انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="i_luna" data-source="post: 127983" data-attributes="member: 7553"><p>پارت 5</p><p>چه خواب عجیبی بود. با برخورد نور به صورتم چشمام رو باز کردم. لبخندی زدم و پیچ و تابی به بدنم دادم، به دور و بر نگاه کردم که لبخند از روی صورتم پرید، خواب نبود! کلافه از روی تخت بلند شدم و به دو تا دری که تو اتاق بود نگاه کردم، یکیش که در ورودیه، سمت اون یکی در رفتم، دستشویی بود رفتم داخل و بعد از کارای مربوطه و شستن دست و صورتم اومدم بیرون.</p><p>چشمم به پنجره افتاد چرا حواسم بهش نبود، میتونم ازینجا فرار کنم. خوشحال به سمت پنجره حرکت کردم و پرده رو دادم کنار.</p><p>با دیدن حفاظا کل ذوقم پرید. اه خدا لعنتت کنه پسره ع×و×ض×ی با اون نگاه سرد مزخرفش.</p><p>رفتم سمت میز آرایش و روش نشستم، تازه چشمم به لباسام افتاد. اوه من کل دیشب با این لباسا فاز جدی بودن برداشته بودم؟</p><p>تیشرت زرد که روش پر میکی موسه کوچولو بود و شلوار تا مچ پا زرد. لبم رو گاز گرفتم و به صورتم نگاه کردم، یه کبودی کوچیک پایین لبم بود، آشغالا نگا با صورت خوشگلم چیکار کردن.</p><p>عصبی به سمت در رفتم و لگدی بهش زدم و داد زدم:</p><p>_ آهای در رو باز کنین میخوام برم خونم من کار زندگی دارم، امروز باید برم دانشگاه.</p><p>محکمتر به در کوبیدم</p><p>_ با شمام عوضیا درو باز کنین.</p><p>تلاشم بی فایده بود، پوفی کشیدم و چرخی تو اتاق زدم.</p><p>اتاق سادهای بود، یه کمد دیواری بزرگ و تخت دو نفره و میز آ ایش و یه فرش کوچیک وسط پارکت. رفتم سمت کمد و در رو باز کردم؛ یه تیشرت سفید و یه پیراهن مردونه سرمهای توش بود.</p><p>تیشرت رو برداشتم، بهتر از این بود که تیشرت میکی موس تنم باشه.</p><p>به لباس نگاه کردم، مشخص بود استفاده نشده چون مارکش هنوز تنش بود.</p><p>مارک رو کندم و لباسم رو عوض کردم، دو برابر من بود. آستینش تا آرنجم بود و قدش تا رونم. فقط شلوارم ضایع بود که مهم نیست.</p><p>موهام رو باز کردم و دم اسبی بستمش، چتریام رو ریختم چپ دوباره رفتم سمت در، خواستم در بزنم که صدای چرخیدن کلید در اومد سریع رفتم عقب وایسادم.</p><p>یه مرد گنده با موهایه قهوهای مشکی و اخمای درهم در رو باز کرد و اومد سمتم، بازوم رو گرفت و به سمت بیرون کشید متعجب نگاش کردم</p><p>_ هی تو کیی داریم کجا میریم؟</p><p>چیزی نگفت و از پلهها پایین رفتیم</p><p>_ کری؟ باتوعم هرکول.</p><p>تقلا کردم که ولم کنه رسیدیم پایین هولم داد رو مبل و عقب وایساد.</p><p>به دور و بر نگاهی انداختم، از حق نگذریم خونه خوشگلی داشتن، آشپزخونه آخر خونه بود و با جزیره بزرگ جلوش آشپزخونه تموم میشد. میومد این سمت که یه طرفش ست سلطنتی بود و جایی که من نشستم یه دست مبل راحتی کرم قهوهای بود که جلوش یه میز گرد سفید خوشگل بود و روی دیوار روبهرو یه تلویزیون بزرگ بود. پشتمم پلههای بزرگ و سفید با نردههای مشکی میخوره و میره طبقه بالا، حیفه خونه به این خوشگلی مال اون اعصاب تخم مرغی باشه. مثلا اگه مخشو بزنم زنش شم میتونم بگم این خونه رو بزنه به اسمم، اه چی دارم میگم، دزدینم بعد من دارم میسنجم چطوری زنش شم.</p><p>تو همین فکرا بودم که در باز شد و کایا و دیان اومدن داخل.</p><p>یه نگاهی به جفتشون انداختم اینا هم خوشگل بودنا.</p><p>دیان لاغر بود و قدش بلند و موهای کوتاه تقریبا فر داشت و چشمایه درشت آبی و بینی متوسط و لبایه خوش فرم پوستی گندمی.</p><p>کایا موهای پر پشت و چشمایه خمار مشکی و بینی مردونه کوچیک و لبایه خوش فرم و هیکل ورزشی و قد بلند و پوست تقریبا سفیدی داشت</p><p>دست از برسیشون برداشتم و منتظر بهشون نگاه کردم که دیان لبخندی زد و کایا خنثی نگاهم کرد و روی مبل روبهرو نشست و از جیبش پاکت سیگار رو در اورد و با فندکش روشن کرد. پکی بهش زد و دودو رو به سمتم فرستاد، صورتم رو جمع کردم. همیشه از بوی سیگار متنفر بودم.</p><p>پوزخندی زد، پک دیگهای زد و سرشو کج کرد و بهم نگاه کرد.</p><p>_ خونوادت تاحالا چیزی راجبه یه صندوق بهت گفتن؟</p><p>کمی فکردم و سرم رو به معنای نه تکون دادم.</p><p>_ ببین من مثل اون بابایه عوضیت نیستم و تا کاری نکنی که باب میلم نباشه کاری بهت ندارم، به نفعته هرچی که میدونی رو رک و راست بهمون بگی.</p><p>_ دزدیدن من قرار نیس کمکی بهتون بکنه من از چیزی خبر ندارم، من تازه متوجه شدم پدرم چیکاره بوده، بزارین برم من.</p><p>عصبی سیگار رو روی پاش فشار داد و خاموشش کرد. چهرم از دیدن این صحنه جمع شد.</p><p>_ 12/13 ساله که داری پیش اون مرتیکه زندگی میکنی یا منو خنگ گیر اوردی یا دوس داری زودتر جنازتو از اینجا جمع کنن.</p><p>دیان گفت:</p><p>_ کایا آروم باش. شاید واقعا از چیزی خبر نداره.</p><p>_ زر نزن ، برین بیرون همتون.</p><p>دیان مردد بهش نگاه کرد که دوباره داد زد: _نشنیدین؟ گمشین بیرون.</p><p>دیان علامت داد که با نگهبانا برن بیرون.</p><p>وقتی رفتن برگشت سمتم و انگشت اشارش رو گرفت سمتم:</p><p>_ یه بار دیگه میپرسم اون صندوق کجاست.</p><p>عصبی بلند شدم و هولش دادم عقب ولی یه سانتم تکون نخورد</p><p>_ میگم نمیدونم میفهمی؟ دو روزه اوردینم اینجا اون از دون زیر زمین حال به هم زنتون و اینم از حرفای چرت خودت. من از هیچی خبر ندارم کارای بابامم به من ربطی نداره. منو ببرین خونم الان عموم نگرانم شده.</p><p>با بغض بهش نگاه کردم که نیشخندی زد</p><p>_عموت؟ آها منظورت همون رئیس جدید باند باباته؟</p><p>با بهت بهش نگاه کردم.</p><p>_چ..چی میگی تو؟ عمو سهیل تو این کارا نیست. اون خودش سعی داشت بابا رو ازین کار بکشه بیرون.</p><p>خنده ترسناکی کرد و بعد جدی شد</p><p>_ اره میخواست ازاین کار بکشتش بیرون چون برادرش رقیبش شده بود.</p><p>جیغ زدم و مشتم و به سینش کوبیدم.</p><p>_ داری دروغ میگی. توهم یکی از دشمنایه بابایی که سعی داری خونوادم رو از چشمم بندازی.</p><p>با اخم دوتا دستم رو از خودش جدا کرد و کوبید تو صورتم و غرید:</p><p>_ حواست باشه کی جلوت وایساده. من اون پسرعمویه عاشق پیشت نیستم که اینطوری رفتار کردی بغلت کنم.</p><p>پرتم کرد رویه مبل و نیشخند زد.</p><p>_چون حوصله ندارم دوباره صدای گوش خراش جیغات رو بشنوم میگم. عموت از اول تو این کار بود و وقتی باباتم رفت تو این کار و پیشرفت بیشتری کرد، عمو جونت زیاد از این قضیه خوشش نیومد. پس دستش رو گذاشت رو گردنش و ادای مردن رو در اورد. نیشخند زد:</p><p>_ کشتش.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="i_luna, post: 127983, member: 7553"] پارت 5 چه خواب عجیبی بود. با برخورد نور به صورتم چشمام رو باز کردم. لبخندی زدم و پیچ و تابی به بدنم دادم، به دور و بر نگاه کردم که لبخند از روی صورتم پرید، خواب نبود! کلافه از روی تخت بلند شدم و به دو تا دری که تو اتاق بود نگاه کردم، یکیش که در ورودیه، سمت اون یکی در رفتم، دستشویی بود رفتم داخل و بعد از کارای مربوطه و شستن دست و صورتم اومدم بیرون. چشمم به پنجره افتاد چرا حواسم بهش نبود، میتونم ازینجا فرار کنم. خوشحال به سمت پنجره حرکت کردم و پرده رو دادم کنار. با دیدن حفاظا کل ذوقم پرید. اه خدا لعنتت کنه پسره ع×و×ض×ی با اون نگاه سرد مزخرفش. رفتم سمت میز آرایش و روش نشستم، تازه چشمم به لباسام افتاد. اوه من کل دیشب با این لباسا فاز جدی بودن برداشته بودم؟ تیشرت زرد که روش پر میکی موسه کوچولو بود و شلوار تا مچ پا زرد. لبم رو گاز گرفتم و به صورتم نگاه کردم، یه کبودی کوچیک پایین لبم بود، آشغالا نگا با صورت خوشگلم چیکار کردن. عصبی به سمت در رفتم و لگدی بهش زدم و داد زدم: _ آهای در رو باز کنین میخوام برم خونم من کار زندگی دارم، امروز باید برم دانشگاه. محکمتر به در کوبیدم _ با شمام عوضیا درو باز کنین. تلاشم بی فایده بود، پوفی کشیدم و چرخی تو اتاق زدم. اتاق سادهای بود، یه کمد دیواری بزرگ و تخت دو نفره و میز آ ایش و یه فرش کوچیک وسط پارکت. رفتم سمت کمد و در رو باز کردم؛ یه تیشرت سفید و یه پیراهن مردونه سرمهای توش بود. تیشرت رو برداشتم، بهتر از این بود که تیشرت میکی موس تنم باشه. به لباس نگاه کردم، مشخص بود استفاده نشده چون مارکش هنوز تنش بود. مارک رو کندم و لباسم رو عوض کردم، دو برابر من بود. آستینش تا آرنجم بود و قدش تا رونم. فقط شلوارم ضایع بود که مهم نیست. موهام رو باز کردم و دم اسبی بستمش، چتریام رو ریختم چپ دوباره رفتم سمت در، خواستم در بزنم که صدای چرخیدن کلید در اومد سریع رفتم عقب وایسادم. یه مرد گنده با موهایه قهوهای مشکی و اخمای درهم در رو باز کرد و اومد سمتم، بازوم رو گرفت و به سمت بیرون کشید متعجب نگاش کردم _ هی تو کیی داریم کجا میریم؟ چیزی نگفت و از پلهها پایین رفتیم _ کری؟ باتوعم هرکول. تقلا کردم که ولم کنه رسیدیم پایین هولم داد رو مبل و عقب وایساد. به دور و بر نگاهی انداختم، از حق نگذریم خونه خوشگلی داشتن، آشپزخونه آخر خونه بود و با جزیره بزرگ جلوش آشپزخونه تموم میشد. میومد این سمت که یه طرفش ست سلطنتی بود و جایی که من نشستم یه دست مبل راحتی کرم قهوهای بود که جلوش یه میز گرد سفید خوشگل بود و روی دیوار روبهرو یه تلویزیون بزرگ بود. پشتمم پلههای بزرگ و سفید با نردههای مشکی میخوره و میره طبقه بالا، حیفه خونه به این خوشگلی مال اون اعصاب تخم مرغی باشه. مثلا اگه مخشو بزنم زنش شم میتونم بگم این خونه رو بزنه به اسمم، اه چی دارم میگم، دزدینم بعد من دارم میسنجم چطوری زنش شم. تو همین فکرا بودم که در باز شد و کایا و دیان اومدن داخل. یه نگاهی به جفتشون انداختم اینا هم خوشگل بودنا. دیان لاغر بود و قدش بلند و موهای کوتاه تقریبا فر داشت و چشمایه درشت آبی و بینی متوسط و لبایه خوش فرم پوستی گندمی. کایا موهای پر پشت و چشمایه خمار مشکی و بینی مردونه کوچیک و لبایه خوش فرم و هیکل ورزشی و قد بلند و پوست تقریبا سفیدی داشت دست از برسیشون برداشتم و منتظر بهشون نگاه کردم که دیان لبخندی زد و کایا خنثی نگاهم کرد و روی مبل روبهرو نشست و از جیبش پاکت سیگار رو در اورد و با فندکش روشن کرد. پکی بهش زد و دودو رو به سمتم فرستاد، صورتم رو جمع کردم. همیشه از بوی سیگار متنفر بودم. پوزخندی زد، پک دیگهای زد و سرشو کج کرد و بهم نگاه کرد. _ خونوادت تاحالا چیزی راجبه یه صندوق بهت گفتن؟ کمی فکردم و سرم رو به معنای نه تکون دادم. _ ببین من مثل اون بابایه عوضیت نیستم و تا کاری نکنی که باب میلم نباشه کاری بهت ندارم، به نفعته هرچی که میدونی رو رک و راست بهمون بگی. _ دزدیدن من قرار نیس کمکی بهتون بکنه من از چیزی خبر ندارم، من تازه متوجه شدم پدرم چیکاره بوده، بزارین برم من. عصبی سیگار رو روی پاش فشار داد و خاموشش کرد. چهرم از دیدن این صحنه جمع شد. _ 12/13 ساله که داری پیش اون مرتیکه زندگی میکنی یا منو خنگ گیر اوردی یا دوس داری زودتر جنازتو از اینجا جمع کنن. دیان گفت: _ کایا آروم باش. شاید واقعا از چیزی خبر نداره. _ زر نزن ، برین بیرون همتون. دیان مردد بهش نگاه کرد که دوباره داد زد: _نشنیدین؟ گمشین بیرون. دیان علامت داد که با نگهبانا برن بیرون. وقتی رفتن برگشت سمتم و انگشت اشارش رو گرفت سمتم: _ یه بار دیگه میپرسم اون صندوق کجاست. عصبی بلند شدم و هولش دادم عقب ولی یه سانتم تکون نخورد _ میگم نمیدونم میفهمی؟ دو روزه اوردینم اینجا اون از دون زیر زمین حال به هم زنتون و اینم از حرفای چرت خودت. من از هیچی خبر ندارم کارای بابامم به من ربطی نداره. منو ببرین خونم الان عموم نگرانم شده. با بغض بهش نگاه کردم که نیشخندی زد _عموت؟ آها منظورت همون رئیس جدید باند باباته؟ با بهت بهش نگاه کردم. _چ..چی میگی تو؟ عمو سهیل تو این کارا نیست. اون خودش سعی داشت بابا رو ازین کار بکشه بیرون. خنده ترسناکی کرد و بعد جدی شد _ اره میخواست ازاین کار بکشتش بیرون چون برادرش رقیبش شده بود. جیغ زدم و مشتم و به سینش کوبیدم. _ داری دروغ میگی. توهم یکی از دشمنایه بابایی که سعی داری خونوادم رو از چشمم بندازی. با اخم دوتا دستم رو از خودش جدا کرد و کوبید تو صورتم و غرید: _ حواست باشه کی جلوت وایساده. من اون پسرعمویه عاشق پیشت نیستم که اینطوری رفتار کردی بغلت کنم. پرتم کرد رویه مبل و نیشخند زد. _چون حوصله ندارم دوباره صدای گوش خراش جیغات رو بشنوم میگم. عموت از اول تو این کار بود و وقتی باباتم رفت تو این کار و پیشرفت بیشتری کرد، عمو جونت زیاد از این قضیه خوشش نیومد. پس دستش رو گذاشت رو گردنش و ادای مردن رو در اورد. نیشخند زد: _ کشتش. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین