انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="استقلالی" data-source="post: 98720" data-attributes="member: 2408"><p>امیدوار بودم که فرهاد و سامان قصد نداشته باشن جای بهروز و باربد رو برای من بگیرن. به هر حال چه میخواستن و چه نه، نمیتونستن همچین کاری بکنن. </p><p>واقعاً فرهنگ تو کشورهای مختلف خیلی فرق میکنه. اینجا وقتی دیدن من دارم برای ارتباط گرفتن تلاش میکنم، تصمیم گرفتن فارسی یاد بگیرن. و برای این کار، کی بهتر از سیاوش مادر مرده؟ </p><p>تو کشورهای دیگه احتمالاً فرزند خوندهی یه خانواده بودن اونقدر بد جلوه داده نشده. البته این خوبه؛ ولی دلیل این قضیه اصلاً خوب نیست. چون دلیلش اینه؛ تو خارج از ایران اهمیت خانواده خیلی کم در نظر گرفته میشه. حقیقتش زن عموهای من، اصلاً شبیه الگوهایی که تو ایران برای مادر در نظر گرفته شده نیستن. </p><p>به قدری تو فکر بودم که نشستن بابا بغلدستم رو حس نکردم. دستش رو روی شونهم گذاشت و گفت: </p><p>- کجایی پسر؟ میشنوی؟ </p><p>برگشتم سمتش: </p><p>- چی؟ آره! </p><p>سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم: </p><p>- ببخشید حواسم نبود. </p><p>به رو به روش زل زد و گفت: </p><p>- دارم میرم تبریز! </p><p>جوری سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که کم مونده بود نخاعم استعفا بده! چند بار تحلیل کردم که چی گفته. تبریز؟ ولی آخه چرا؟ فکرم رو خوند: </p><p>- میخوام بشم فرماندهی پادگان. نگهبانی مرزی! </p><p>چشمهام گرد شد و ناباور گفتم: </p><p>- رفتی... ارتش؟ </p><p>لبخند زد: </p><p>- همیشه آرزوم بود. بالاخره دارم میرم. </p><p>دستهام سرد شد. سرم رو انداختم پایین و با سر خوردهگی گفتم: </p><p>- ولی... ولی پس من چی؟ </p><p>- خیالم از تو راحته! پیش پدربزرگت میمونی دیگه! بعدشم بچه که نیستی! نا سلامتی خودت الان بچه داری! </p><p>نگاهم برگشت رو فربد که با سامان حرف میزد. با نفس عمیق بغضم رو قورت دادم و سعی کردم به مرگ مادرش فکر نکنم. گفتم: </p><p>- کی میری؟ </p><p>- چهارشنبه! </p><p>- ساعت چند؟ </p><p>- صبح زود راه میافتم. </p><p>میدونستم که راهی برای منصرف کردن بابا وجود نداره. بنابراین حقیقت مزخرف جدید رو پذیرفتم: بابا داره میره و از این هم تنها تر میشم! </p><p>***</p><p>کاسهی آب رو پشت ماشین که حالا راه افتاده بود ریختم و سعی کردم گریه نکنم. بابا گفت بزرگ شدم! اون زود برمیگرده! زود برمیگرده... </p><p>خواستم برگردم تو که یه نفر در گوشم گفت: </p><p>- خیلی مطمئن نباش!</p><p>خشکم زد. برگشتم سمتش؛ ولی کسی اونجا نبود. معلومه خب! ساعت پنج صبح کی میتونه اینجا باشه؟ آخه من صداش رو خیلی واضح شنیدم. خیلی واضح... </p><p>دقیقاً همزمان با چرخیدن عقربهی دقیقه شمار روی عدد دوازده در خونه باز شد و نفس و سامان و فرهاد وارد خونه شدن. لبخند زدم و بلند شدم: </p><p>- به به! چه عجب! راه گم کردین؟ </p><p>فرهاد گفت: </p><p>- چی؟ چرا گم کنیم؟ </p><p>- بیاید بشینید! </p><p>در حالی که همراه باهاشون به سمت هال حرکت میکردم به فرهاد گفتم: </p><p>- راه گم کردی یه اصطلاحه! یه جور کنایه. یعنی وقتی یه نفر خیلی وقته بهت سر نزده مگه اینکه راه گم کنه تا گذرش به خونهت بیفته! </p><p>نفس کوبید تو بازوم و گفت: </p><p>- ما که همهش میام اینجا بی انصاف! راستی داستان زندگی تو رو تو شاهنامه پیدا کردم؛ ولی ازش هیچی نمیفهمم! </p><p>خندیدم و گفتم: </p><p>- داستان زندگی سیاوش یکی از غم انگیز ترین داستانهای شاهنامهست؛ طولانیه ولی اگه بخوام خلاصه بگم، کیکاووس فرمانروای ایران با یکی از خدمتکارهای قصرش ازدواج میکنه. بعد چند ماه پسری به دنیا میاد که به گفتهی شاهنامه بین تمام آدمهای دنیا بی همتا بود. که مو و ابرو و چشم مشکی و پوست سفید داشت. اینطور که میگن خیلی زیبا بوده! پیشگوها و جادوگرهای قصر کاووس شاه، پیشبینی میکنن که این پسر تو زندگیش خیلی سختی میکشه. اسم پسر رو میذارن سیاوش. بعد، کاووس سیاوش رو میفرسته پیش رستم زندگی کنه تا ازش راه و رسم حکومت و همینطور خصلتهای خوب جوانمردی رو یاد بگیره. چند سال بعد، سیاوش همونطور که پیش بینی میشد به یه پسر رشید و بلند بالا و زیبا تبدیل شد. در اثر آموزشهای رستم اونقدر خوب شکار و تیر اندازی یاد گرفته بود که به گفتهی یکی از قسمتهای شاهنامه، وقتی یه گورخر رو با تیر شکار میکرد گورخر از وسط نصف میشد؛ به طوری که دو نیمهی بدنش قد یه دونهی برنج با هم تفاوت نداشتن. از نظر مهارتهای جنگی و مبارزه هم که نگم! و البته، یه نکتهی مهم اینکه، سیاوش یه اسب سیاه زیبا با یال بلند و بدن و پاهای کشیده داشت که اسمش بود، بهزادِ شبرنگ. بگذریم؛ خلاصه روزی که سیاوش برگشت به قصر، سودابه ملکهی کاووس شاه، که میشد نامادری خودش، چشمش به چهرهی سیاوش افتاد و همون لحظه یک دل نه صد دل عاشقش شد. یه روز سیاوش رو احضار کرد پیش خودش و حسابی به خودش رسید و آرایش کرد و از اینجور شیوهها به کار بست که سیاوش رو عاشق کنه. وقتی سیاوش رسید و موضوع رو فهمید بدون مکث گفت که به پدرش خیانت نمیکنه و خواست از اونجا بره بیرون که کاووس شاه سر رسید. سودابه که دید الان تشت رسوایی کارهاش میافته رو زمین شروع کرد به گریه کردن و به سیاوش تهمت زد. کاووس شاه دید که سودابه خودش رو با مشک و عنبر و اینجور عطریجات معطر کرده؛ پس بدون معطلی دستهای سیاوش رو گرفت و بو کرد. از بو کردن دستهاش فهمید که پسر بیچاره بیگناهه؛ ولی این پاسخ برای درباریهاش کافی نبود. </p><p></p><p>@tish☆tar</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="استقلالی, post: 98720, member: 2408"] امیدوار بودم که فرهاد و سامان قصد نداشته باشن جای بهروز و باربد رو برای من بگیرن. به هر حال چه میخواستن و چه نه، نمیتونستن همچین کاری بکنن. واقعاً فرهنگ تو کشورهای مختلف خیلی فرق میکنه. اینجا وقتی دیدن من دارم برای ارتباط گرفتن تلاش میکنم، تصمیم گرفتن فارسی یاد بگیرن. و برای این کار، کی بهتر از سیاوش مادر مرده؟ تو کشورهای دیگه احتمالاً فرزند خوندهی یه خانواده بودن اونقدر بد جلوه داده نشده. البته این خوبه؛ ولی دلیل این قضیه اصلاً خوب نیست. چون دلیلش اینه؛ تو خارج از ایران اهمیت خانواده خیلی کم در نظر گرفته میشه. حقیقتش زن عموهای من، اصلاً شبیه الگوهایی که تو ایران برای مادر در نظر گرفته شده نیستن. به قدری تو فکر بودم که نشستن بابا بغلدستم رو حس نکردم. دستش رو روی شونهم گذاشت و گفت: - کجایی پسر؟ میشنوی؟ برگشتم سمتش: - چی؟ آره! سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم: - ببخشید حواسم نبود. به رو به روش زل زد و گفت: - دارم میرم تبریز! جوری سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که کم مونده بود نخاعم استعفا بده! چند بار تحلیل کردم که چی گفته. تبریز؟ ولی آخه چرا؟ فکرم رو خوند: - میخوام بشم فرماندهی پادگان. نگهبانی مرزی! چشمهام گرد شد و ناباور گفتم: - رفتی... ارتش؟ لبخند زد: - همیشه آرزوم بود. بالاخره دارم میرم. دستهام سرد شد. سرم رو انداختم پایین و با سر خوردهگی گفتم: - ولی... ولی پس من چی؟ - خیالم از تو راحته! پیش پدربزرگت میمونی دیگه! بعدشم بچه که نیستی! نا سلامتی خودت الان بچه داری! نگاهم برگشت رو فربد که با سامان حرف میزد. با نفس عمیق بغضم رو قورت دادم و سعی کردم به مرگ مادرش فکر نکنم. گفتم: - کی میری؟ - چهارشنبه! - ساعت چند؟ - صبح زود راه میافتم. میدونستم که راهی برای منصرف کردن بابا وجود نداره. بنابراین حقیقت مزخرف جدید رو پذیرفتم: بابا داره میره و از این هم تنها تر میشم! *** کاسهی آب رو پشت ماشین که حالا راه افتاده بود ریختم و سعی کردم گریه نکنم. بابا گفت بزرگ شدم! اون زود برمیگرده! زود برمیگرده... خواستم برگردم تو که یه نفر در گوشم گفت: - خیلی مطمئن نباش! خشکم زد. برگشتم سمتش؛ ولی کسی اونجا نبود. معلومه خب! ساعت پنج صبح کی میتونه اینجا باشه؟ آخه من صداش رو خیلی واضح شنیدم. خیلی واضح... دقیقاً همزمان با چرخیدن عقربهی دقیقه شمار روی عدد دوازده در خونه باز شد و نفس و سامان و فرهاد وارد خونه شدن. لبخند زدم و بلند شدم: - به به! چه عجب! راه گم کردین؟ فرهاد گفت: - چی؟ چرا گم کنیم؟ - بیاید بشینید! در حالی که همراه باهاشون به سمت هال حرکت میکردم به فرهاد گفتم: - راه گم کردی یه اصطلاحه! یه جور کنایه. یعنی وقتی یه نفر خیلی وقته بهت سر نزده مگه اینکه راه گم کنه تا گذرش به خونهت بیفته! نفس کوبید تو بازوم و گفت: - ما که همهش میام اینجا بی انصاف! راستی داستان زندگی تو رو تو شاهنامه پیدا کردم؛ ولی ازش هیچی نمیفهمم! خندیدم و گفتم: - داستان زندگی سیاوش یکی از غم انگیز ترین داستانهای شاهنامهست؛ طولانیه ولی اگه بخوام خلاصه بگم، کیکاووس فرمانروای ایران با یکی از خدمتکارهای قصرش ازدواج میکنه. بعد چند ماه پسری به دنیا میاد که به گفتهی شاهنامه بین تمام آدمهای دنیا بی همتا بود. که مو و ابرو و چشم مشکی و پوست سفید داشت. اینطور که میگن خیلی زیبا بوده! پیشگوها و جادوگرهای قصر کاووس شاه، پیشبینی میکنن که این پسر تو زندگیش خیلی سختی میکشه. اسم پسر رو میذارن سیاوش. بعد، کاووس سیاوش رو میفرسته پیش رستم زندگی کنه تا ازش راه و رسم حکومت و همینطور خصلتهای خوب جوانمردی رو یاد بگیره. چند سال بعد، سیاوش همونطور که پیش بینی میشد به یه پسر رشید و بلند بالا و زیبا تبدیل شد. در اثر آموزشهای رستم اونقدر خوب شکار و تیر اندازی یاد گرفته بود که به گفتهی یکی از قسمتهای شاهنامه، وقتی یه گورخر رو با تیر شکار میکرد گورخر از وسط نصف میشد؛ به طوری که دو نیمهی بدنش قد یه دونهی برنج با هم تفاوت نداشتن. از نظر مهارتهای جنگی و مبارزه هم که نگم! و البته، یه نکتهی مهم اینکه، سیاوش یه اسب سیاه زیبا با یال بلند و بدن و پاهای کشیده داشت که اسمش بود، بهزادِ شبرنگ. بگذریم؛ خلاصه روزی که سیاوش برگشت به قصر، سودابه ملکهی کاووس شاه، که میشد نامادری خودش، چشمش به چهرهی سیاوش افتاد و همون لحظه یک دل نه صد دل عاشقش شد. یه روز سیاوش رو احضار کرد پیش خودش و حسابی به خودش رسید و آرایش کرد و از اینجور شیوهها به کار بست که سیاوش رو عاشق کنه. وقتی سیاوش رسید و موضوع رو فهمید بدون مکث گفت که به پدرش خیانت نمیکنه و خواست از اونجا بره بیرون که کاووس شاه سر رسید. سودابه که دید الان تشت رسوایی کارهاش میافته رو زمین شروع کرد به گریه کردن و به سیاوش تهمت زد. کاووس شاه دید که سودابه خودش رو با مشک و عنبر و اینجور عطریجات معطر کرده؛ پس بدون معطلی دستهای سیاوش رو گرفت و بو کرد. از بو کردن دستهاش فهمید که پسر بیچاره بیگناهه؛ ولی این پاسخ برای درباریهاش کافی نبود. @tish☆tar [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین