انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="i_luna" data-source="post: 127981" data-attributes="member: 7553"><p>پارت 4</p><p> جیغ زدم:</p><p>_ وحشی دردم گرفت، نمیتونستی آرومتر بکنی؟</p><p>برگشت و از موهام گرفت و صورتم رو نزدیک خودش کرد.</p><p>_ نیاوردیمت اینجا خاله بازی کنی.</p><p>موهام رو ول کرد و نیشخندی زد و کلت و از دست پسر لاغره گرفت و تکونش داد و بهش نگا کرد.</p><p>_ آخرین باری که خواستم با ملایمت با کسی رفتار کنم سه تا تیر حروم پاهاش شد.</p><p>سرشو گرفت بالا و با نگاه سردی نگاهم کرد، حس میکردم هر لحظه امکان داره خودم رو از تدس خیس کنم، اما همه شجاعتم رو جمع کردم و دوباره جیغ زدم:</p><p>_ برام مهم نیست چه غلطی کردی، برای چی من رو اوردین اینجا از من چیمیخوای.</p><p>با گریه ادامه دادم</p><p>_ شما همون عوضیایی هستین که مامانم رو کشت؟</p><p>گریم شدت گرفت ولی ادامه دادم:</p><p>_ میخواین به خاطر اون ع×و×ض×ی به اصطلاح پدر من رو هم بکشین؟!</p><p>داشتم بلند بلند گریه میکردم که اون یارو سگ اعصابه اسلحه رو پرت کرد رو زمین.</p><p>_ اگه به جای این خر نشسته بود با یه بار گفتن ساکت باش خفه میشد و اینقد عر عر نمیکرد.</p><p>بعد رو کرد سمت پسر لاغره:</p><p>_ دیان بندازینش انباری، وقتی تا صبح از سرما سگ لرزه کنه میفهمه که نباید بیشتر از کوپنش حرف بزنه.</p><p>پسره که اسمش دیان بود نگران نگاهش کرد که اهمیتی نداد و رفت.</p><p>با ترس داشتم نگاهشون میکردم که پسره اومد سمتم و پاهامو باز کرد.</p><p>با صدایی که به خاطر گریه و جیغام خشدار شده بود گفتم:</p><p>_ چرا منو اوردین اینجا شماها کی هستین؟</p><p>بازوم رو گرفت و بلندم کرد و به سمت در حرکت کرد:</p><p>_ به موقعش میفهمی.</p><p>برگشت نگاهم کرد و چشمکی زد و ادامه داد</p><p>_ و اینکه بهت پیشنهاد میکنم کایا رو عصبی نکنی چون درسته میخورتت.</p><p>متعجب نگاش کردم که لبخندی زد و جلوی یه در ایستاد دستامم باز کرد و در رو باز کرد و هولم داد داخل و گفت:</p><p>_ برق رو روشن نکن و در بست و رفت.</p><p>با وحشت به جایی که جز سیاهی چیزی دیده نمیشد نگاه کردم، انقدر نگاه کردم که چشمم عادت کرد، سعی کردم با دست دنبال کلید برق بگردم و پیداش کنم، پیداش که کردم یاد حرف دیان افتادم، گفت برق رو روشن نکن... بیخیال چرا باید به حرفش گوش بدم.</p><p>برق د روشن کردم و خشک شده به روبهرو نگاه کردم.</p><p>یه شیشه خیلی بزرگ که توش یه مار بلند و زخیم زرد بود روبهروم بود. با وحشت خشک شده بهش زل زدم و چسبیدم به دیوار. زندهاس تکون میخوره. به سمت در رفتم و پشت سر هم کوبیدم بهش:</p><p>_ قکی بیاد منو ازاینجا نجات بده.</p><p>محکمتر در و کوبیدم و با گریه داد زدم:</p><p>_ من از مار می.ترسم تو رو خدا من رو ازینجا بیارید بیرون.</p><p>اینقد کوبیدم به در و داد زدم که بیحال افتادم کنار در، به شیشه ماره نگاه کردم که تکونی خورد، با وحشت چسبیدم به در. دوباره شروع به اشک ریختن کردم مامان تو رو خدا کمکم کن.</p><p>چشمامو بستم نمیدونم چقد گذشت که کسی تکونی به در داد، ولی جونی نداشتم که بلند شم، در باز شد و از پشت افتادم و از درد صورتم جمع شد. چشمام رو باز کردم، با دیدن اون یارو بیاعصابه که فکر کنم اسمش کایاست نفس عمیقی کشیدم. رفت اونورتر وایساد و در رو باز گذاشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت بیا بیرون.</p><p>خواستم بلند شم ولی جونی برای بلند شدن نداشتم، پوفی کشید و محکم دستم رو گرفت و بلندم کرد. در دو بست و همونطوری که بازوم تو دستش بود هولم داد به جلو که حرکت کنم ولی به خاطر ضعف بدنم، پاهام سست شد و افتادم. عصبی نگاهم کرد و دستش رو فرو کرد تو موهاش.</p><p>_ چلاغی؟ نمیتونی مثل آدم راه بیای؟ تا الان که خوب زور داشتی جیغ بزنی و مزاحم خوابم بشی.</p><p>چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم، چشماش رو تو کاسه چرخوند و یه دفعه یه دستش رو برد زیر پام و یکی رو زیر سرم و بلندم کرد، بیحال سرم رو روی دستش گذاشتم، به سمت عمارت بزرگش حرکت کرد و رفت داخل.</p><p>از پله ها بالا رفت و منو گذاشت زمین، به دیوار تکیه دادم که نیوفتم، در اتاق روبهرو رو باز کرد و بازوم رو گرفت و هولم داد داخل:</p><p>_ به نفعته سر و صدا نکنی و فکر فرار به سرت نزنه، چون دفع بعدی به جای زیر زمین غذای سگا میشی.</p><p>پوزخندی زد و در و بست و قفلش کرد.</p><p>با حرص خودم رو، روی تخت دونفره انداختم. اینا همش تقصیر باباست، اگه اون یه آدم ع×و×ض×ی نبود الان خونه خودم بودم، مامانم پیشم بود.</p><p>به زور بغضی که اومده بود سراغم رو قورت دادم چشمام رو بستم و کمکم خوابم برد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="i_luna, post: 127981, member: 7553"] پارت 4 جیغ زدم: _ وحشی دردم گرفت، نمیتونستی آرومتر بکنی؟ برگشت و از موهام گرفت و صورتم رو نزدیک خودش کرد. _ نیاوردیمت اینجا خاله بازی کنی. موهام رو ول کرد و نیشخندی زد و کلت و از دست پسر لاغره گرفت و تکونش داد و بهش نگا کرد. _ آخرین باری که خواستم با ملایمت با کسی رفتار کنم سه تا تیر حروم پاهاش شد. سرشو گرفت بالا و با نگاه سردی نگاهم کرد، حس میکردم هر لحظه امکان داره خودم رو از تدس خیس کنم، اما همه شجاعتم رو جمع کردم و دوباره جیغ زدم: _ برام مهم نیست چه غلطی کردی، برای چی من رو اوردین اینجا از من چیمیخوای. با گریه ادامه دادم _ شما همون عوضیایی هستین که مامانم رو کشت؟ گریم شدت گرفت ولی ادامه دادم: _ میخواین به خاطر اون ع×و×ض×ی به اصطلاح پدر من رو هم بکشین؟! داشتم بلند بلند گریه میکردم که اون یارو سگ اعصابه اسلحه رو پرت کرد رو زمین. _ اگه به جای این خر نشسته بود با یه بار گفتن ساکت باش خفه میشد و اینقد عر عر نمیکرد. بعد رو کرد سمت پسر لاغره: _ دیان بندازینش انباری، وقتی تا صبح از سرما سگ لرزه کنه میفهمه که نباید بیشتر از کوپنش حرف بزنه. پسره که اسمش دیان بود نگران نگاهش کرد که اهمیتی نداد و رفت. با ترس داشتم نگاهشون میکردم که پسره اومد سمتم و پاهامو باز کرد. با صدایی که به خاطر گریه و جیغام خشدار شده بود گفتم: _ چرا منو اوردین اینجا شماها کی هستین؟ بازوم رو گرفت و بلندم کرد و به سمت در حرکت کرد: _ به موقعش میفهمی. برگشت نگاهم کرد و چشمکی زد و ادامه داد _ و اینکه بهت پیشنهاد میکنم کایا رو عصبی نکنی چون درسته میخورتت. متعجب نگاش کردم که لبخندی زد و جلوی یه در ایستاد دستامم باز کرد و در رو باز کرد و هولم داد داخل و گفت: _ برق رو روشن نکن و در بست و رفت. با وحشت به جایی که جز سیاهی چیزی دیده نمیشد نگاه کردم، انقدر نگاه کردم که چشمم عادت کرد، سعی کردم با دست دنبال کلید برق بگردم و پیداش کنم، پیداش که کردم یاد حرف دیان افتادم، گفت برق رو روشن نکن... بیخیال چرا باید به حرفش گوش بدم. برق د روشن کردم و خشک شده به روبهرو نگاه کردم. یه شیشه خیلی بزرگ که توش یه مار بلند و زخیم زرد بود روبهروم بود. با وحشت خشک شده بهش زل زدم و چسبیدم به دیوار. زندهاس تکون میخوره. به سمت در رفتم و پشت سر هم کوبیدم بهش: _ قکی بیاد منو ازاینجا نجات بده. محکمتر در و کوبیدم و با گریه داد زدم: _ من از مار می.ترسم تو رو خدا من رو ازینجا بیارید بیرون. اینقد کوبیدم به در و داد زدم که بیحال افتادم کنار در، به شیشه ماره نگاه کردم که تکونی خورد، با وحشت چسبیدم به در. دوباره شروع به اشک ریختن کردم مامان تو رو خدا کمکم کن. چشمامو بستم نمیدونم چقد گذشت که کسی تکونی به در داد، ولی جونی نداشتم که بلند شم، در باز شد و از پشت افتادم و از درد صورتم جمع شد. چشمام رو باز کردم، با دیدن اون یارو بیاعصابه که فکر کنم اسمش کایاست نفس عمیقی کشیدم. رفت اونورتر وایساد و در رو باز گذاشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت بیا بیرون. خواستم بلند شم ولی جونی برای بلند شدن نداشتم، پوفی کشید و محکم دستم رو گرفت و بلندم کرد. در دو بست و همونطوری که بازوم تو دستش بود هولم داد به جلو که حرکت کنم ولی به خاطر ضعف بدنم، پاهام سست شد و افتادم. عصبی نگاهم کرد و دستش رو فرو کرد تو موهاش. _ چلاغی؟ نمیتونی مثل آدم راه بیای؟ تا الان که خوب زور داشتی جیغ بزنی و مزاحم خوابم بشی. چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم، چشماش رو تو کاسه چرخوند و یه دفعه یه دستش رو برد زیر پام و یکی رو زیر سرم و بلندم کرد، بیحال سرم رو روی دستش گذاشتم، به سمت عمارت بزرگش حرکت کرد و رفت داخل. از پله ها بالا رفت و منو گذاشت زمین، به دیوار تکیه دادم که نیوفتم، در اتاق روبهرو رو باز کرد و بازوم رو گرفت و هولم داد داخل: _ به نفعته سر و صدا نکنی و فکر فرار به سرت نزنه، چون دفع بعدی به جای زیر زمین غذای سگا میشی. پوزخندی زد و در و بست و قفلش کرد. با حرص خودم رو، روی تخت دونفره انداختم. اینا همش تقصیر باباست، اگه اون یه آدم ع×و×ض×ی نبود الان خونه خودم بودم، مامانم پیشم بود. به زور بغضی که اومده بود سراغم رو قورت دادم چشمام رو بستم و کمکم خوابم برد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین