p>_ ارثت رو بالا نکشیدم که اینقد دپرس شدی، نخواستیم اصلا اینقدر کوفت کن که بترکی سوسک سیاه.</p><p>با اخم نگاش کردم نه به اون میرغضب که میخواد بخورتت و نه به این که مثل بچه ها کلکل میکرد.</p><p>_ مطمعنی با اون میرغضب نسبتی داری؟</p><p>_ جرعت داری اینو جلو خودش بگو تا از دندونات گردنبند بسازه.</p><p>با تعجب نگاش کردم، مگه چقد این میرغضب خطرناکه که این یارو راه به راه بهم اخطار میداد، سعی کردم بحث رو عوض کنم و ازش حرف بکشم:</p><p>_ چرا هنوز منو نگه داشتین اینجا وقتی به دردتون نمیخورم.</p><p>بلند شد و سمت گاز رفت و برای خودش غذا کشید، برگشت سر میز</p><p>_ برای اینکه نشد انتقامش رو از بابات بگیره پس گزینه دوم تو بودی.</p><p>_ مگه بابام با خونوادش چیکار کرده.</p><p>اخمی کرد و دست از خوردن کشید و تو فکر فرو رفت، بعد سکوت طولانیی شروع به حرف زدن کرد:</p><p>_ خواهر کایا یکی از کسایی بود که دزدیدنش و تو شکمش مواد جاساز کردن و فرستادنش دبی.</p><p>بهت زده نگاش کردم که اخمش غلیظتر شد و ادامه داد</p><p>_ بعدش که پدرش فهمید از طرف باند پدرت این بلا سر دخترش اومده کاری از دستش بر نیومد، پس مجبور شد همه چیز رو به پلیس بگه ولی قبلش بابات فهمید و دستور داد بکشنش، اونام باباش رو کشتن.</p><p>ساکت شد و به زمین خیره شد اروم گفت:</p><p>_ به مامانشم ت×جـ×ـا×و×ز× کردن.</p><p>با وحشت دستم رو جلو دهنم گذاشتم و نه کشیدهای گفتم.</p><p>نفس عمیقی کشید و بهم زل زد </p><p>_ ببین من میدونم تو تقصیری نداری و همهچیز گردن باباته، ولی کایا بدجوری کینه کرده و الان تو عزیز دردونه عموتی و هم دختر اون یارو با استفاده از تو شاید فقط شاید یکم از خشم و نفرتش کم بشه.</p><p>اینقدر تعجب کردم که حتی نمیدونستم چی بگم، از فشار زیاد اشکم در اومد و با نفرت به میز خیره شدم.</p><p>_ هیچوقت فکر نمیکردم اون مرد مهربونی که تو بچگیم الگوم قرارش میدادم، همچین آدم پستی باشه، هیچوقت نمیبخشمش هیچوقت. به خاطر مامان بیگناهم که اسیرش شد و هم به خاطر این کاراش. امیدوارم اون دنیا تاوان گناههاش رو پس بده.</p><p>زل زدم به دیانی که غمگین نگام میکرد:</p><p>_ درسته که این پسر عذاب زیادی کشیده، ولی منم دست کمی ازش نداشتم. نه پدر بالا سرم بود نه مادر، مرگ مامانم رو به چشم دیدم، مرگ بابامم به چشم دیدم، پیش کسی بزرگ شدم که احساس سرش نمیشه، پیش پسر عمویی بودم که میدونستم بهم چشم داره ولی با این حرف که مثل برادرمه خودم رو گول زدم. بعد گذشت دوازده سال از مرگ خونوادهام فهمیدم پدر و عموم خلافکارن، به نظرت من زندگی خوبی داشتم که حالا بخوام تاوان کار یه نفر دیگه رو هم پس بدم؟</p><p>سرشو با تاسف تکون داد:</p><p>_ پناه . کایا پسری نیست که به ناحق با کسی برخورد کنه. مطمعن باش اگه قرار بود بلایی سرت بیاره اجازه نمیداد بیای خودت تنهایی پایین غذا بخوری. زندونیت میکرد تو اتاق، الان فهمیده تو هم تقصیری نداری ولی بهش حق بده کینه سنگینی از پدرت به دل داره، حق بده ازت بدش بیاد و به ناحق کاری ازش سر بزنه.</p><p>_ دلیل نمیشه به خاطر کار اون من رو بدزده. من زندگی دارم، با کلی زحمت دانشگاه قبول شدم.</p><p>سری تکون داد و متفکر گفت:</p><p>_ میدونم، ولی تو اگه الان اینجایی بدون به عنوان یه کمک اینجایی، مگه نگفتی دلت میخواست قاتل مامانت رو پیدا کنی و به عموت مشکوکی؟</p><p>خب با بودنت اینجا میتونی این رو هم بفهمی، سعی کن که به فکر فرار نیوفتی، چون گند میزنی به این رفتاری که داره الان باهات میشه. اگه بخوای فرار کنی مطمئن باش پیدات میکنیم و کایا آدمی نیست که راحت از کسی بگذره، حتما یه بلایی سرت میاره.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="i_luna, post: 128044, member: 7553"] پارت 7 با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت، چیکار کردی بابا چطور تونستی اینقدر راحت یه خونواده رو نابود کنی. دستش از دور یقم شل شد، بیحال سر خوردم پایین و به دیوار تکیه دادم. از جلوم کنار رفت و به سمت پلهها رفت و قبلش برگشت بهم نگاه کرد و گفت: _ اینارو نگفتم که بخوای ترحم کنی و اشک بریزی، دلیل خواستی برا تاوان دادنت. مکثی کرد و ادامه داد: _ برو یه چیزی کوفت کن و برگرد اتاقی که دیشب توش بودی، فکر فرارم به سرت نزنه چون دور تا دور خونه پر محافظه و با اینکار فقط باعث میشی که دهنتو پر خون کنم. اداشو در اوردم که برگشت و غضبناک نگام کرد . دستپاچه حالت صورتمو برگردوندم _ خیلی تنت میخواره نه؟ _اره میتونی بخارونیش. دستمو گرفتم جلو دهنم ،هین این چیبود گفتم؛ نیاد بزنه آش و لاشم کنه، یه قدم به جلو برداشت که سریع سرم رو تکون دادم هول شده گفتم: _ از دهنم پرید غلط کردم. پوزخندی زدو بیتوجه اومد سمتم و دستش رو آورد بالا که سریع چشام رو بستم ولی چیزی حس نکردم؛ چشام رو باز کردم که دیدم داره فندکشو از رو مبل کناریم برمیداره، دوباره پوزخندی زد و صاف وایساد و زل زد بهم: _ تو که اینقد میترسی چرا دهنتو مث اسب باز میکنی و هرچی میاد تو ذهنت رو پرت میکنی بیرون. آب دهنم رو قورت دادم و رفتم عقب وایسادم ولی همچنان زل زده بود بهم. _ خیلی ببخشید که با یه روانی زندگی نکردم که بترسم و بدونم به خاطر حرفام میاد میکشتم. _ ازین به بعد بترس، چون هرکاری از دست یه روانی بر میاد . منتظر جوابم نموند و رفت بالا. بیخیال روی مبل لش کردم، حالا چه غلطی کنم. دیگه حتی خونه عمو هم نمیتونم برم، تنها امیدم هومن بود که اونم دود شد رف هوا. یاد حرفاش افتادم، یعنی بابا چیکار کرده با خونوادهاش که اینقدر نفرت و کینه تو چشماشه، کیمیا کیه. با صدای قار و قور شکمم بیخیال شدم و به سمت آشپزخونه بزرگشون رفتم، یه نگاه به قابلمههای روی گاز انداختم و در یکی رو باز کردم دلمه بود؛ از دلمه متنفر بودم، دوتایه بعدی رو هم باز کردم که دو مدل برنج بود. آهی کشیدم و در یخچال رو باز کردم، اوه اینجا رو، پر پر بود. یه نگاه به وسایله رنگارنگش کردم و ظرف بزرگ نوتلا رو برداشتم و نون تست مربعی رو هم برداشتم و به سمت جزیره رفتم. نشستم و یکم از نوتلا رو نون مالیدم و خوردم، با احساس اینکه کسی پشتمه برگشتم. _ هیین تو اینجا چیکار میکنی؟! دیاند _گشنمه خب اومدم یه چی بخورم که دیدم یه سوسک کوچولو اینجا نشسته، کنجکاو شدم بدونم چیکار میکنه، چرا اینارو میخوری؟ غذا رو گاز بود که. اخم کمرنگی کردم و کامل برگشتم نگاش کردم: _ اولا سوسک خودتی نردبون، بعدشم من دلمه دوست ندارم و به برگ مو حساسیت دارم. تک خندی زد و روبروم نشست: _ خیلی بلبل زبونی میکنیا، نه به گریه دیشبت نه به شیش متر زبون الانت، خوراک کایاعی. با شنیدن اسمش اخمی کردم و بهش محل ندادم و دوباره رو نون نوتلا مالیدم و به سمت دهنم بردم که یکدفعه نون از دستم کشیده شد؛ با تعجب به دیانی که دهنش رو مثل اسب باز کرده بود و نوتلای خوشمزم رو کوفت میکرد نگاه کردم. لبام اویزون شد و گفتم: _ گاوی؟ مگه نمیگی غذا رو گازه خب برو اون رو کوفت کن چیکار به نوتلای من داری. لب و لوچه اویزنمو که دید ترکید از خنده _ ارثت رو بالا نکشیدم که اینقد دپرس شدی، نخواستیم اصلا اینقدر کوفت کن که بترکی سوسک سیاه. با اخم نگاش کردم نه به اون میرغضب که میخواد بخورتت و نه به این که مثل بچه ها کلکل میکرد. _ مطمعنی با اون میرغضب نسبتی داری؟ _ جرعت داری اینو جلو خودش بگو تا از دندونات گردنبند بسازه. با تعجب نگاش کردم، مگه چقد این میرغضب خطرناکه که این یارو راه به راه بهم اخطار میداد، سعی کردم بحث رو عوض کنم و ازش حرف بکشم: _ چرا هنوز منو نگه داشتین اینجا وقتی به دردتون نمیخورم. بلند شد و سمت گاز رفت و برای خودش غذا کشید، برگشت سر میز _ برای اینکه نشد انتقامش رو از بابات بگیره پس گزینه دوم تو بودی. _ مگه بابام با خونوادش چیکار کرده. اخمی کرد و دست از خوردن کشید و تو فکر فرو رفت، بعد سکوت طولانیی شروع به حرف زدن کرد: _ خواهر کایا یکی از کسایی بود که دزدیدنش و تو شکمش مواد جاساز کردن و فرستادنش دبی. بهت زده نگاش کردم که اخمش غلیظتر شد و ادامه داد _ بعدش که پدرش فهمید از طرف باند پدرت این بلا سر دخترش اومده کاری از دستش بر نیومد، پس مجبور شد همه چیز رو به پلیس بگه ولی قبلش بابات فهمید و دستور داد بکشنش، اونام باباش رو کشتن. ساکت شد و به زمین خیره شد اروم گفت: _ به مامانشم ت×جـ×ـا×و×ز× کردن. با وحشت دستم رو جلو دهنم گذاشتم و نه کشیدهای گفتم. نفس عمیقی کشید و بهم زل زد _ ببین من میدونم تو تقصیری نداری و همهچیز گردن باباته، ولی کایا بدجوری کینه کرده و الان تو عزیز دردونه عموتی و هم دختر اون یارو با استفاده از تو شاید فقط شاید یکم از خشم و نفرتش کم بشه. اینقدر تعجب کردم که حتی نمیدونستم چی بگم، از فشار زیاد اشکم در اومد و با نفرت به میز خیره شدم. _ هیچوقت فکر نمیکردم اون مرد مهربونی که تو بچگیم الگوم قرارش میدادم، همچین آدم پستی باشه، هیچوقت نمیبخشمش هیچوقت. به خاطر مامان بیگناهم که اسیرش شد و هم به خاطر این کاراش. امیدوارم اون دنیا تاوان گناههاش رو پس بده. زل زدم به دیانی که غمگین نگام میکرد: _ درسته که این پسر عذاب زیادی کشیده، ولی منم دست کمی ازش نداشتم. نه پدر بالا سرم بود نه مادر، مرگ مامانم رو به چشم دیدم، مرگ بابامم به چشم دیدم، پیش کسی بزرگ شدم که احساس سرش نمیشه، پیش پسر عمویی بودم که میدونستم بهم چشم داره ولی با این حرف که مثل برادرمه خودم رو گول زدم. بعد گذشت دوازده سال از مرگ خونوادهام فهمیدم پدر و عموم خلافکارن، به نظرت من زندگی خوبی داشتم که حالا بخوام تاوان کار یه نفر دیگه رو هم پس بدم؟ سرشو با تاسف تکون داد: _ پناه . کایا پسری نیست که به ناحق با کسی برخورد کنه. مطمعن باش اگه قرار بود بلایی سرت بیاره اجازه نمیداد بیای خودت تنهایی پایین غذا بخوری. زندونیت میکرد تو اتاق، الان فهمیده تو هم تقصیری نداری ولی بهش حق بده کینه سنگینی از پدرت به دل داره، حق بده ازت بدش بیاد و به ناحق کاری ازش سر بزنه. _ دلیل نمیشه به خاطر کار اون من رو بدزده. من زندگی دارم، با کلی زحمت دانشگاه قبول شدم. سری تکون داد و متفکر گفت: _ میدونم، ولی تو اگه الان اینجایی بدون به عنوان یه کمک اینجایی، مگه نگفتی دلت میخواست قاتل مامانت رو پیدا کنی و به عموت مشکوکی؟ خب با بودنت اینجا میتونی این رو هم بفهمی، سعی کن که به فکر فرار نیوفتی، چون گند میزنی به این رفتاری که داره الان باهات میشه. اگه بخوای فرار کنی مطمئن باش پیدات میکنیم و کایا آدمی نیست که راحت از کسی بگذره، حتما یه بلایی سرت میاره. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین