انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="استقلالی" data-source="post: 98478" data-attributes="member: 2408"><p>- دیدی وقتی که یه آهنگ قدیمی میشنوی و بهترین خاطرات بچهگیت میاد جلوی چشمت چه حسی داره؟ دیدی وقتی بوی بنزین یا خاک بارون خورده میپیچه تو بینیت چه حالی میشی؟ دیدی وقتی چشمت میخوره به طراوت قطرههای بارون پائیز تو شمال، لبخند میاد رو لبت؟ دیدی وقتی طعم شکلات داغ پرزهای چشایی زبونت رو لمس میکنه چهقدر کیف میده؟ دیدی دست زدن به پوست بچه دوپامین خونت رو چند برابر میکنه؟</p><p>کنارش زانو زدم و در حالی که دستم رو میکشیدم رو موهاش گفتم:</p><p>- البته که ندیدی! ولی من میگم نه برای تو؛ برای خودم.</p><p>بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم و به تابستون نگاه کردم:</p><p>- میدونی کاسپین؛ من الان بعد از غروب سیزده بهدر تو سالهای دبیرستان وایسادم. غروبی که آهنگهای قدیمی زندگیم رو گم کرد، بوی بارون و بنزین رو محو کرد، از همهی شکلاتهای جهان متنفرم کرد، از همهی بچهها گریزونم کرد، و از قطرات بارون شمالی منزجرم کرد. من الان بعد طی کردن اون دوره وایسادم.</p><p>بستهی شکلات تلخ رو از رو میز برداشتم:</p><p>- دیگه این موارد برام مهم نیست؛ ولی میدونی، بوی بهار نارنج هنوز زندهست. آهنگهای زیادی قراره بشنوم. بزرگسالهایی هستن که باید ببینمشون.</p><p>یه گاز به شکلات تلخ زدم و تو دلم به حرفهام ادامه دادم. تو خونه میچرخیدم و وسایل کاسپین و کاتیا رو جمع میکردم. زیر لب دیوان حافظ میخوندم و سعی میکردم دیونه شدنم رو نادیده بگیرم.</p><p>کلی خجالت کشیدم وقتی پدربزرگ با اونهمه اصرار، حاضر شد برای اینکه من بمونم فربد رو هم بیاره اینجا. من بدبخت رو باش که با اونهمه در به دری اون خونه رو خریدم! همینطوری برای خودم غر میزدم که پدربزرگ وارد شد:</p><p>- سیاوش؟ اونجایی؟</p><p>تا خواستم حرفی بزنم گفت:</p><p>- اینکه پرسیدن نداره! صدای غر زدنت تا سر کوچه میاد!</p><p>اخم کردم و گفتم:</p><p>- دیگه اقراق نکن بابابزرگ!</p><p>- پس فربد کجاست؟</p><p>برگشتم سمتش و گفتم:</p><p>- فعلاً مشغول آماده شدنه! شام خوردی؟</p><p>- نه.</p><p>- چرا به این زودی برگشتی؟</p><p>با کلافهگی رفت تو آشپزخونه:</p><p>- به جای وراجی کردن بیا یه چیزی بده من بخورم!</p><p>صورتم از حرص جمع شد. اهمیتی ندادم و وارد آشپزخونه شدم تا غذا رو گرم کنم. همهی آدمها وقتی پیر میشن اینطوری میشن؟ پوف کلافهای کشیدم و بی صبرانه منتظر گرم شدن این کوفتی بودم. پدربزرگ از تمام روز خونهی عمو سهراب بودن تعریف میکرد و من اصلاً گوش نمیدادم. مشغول به فکر و خیال ظاهراً اینجا مهم تر بود. بعد یه مدت پدربزرگ هم انگار فهمید که گوش نمیکنم و بیخیال شد.</p><p>با خوابیدن رو تخت (اونم ساعت ۹ شب|: ) انگار یه دفعه تمام افکارم پاک شد. افکار؟ کدوم فکر؟ بله درسته همون افکاری که هیچکس چیزی ازش نمیفهمید! ای خدا! حتی دیگه خوابیدنم سخت شده.</p><p>***</p><p>- شاهین حواست به اونطرف باشه.</p><p>- چشم استاد!</p><p>دور باشگاه چرخیدم و نگاهی به بچهها انداختم. یکم طول کشید تا جا بیفتن؛ ولی حالا وضعمون بد نبود. با هم تمرین میکردیم و من تقریباً از اینکه اوایل نمیخواستم پیشنهاد بهروز رو قبول کنم پشیمون بودم. خوندن کتابهای زبان و آموزشی اونم با کلاس غیر حضوری حالم رو وحشتناک کرده بود. کلاً با زبون جدید جماعت مشکل داشتم. هنوز یادمه با چه بدبختیای انگلیسی یاد گرفتم. حالا فکر کن سه تا زبون با هم! هر وقت به صفحههای کتاب نگاه میکردم سردرد میگرفتم؛ ولی، من نویسندهام! پس ادامه میدم!</p><p>برگشتم سمت کیسه بوکس باشگاه و با یادآوری اینکه دیگه نویسنده نیستم غم عجیبی تو دلم نشست؛ ولی خب، چه میشه کرد؟ این جمله رو زیر لب زمزمه کردم و راه افتادم سمت گلخونه. از شدت بی حوصلهگی داشتم میمردم. من باید بنویسم!</p><p>***</p><p>- بهروز دو ثانیه خفه شو ببینم چه غلطی میکنم.</p><p>- چه غلطی میکنی؟ داری با اون ریقو خودت رو جـ×ر میدی دیگه.</p><p>با ضربهی باربد پس زدمش و گفتم:</p><p>- تو که خودت کپیدی بایدم راحت باشه برات مسخره کردن من!</p><p>بهروز دیگه چیزی نگفت و منهم دست از کتک زدن باربد برداشتم و با خستهگی خودم رو پرت کردم رو زمین. فربد بالاخره اومده بود خونه و من برای تمدد اعصاب و جبران سر رفتن حوصلهم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که نیاز دارم تا حد مرگ کتک بزنم. این شد که اومدم پیش این دو تا. به نظر میاومد که بهروز دیگه به فرناز فکر نمیکنه. عشق چیزی هست، به جز مزخرف؟ من که نمیدونستم؛ ولی شاید هنوز بهش فکر میکرد. خدا عالمه! نفس عمیقی کشیدم و افکارم رو خالی کردم. فردا جمعه بود. روز تمرین زبان! مشغول خوندن کتابم شدم که بهروز گفت:</p><p>- آخه تو با مایی که خیر سرمون باهات رفیقیم دو کلمه حرف درست و درمون نمیزنی! اونوقت داری سه تا زبون یاد میگیری واسه چی؟ خدا شانس بده!</p><p>کلافه پوف کشیدم و خیلی جدی گفتم:</p><p>- بهروز این درس خودش به اندازهی کافی سخت هست! دیگه برای وراجی کردن بیرویهٔ تو وقت ندارم!</p><p>با غیض نگاهم کرد و چیزی نگفت.</p><p>@tish☆tar</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="استقلالی, post: 98478, member: 2408"] - دیدی وقتی که یه آهنگ قدیمی میشنوی و بهترین خاطرات بچهگیت میاد جلوی چشمت چه حسی داره؟ دیدی وقتی بوی بنزین یا خاک بارون خورده میپیچه تو بینیت چه حالی میشی؟ دیدی وقتی چشمت میخوره به طراوت قطرههای بارون پائیز تو شمال، لبخند میاد رو لبت؟ دیدی وقتی طعم شکلات داغ پرزهای چشایی زبونت رو لمس میکنه چهقدر کیف میده؟ دیدی دست زدن به پوست بچه دوپامین خونت رو چند برابر میکنه؟ کنارش زانو زدم و در حالی که دستم رو میکشیدم رو موهاش گفتم: - البته که ندیدی! ولی من میگم نه برای تو؛ برای خودم. بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم و به تابستون نگاه کردم: - میدونی کاسپین؛ من الان بعد از غروب سیزده بهدر تو سالهای دبیرستان وایسادم. غروبی که آهنگهای قدیمی زندگیم رو گم کرد، بوی بارون و بنزین رو محو کرد، از همهی شکلاتهای جهان متنفرم کرد، از همهی بچهها گریزونم کرد، و از قطرات بارون شمالی منزجرم کرد. من الان بعد طی کردن اون دوره وایسادم. بستهی شکلات تلخ رو از رو میز برداشتم: - دیگه این موارد برام مهم نیست؛ ولی میدونی، بوی بهار نارنج هنوز زندهست. آهنگهای زیادی قراره بشنوم. بزرگسالهایی هستن که باید ببینمشون. یه گاز به شکلات تلخ زدم و تو دلم به حرفهام ادامه دادم. تو خونه میچرخیدم و وسایل کاسپین و کاتیا رو جمع میکردم. زیر لب دیوان حافظ میخوندم و سعی میکردم دیونه شدنم رو نادیده بگیرم. کلی خجالت کشیدم وقتی پدربزرگ با اونهمه اصرار، حاضر شد برای اینکه من بمونم فربد رو هم بیاره اینجا. من بدبخت رو باش که با اونهمه در به دری اون خونه رو خریدم! همینطوری برای خودم غر میزدم که پدربزرگ وارد شد: - سیاوش؟ اونجایی؟ تا خواستم حرفی بزنم گفت: - اینکه پرسیدن نداره! صدای غر زدنت تا سر کوچه میاد! اخم کردم و گفتم: - دیگه اقراق نکن بابابزرگ! - پس فربد کجاست؟ برگشتم سمتش و گفتم: - فعلاً مشغول آماده شدنه! شام خوردی؟ - نه. - چرا به این زودی برگشتی؟ با کلافهگی رفت تو آشپزخونه: - به جای وراجی کردن بیا یه چیزی بده من بخورم! صورتم از حرص جمع شد. اهمیتی ندادم و وارد آشپزخونه شدم تا غذا رو گرم کنم. همهی آدمها وقتی پیر میشن اینطوری میشن؟ پوف کلافهای کشیدم و بی صبرانه منتظر گرم شدن این کوفتی بودم. پدربزرگ از تمام روز خونهی عمو سهراب بودن تعریف میکرد و من اصلاً گوش نمیدادم. مشغول به فکر و خیال ظاهراً اینجا مهم تر بود. بعد یه مدت پدربزرگ هم انگار فهمید که گوش نمیکنم و بیخیال شد. با خوابیدن رو تخت (اونم ساعت ۹ شب|: ) انگار یه دفعه تمام افکارم پاک شد. افکار؟ کدوم فکر؟ بله درسته همون افکاری که هیچکس چیزی ازش نمیفهمید! ای خدا! حتی دیگه خوابیدنم سخت شده. *** - شاهین حواست به اونطرف باشه. - چشم استاد! دور باشگاه چرخیدم و نگاهی به بچهها انداختم. یکم طول کشید تا جا بیفتن؛ ولی حالا وضعمون بد نبود. با هم تمرین میکردیم و من تقریباً از اینکه اوایل نمیخواستم پیشنهاد بهروز رو قبول کنم پشیمون بودم. خوندن کتابهای زبان و آموزشی اونم با کلاس غیر حضوری حالم رو وحشتناک کرده بود. کلاً با زبون جدید جماعت مشکل داشتم. هنوز یادمه با چه بدبختیای انگلیسی یاد گرفتم. حالا فکر کن سه تا زبون با هم! هر وقت به صفحههای کتاب نگاه میکردم سردرد میگرفتم؛ ولی، من نویسندهام! پس ادامه میدم! برگشتم سمت کیسه بوکس باشگاه و با یادآوری اینکه دیگه نویسنده نیستم غم عجیبی تو دلم نشست؛ ولی خب، چه میشه کرد؟ این جمله رو زیر لب زمزمه کردم و راه افتادم سمت گلخونه. از شدت بی حوصلهگی داشتم میمردم. من باید بنویسم! *** - بهروز دو ثانیه خفه شو ببینم چه غلطی میکنم. - چه غلطی میکنی؟ داری با اون ریقو خودت رو جـ×ر میدی دیگه. با ضربهی باربد پس زدمش و گفتم: - تو که خودت کپیدی بایدم راحت باشه برات مسخره کردن من! بهروز دیگه چیزی نگفت و منهم دست از کتک زدن باربد برداشتم و با خستهگی خودم رو پرت کردم رو زمین. فربد بالاخره اومده بود خونه و من برای تمدد اعصاب و جبران سر رفتن حوصلهم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که نیاز دارم تا حد مرگ کتک بزنم. این شد که اومدم پیش این دو تا. به نظر میاومد که بهروز دیگه به فرناز فکر نمیکنه. عشق چیزی هست، به جز مزخرف؟ من که نمیدونستم؛ ولی شاید هنوز بهش فکر میکرد. خدا عالمه! نفس عمیقی کشیدم و افکارم رو خالی کردم. فردا جمعه بود. روز تمرین زبان! مشغول خوندن کتابم شدم که بهروز گفت: - آخه تو با مایی که خیر سرمون باهات رفیقیم دو کلمه حرف درست و درمون نمیزنی! اونوقت داری سه تا زبون یاد میگیری واسه چی؟ خدا شانس بده! کلافه پوف کشیدم و خیلی جدی گفتم: - بهروز این درس خودش به اندازهی کافی سخت هست! دیگه برای وراجی کردن بیرویهٔ تو وقت ندارم! با غیض نگاهم کرد و چیزی نگفت. @tish☆tar [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین