انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="i_luna" data-source="post: 127969" data-attributes="member: 7553"><p>پارت 2</p><p> پناه :</p><p> با احساس سردی چیزی روی دستم چشمام رو باز کردم و دور برم رو نگاه کردم، اتاق بی روح و سفید بیمارستان!</p><p>داشتم فکر میکردم که چرا اینجام که در باز شد و مرد میان سالی با روپوش سفید دکتری اومد تو اتاق.</p><p>_ به به بلاخره خانوم به هوش اومدن.</p><p>_ مگه چند ساعته اینجام.</p><p>دکتر خندهای کرد و سرم رو از دستم در اورد و گفت: _ دو روزه اینجایی دخترم، بهت شوک عصبی دست داد و به خاطر نخوردن غذا ضعف کردی.</p><p>مکثی کرد چشمکی زد و ادامه داد:</p><p>_ الانم به اون آقا پسر خوشتیپ که داره خودش رو از نگرانی میکشه میگم به هوش اومدی.</p><p>چیزی نگفتم که رفت بیرون، با یادآوری اینکه چیشده قطره اشکی از چشمم چکید.</p><p>در باز شد و هومن اومد تو و لبخندی زد، روی صندلی کنار تخت نشست:</p><p>_ خانوم خوش خواب بلاخره بیدار شدی؟ نرسیده داری گریه میکنی؟!</p><p>چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم:</p><p>_ هومن حرفای بابا راست بود؟ بگو که دروغه، بگو که اون باعث مرگ مامان نشده، بگو به خاطر اون نیست که من الان یتیمم.</p><p>بغضم شکست و اجازه حرف زدن رو بهم نداد.</p><p>نفس عمیقی کشید و دستم رو گرفت توی دستش و با انگشت شصت روی دستم رو نوازش کرد.</p><p>_ آروم باش عزیزم، میدونم که کار عمو خیلی اشتباه بوده و بهت حق میدم که ازش بدت بیاد، ولی اون الان مرده و میدونی که مرگ عادیی نداشت، اون تاوان کاراش رو پس داده پس نزار نفرت تو باعث عذاب الهیش بشه.</p><p>با یاداوری اون تصادف کذایی نفس عمیقی کشیدم</p><p>_ هومن من نمیتونم ببخشمش، بعد از گذشت ۱۳ سال فهمیدم بابام اون کسی که فکر میکردم نیست.</p><p>با نفرت ادامه دادم: مطمئنم باعث مرگ مامانمم کارایه کثیف خودشه، هیچوقت یادم نمیره که جنازه چاقو خورده مامانم رو وسط خونه دیدم.</p><p>_ درسته حتما مرگ زن عمو هم کار یکی از دشمناشه، ولی میدونی که عمو تو و مامانت رو خیلی دوست داشت و دلش نمیخواست آسیبی به شما برسه.</p><p>_ آره ولی با کار هاش زندگیمون رو به گند کشید.</p><p>هومن نفس عمیقی کشید و گفت میره کارای ترخیصم و انجام بده که بریم.</p><p>دلم برای مامانم تنگ شده بود، کاش اینجا بود و کارهای بابا رو برام توجیح میکرد، چی دردناکتر از اینکه بابات باعث مرگ مادرت شده باشه.</p><p>باید بفهمم قاتل مامانم کیه، اینکه فهمیدم بابا چیکاره بود، کمک بیشتری بهم میکنه، هرطور شده باید بفهمم حتی اگه آخر این داستان بوی خون بده!</p><p>تا هومن بیاد لباسایه بیمارستان رو با لباسایه خودم عوض کردم و منتظر هومن موندم.</p><p>در باز شد و هومن به کمکم اومد و باهم به سمت ماشین حرکت کردیم تو طول مسیر حرفی بینمون رد و بدل نشد، چشمام رو بستم که ماشین از حرکت ایستاد نگاهی به دور و بر کردم که هومن پیاده شد؛ به سمت آب میوه فروشی روبهرو رفت و با دوتا آب هویج بستنی بزرگ برگشت.</p><p>_ بیا بخور فشارت دوباره نیوفته.</p><p>تشکری کردم و لیوان رو ازش گرفتم و ذرهای ازش خوردم و مردد بهش نگاه کردم.</p><p>_ چیزی میخوای بگی پناه؟</p><p>_ راستش یچیزی ازت میخوام.</p><p>سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: هومن فقط تا آهر به حرفم گوش بده و چیزی نگو.</p><p>سری تکون داد و منتظر نگام کرد.</p><p>_ م...من میخوام قاتل مامانم رو پیدا کنم و میدونی که به تنهایی از پسش بر نمیام؛ نیاز به کمکت دارم، هرکاری میکنم نمیتونم از مرگ مامان بی گناهم بگذرم.</p><p>هومن لیوان رو روی سینی گذاشت و دستی به چشماش کشید و کلافه گفت:</p><p>_ پناه تو دیوونهای؟ اون کسی کشتتش یه آدم عادی نیست فکر کردی الکیه؟ وقتی بفهمن دنبالشونیم کار مارو هم تموم میکنن</p><p>با بغض رومو سمت شیشه کردم:</p><p>_ برام مهم نیست تهش قراره چی بشه. من باید اون عوضیا رو پیدا کنم و انتقام بگیرم، مامان من چه تقصیری داشت که طعمه بابام شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="i_luna, post: 127969, member: 7553"] پارت 2 پناه : با احساس سردی چیزی روی دستم چشمام رو باز کردم و دور برم رو نگاه کردم، اتاق بی روح و سفید بیمارستان! داشتم فکر میکردم که چرا اینجام که در باز شد و مرد میان سالی با روپوش سفید دکتری اومد تو اتاق. _ به به بلاخره خانوم به هوش اومدن. _ مگه چند ساعته اینجام. دکتر خندهای کرد و سرم رو از دستم در اورد و گفت: _ دو روزه اینجایی دخترم، بهت شوک عصبی دست داد و به خاطر نخوردن غذا ضعف کردی. مکثی کرد چشمکی زد و ادامه داد: _ الانم به اون آقا پسر خوشتیپ که داره خودش رو از نگرانی میکشه میگم به هوش اومدی. چیزی نگفتم که رفت بیرون، با یادآوری اینکه چیشده قطره اشکی از چشمم چکید. در باز شد و هومن اومد تو و لبخندی زد، روی صندلی کنار تخت نشست: _ خانوم خوش خواب بلاخره بیدار شدی؟ نرسیده داری گریه میکنی؟! چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم: _ هومن حرفای بابا راست بود؟ بگو که دروغه، بگو که اون باعث مرگ مامان نشده، بگو به خاطر اون نیست که من الان یتیمم. بغضم شکست و اجازه حرف زدن رو بهم نداد. نفس عمیقی کشید و دستم رو گرفت توی دستش و با انگشت شصت روی دستم رو نوازش کرد. _ آروم باش عزیزم، میدونم که کار عمو خیلی اشتباه بوده و بهت حق میدم که ازش بدت بیاد، ولی اون الان مرده و میدونی که مرگ عادیی نداشت، اون تاوان کاراش رو پس داده پس نزار نفرت تو باعث عذاب الهیش بشه. با یاداوری اون تصادف کذایی نفس عمیقی کشیدم _ هومن من نمیتونم ببخشمش، بعد از گذشت ۱۳ سال فهمیدم بابام اون کسی که فکر میکردم نیست. با نفرت ادامه دادم: مطمئنم باعث مرگ مامانمم کارایه کثیف خودشه، هیچوقت یادم نمیره که جنازه چاقو خورده مامانم رو وسط خونه دیدم. _ درسته حتما مرگ زن عمو هم کار یکی از دشمناشه، ولی میدونی که عمو تو و مامانت رو خیلی دوست داشت و دلش نمیخواست آسیبی به شما برسه. _ آره ولی با کار هاش زندگیمون رو به گند کشید. هومن نفس عمیقی کشید و گفت میره کارای ترخیصم و انجام بده که بریم. دلم برای مامانم تنگ شده بود، کاش اینجا بود و کارهای بابا رو برام توجیح میکرد، چی دردناکتر از اینکه بابات باعث مرگ مادرت شده باشه. باید بفهمم قاتل مامانم کیه، اینکه فهمیدم بابا چیکاره بود، کمک بیشتری بهم میکنه، هرطور شده باید بفهمم حتی اگه آخر این داستان بوی خون بده! تا هومن بیاد لباسایه بیمارستان رو با لباسایه خودم عوض کردم و منتظر هومن موندم. در باز شد و هومن به کمکم اومد و باهم به سمت ماشین حرکت کردیم تو طول مسیر حرفی بینمون رد و بدل نشد، چشمام رو بستم که ماشین از حرکت ایستاد نگاهی به دور و بر کردم که هومن پیاده شد؛ به سمت آب میوه فروشی روبهرو رفت و با دوتا آب هویج بستنی بزرگ برگشت. _ بیا بخور فشارت دوباره نیوفته. تشکری کردم و لیوان رو ازش گرفتم و ذرهای ازش خوردم و مردد بهش نگاه کردم. _ چیزی میخوای بگی پناه؟ _ راستش یچیزی ازت میخوام. سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: هومن فقط تا آهر به حرفم گوش بده و چیزی نگو. سری تکون داد و منتظر نگام کرد. _ م...من میخوام قاتل مامانم رو پیدا کنم و میدونی که به تنهایی از پسش بر نمیام؛ نیاز به کمکت دارم، هرکاری میکنم نمیتونم از مرگ مامان بی گناهم بگذرم. هومن لیوان رو روی سینی گذاشت و دستی به چشماش کشید و کلافه گفت: _ پناه تو دیوونهای؟ اون کسی کشتتش یه آدم عادی نیست فکر کردی الکیه؟ وقتی بفهمن دنبالشونیم کار مارو هم تموم میکنن با بغض رومو سمت شیشه کردم: _ برام مهم نیست تهش قراره چی بشه. من باید اون عوضیا رو پیدا کنم و انتقام بگیرم، مامان من چه تقصیری داشت که طعمه بابام شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان روشنایی در تاریکی | i_luna
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین