انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
0 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="استقلالی" data-source="post: 92634" data-attributes="member: 2408"><p>با اخم نگاهش کردم. دادگاه به وکیل متین فرصت دفاع داد و اونم بلند شد و زر زر کرد. اینقدر کتابی حرف میزد که نمیفهمیدم چی میگه اصلاً. فکرم اینقدر درگیر فربد و پرورشگاه بود که اصلاً نمیشد گفت تو دادگاهم. با صدای دادستان به خودم اومدم:</p><p>- به صلاح دید دادگاه و هیئت منصفهی محترم، به موجب صدور این حکم، متهم متین اقدم، با اتهامات وارده و اثبات شده، به حکم قصاص با دار محکوم میگردد. ختم جلسه!</p><p>چی شد؟ الان حکم اعدام دادن؟ لبخندم گشاد شد. موقع خروج از دادگاه نتونستم متین رو ببینم؛ ولی میتونستم از تصور قیافهش با خباثت بخندم. به ساعت نگاه کردم و یاد راننده آژانس افتادم و با عجله از بابا خداحافظی کردم و رفتم بیرون. با نگاهم دنبال ماشین راننده آژانس گشتم؛ ولی پیداش نکردم. یکم منتظر موندم و بالاخره پیداش شد. رفتم سمتش و سوار شدم و کمربندم رو بستم:</p><p>- سلام!</p><p>- سلام جوون! ببخشید دیر کردم داشتم یکی رو میرسوندم.</p><p>- مسئلهای نیست همین الان دادگاه تموم شد!</p><p>الکی گفتم. دادگاه یه ربع بود تموم شده بود. گفت:</p><p>- نتیجهی دادگاه چی شد؟</p><p>- اعدام!</p><p>با تعجب برگشت سمتم:</p><p>- جرم طرف چی هست؟</p><p>- قاچاق مواد.</p><p>- حقشه! خدا ریشهشونو بخشکونه که جوونای مردم بدبخت میشن بخاطرشون!</p><p>راننده سرگرم نفرین کردن شد و من به صندلی تکیه دادم تا برسیم خونه. وقتی به خونه رسیدیم پیاده شدم و ضمن تشکر پولش رو حساب کردم و در حالی که زیر لب بابت وراجیش غر میزدم وارد خونه شدم. کوله پشتیم رو گذاشتم یه گوشه و بهش نگاه کردم. این کوله پشتی بخش مهمی از زندگی من بود. من تقریباً هر جا می رفتم با خودم میبردمش. کوله پشتی عزیزم! راستی یکم کثیف شده بود. باید میشستمش. مشغول نگاه کردن به کوله پشتیم ایستادم که کاتیا دوئید سمتم و پرید تو بغلم. یکم نوازشش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا غذاش رو بهش بدم. بردمش تو اتاقش و غذاش رو گذاشتم جلوش و رفتم سراغ کاسپین. باید میبردمش حموم پس آماده شدم. کم کم داشت با کاتیا دوست میشد و این خیلی چیز خوبی به حساب میاومد چون واقعاً داشتم خسته میشدم از اون وضعیت بد. بردمش تو حموم و در حالی که داشتم خیسش میکردم باهاش حرف زدم:</p><p>- امروز روز دادگاه بود کاسپین. نمیدونی چه وضعی شد. از دادگاه که اومدم بیرون حالم خیلی بد بود. تا حالا تو هیچ دادگاهی نبودم. از این به بعد تصمیم گرفتم زیاد برم دادگاه و به عنوان ناظر عمومی ببینم اون تو چهخبره. کف دستم ع×ر×ق کرده بود و دهنم خشک شده بود. تیک عصبی گرفته بودم. دوباره لبم رو گاز گرفتم. نزدیک بود خون بیاد. یا شایدم اومد و من نفهمیدم؛ ولی وقتی رفتم شهادت بدم انگار همه چی فرق کرد.</p><p>در حالی که پوستش رو با شامپو میشستم نگاهم کرد که ادامه دادم:</p><p>- ورق برگشت. با چنان ابهت خاصی رفتم شهادت دادم که انگار من شاکیام یا وکیل یا زبونم لال قاضی! ذلیل شده معلوم نیست چرا با پوزخند و نیشخند بهم نگاه میکرد. اون لحظه که حکم رو خوندن دلم میخواست برم جلو و بگم هه هه! حالا به من پوزخند میزنی یه وری؟ ولی خب نشد ببینمش. میگم کاسپین حالا با فربد چیکار کنم؟</p><p>وقتی گرفتمش زیر آب مشغول بازیگوشی شد و چند تا خراش کوچولو رو دستم ایجاد کرد. آب ریخت رو تنش و خودش رو تکون داد. چرا میگن گربه ها از آب متنفرن؟ کاسپین حموم رو دوست نداشت؛ ولی لااقل ازش متنفر نبود. وقتی تموم شد آوردمش بیرون و آب کشیدم و به ناخن هاش سوهان زدم. این سوهان زدن خیلی برام گرون تموم شد چون کاسپین بیشتر از هر چیز دیگهای، بدن منو چنگ مینداخت. یعنی این کار براش از چنگ انداختن بقیهی وسایل و آدم ها لذت بخش تر بود. واقعاً متشکرم کاسپین! بعد از حموم غذاش رو گذاشتم جلوش و از اتاق رفتم بیرون تا ظرف غذای کاتیا رو که خالی شده بود بردارم. بعد از انجام دادن این کار بالاخره اون دو تا رو ول کردم. این که به یه جایی زل بزنه دیگه برای کاسپین به یه برنامهی شبانه تبدیل شده بود. یه عادت که هر شب انجامش میداد. و چیزی که جدیداً کشف کرده بودم؛ کاتیا به جایی که کاسپین بهش زل میزد به هیچ قیمتی نزدیک نمیشد. واقعاً داشتم از دست این دو تا وروجک دیونه میشدم. در حال خالی کردن کوله پشتیم بودم که برای شستن آماده بشه، و بابابزرگ در همین حین از پله ها اومد بالا و گفت:</p><p>- اومدی؟</p><p>با لبخند نگاهش کردم:</p><p>- نیم ساعت، چهل دیقهای میشه.</p><p>- دادگاه چطور بود؟</p><p>در حالی که سرم رو کرده بودم تو کوله پشتیم گفتم:</p><p>- دادگاه که افتضاح بود. تا شهادت بدم و برگردم صد بار مردم؛ ولی بالاخره حکم درست صادر شد. اعدامش میکنن.</p><p>روی مبل نشست و گفت:</p><p>- خوبه!</p><p>به دیوار نگاه کردم و گفتم:</p><p>- آره؛ ولی فربد چی؟</p><p>- فربد؟</p><p>کوله پشتی رو گذاشتم کنار و گفتم:</p><p>- فربد پسر یکی از آدمای مهم زندگی منه. متین اقدم یه جورایی عموی ناتنی فربد به حساب میاد. مادرش با مادربزرگ پدری فربد یکی نیست. نمیدونم چرا؛ ولی متین تا قبل از این دائم فربد رو اذیت میکرد.</p><p>- گفتی فربد پسر یکی از مهم ترین آدمای زندگیته؟ اون کیه؟</p><p>- پدر فربد یه دکتر بود. منو از خودکشی نجات داد. هر روز باهام حرف میزد و بهم امید میداد. من جونم و زندگی الانم رو بهش مدیونم.</p><p>با تعجب نگاهم کرد و گفت:</p><p>- میخواستی خودکشی کنی؟</p><p>لبخند تلخی زدم:</p><p>- آره. شونزده سالم بود. یه آدم فوق العاده افسرده و بیهدف.</p><p>[USER=1249]@tish☆tar[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="استقلالی, post: 92634, member: 2408"] با اخم نگاهش کردم. دادگاه به وکیل متین فرصت دفاع داد و اونم بلند شد و زر زر کرد. اینقدر کتابی حرف میزد که نمیفهمیدم چی میگه اصلاً. فکرم اینقدر درگیر فربد و پرورشگاه بود که اصلاً نمیشد گفت تو دادگاهم. با صدای دادستان به خودم اومدم: - به صلاح دید دادگاه و هیئت منصفهی محترم، به موجب صدور این حکم، متهم متین اقدم، با اتهامات وارده و اثبات شده، به حکم قصاص با دار محکوم میگردد. ختم جلسه! چی شد؟ الان حکم اعدام دادن؟ لبخندم گشاد شد. موقع خروج از دادگاه نتونستم متین رو ببینم؛ ولی میتونستم از تصور قیافهش با خباثت بخندم. به ساعت نگاه کردم و یاد راننده آژانس افتادم و با عجله از بابا خداحافظی کردم و رفتم بیرون. با نگاهم دنبال ماشین راننده آژانس گشتم؛ ولی پیداش نکردم. یکم منتظر موندم و بالاخره پیداش شد. رفتم سمتش و سوار شدم و کمربندم رو بستم: - سلام! - سلام جوون! ببخشید دیر کردم داشتم یکی رو میرسوندم. - مسئلهای نیست همین الان دادگاه تموم شد! الکی گفتم. دادگاه یه ربع بود تموم شده بود. گفت: - نتیجهی دادگاه چی شد؟ - اعدام! با تعجب برگشت سمتم: - جرم طرف چی هست؟ - قاچاق مواد. - حقشه! خدا ریشهشونو بخشکونه که جوونای مردم بدبخت میشن بخاطرشون! راننده سرگرم نفرین کردن شد و من به صندلی تکیه دادم تا برسیم خونه. وقتی به خونه رسیدیم پیاده شدم و ضمن تشکر پولش رو حساب کردم و در حالی که زیر لب بابت وراجیش غر میزدم وارد خونه شدم. کوله پشتیم رو گذاشتم یه گوشه و بهش نگاه کردم. این کوله پشتی بخش مهمی از زندگی من بود. من تقریباً هر جا می رفتم با خودم میبردمش. کوله پشتی عزیزم! راستی یکم کثیف شده بود. باید میشستمش. مشغول نگاه کردن به کوله پشتیم ایستادم که کاتیا دوئید سمتم و پرید تو بغلم. یکم نوازشش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا غذاش رو بهش بدم. بردمش تو اتاقش و غذاش رو گذاشتم جلوش و رفتم سراغ کاسپین. باید میبردمش حموم پس آماده شدم. کم کم داشت با کاتیا دوست میشد و این خیلی چیز خوبی به حساب میاومد چون واقعاً داشتم خسته میشدم از اون وضعیت بد. بردمش تو حموم و در حالی که داشتم خیسش میکردم باهاش حرف زدم: - امروز روز دادگاه بود کاسپین. نمیدونی چه وضعی شد. از دادگاه که اومدم بیرون حالم خیلی بد بود. تا حالا تو هیچ دادگاهی نبودم. از این به بعد تصمیم گرفتم زیاد برم دادگاه و به عنوان ناظر عمومی ببینم اون تو چهخبره. کف دستم ع×ر×ق کرده بود و دهنم خشک شده بود. تیک عصبی گرفته بودم. دوباره لبم رو گاز گرفتم. نزدیک بود خون بیاد. یا شایدم اومد و من نفهمیدم؛ ولی وقتی رفتم شهادت بدم انگار همه چی فرق کرد. در حالی که پوستش رو با شامپو میشستم نگاهم کرد که ادامه دادم: - ورق برگشت. با چنان ابهت خاصی رفتم شهادت دادم که انگار من شاکیام یا وکیل یا زبونم لال قاضی! ذلیل شده معلوم نیست چرا با پوزخند و نیشخند بهم نگاه میکرد. اون لحظه که حکم رو خوندن دلم میخواست برم جلو و بگم هه هه! حالا به من پوزخند میزنی یه وری؟ ولی خب نشد ببینمش. میگم کاسپین حالا با فربد چیکار کنم؟ وقتی گرفتمش زیر آب مشغول بازیگوشی شد و چند تا خراش کوچولو رو دستم ایجاد کرد. آب ریخت رو تنش و خودش رو تکون داد. چرا میگن گربه ها از آب متنفرن؟ کاسپین حموم رو دوست نداشت؛ ولی لااقل ازش متنفر نبود. وقتی تموم شد آوردمش بیرون و آب کشیدم و به ناخن هاش سوهان زدم. این سوهان زدن خیلی برام گرون تموم شد چون کاسپین بیشتر از هر چیز دیگهای، بدن منو چنگ مینداخت. یعنی این کار براش از چنگ انداختن بقیهی وسایل و آدم ها لذت بخش تر بود. واقعاً متشکرم کاسپین! بعد از حموم غذاش رو گذاشتم جلوش و از اتاق رفتم بیرون تا ظرف غذای کاتیا رو که خالی شده بود بردارم. بعد از انجام دادن این کار بالاخره اون دو تا رو ول کردم. این که به یه جایی زل بزنه دیگه برای کاسپین به یه برنامهی شبانه تبدیل شده بود. یه عادت که هر شب انجامش میداد. و چیزی که جدیداً کشف کرده بودم؛ کاتیا به جایی که کاسپین بهش زل میزد به هیچ قیمتی نزدیک نمیشد. واقعاً داشتم از دست این دو تا وروجک دیونه میشدم. در حال خالی کردن کوله پشتیم بودم که برای شستن آماده بشه، و بابابزرگ در همین حین از پله ها اومد بالا و گفت: - اومدی؟ با لبخند نگاهش کردم: - نیم ساعت، چهل دیقهای میشه. - دادگاه چطور بود؟ در حالی که سرم رو کرده بودم تو کوله پشتیم گفتم: - دادگاه که افتضاح بود. تا شهادت بدم و برگردم صد بار مردم؛ ولی بالاخره حکم درست صادر شد. اعدامش میکنن. روی مبل نشست و گفت: - خوبه! به دیوار نگاه کردم و گفتم: - آره؛ ولی فربد چی؟ - فربد؟ کوله پشتی رو گذاشتم کنار و گفتم: - فربد پسر یکی از آدمای مهم زندگی منه. متین اقدم یه جورایی عموی ناتنی فربد به حساب میاد. مادرش با مادربزرگ پدری فربد یکی نیست. نمیدونم چرا؛ ولی متین تا قبل از این دائم فربد رو اذیت میکرد. - گفتی فربد پسر یکی از مهم ترین آدمای زندگیته؟ اون کیه؟ - پدر فربد یه دکتر بود. منو از خودکشی نجات داد. هر روز باهام حرف میزد و بهم امید میداد. من جونم و زندگی الانم رو بهش مدیونم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: - میخواستی خودکشی کنی؟ لبخند تلخی زدم: - آره. شونزده سالم بود. یه آدم فوق العاده افسرده و بیهدف. [USER=1249]@tish☆tar[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین