انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
4 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="استقلالی" data-source="post: 90749" data-attributes="member: 2408"><p>دیدن این صحنه خیلی سنگین بوده انگار. سکوت عجیبی بود. رفتم و سر جام نشستم و سامان گفت:</p><p>- انگار رو ایران خیلی تعصب داری نه؟</p><p>برگشتم سمتش:</p><p>- تو رو ناموست تعصب نداری؟</p><p>فرهاد گفت:</p><p>- ناموس یعنی چی؟</p><p>با اخم گفتم:</p><p>- یعنی شرف! یعنی هویت! یعنی تعصب! یعنی غیرت!</p><p>سکوت! پس چه انتظاری داشتن؟ من اصلاً نمیتونستم که بشینم و بشنوم که به کشور من، به زبون من، به هویت من بگن مسخره! غیرتم این اجازه رو بهم نمیداد! سامان گفت:</p><p>- سهند از ایران خوشش نمیاد!</p><p>با حرص گفتم:</p><p>- به درک! خوشش نمیاد که نمیاد! هر چهقدرم خوشش نیاد حق نداره راجبش نظر بده!</p><p>- خب ایران کشوریه که از خونه دورش کرده. حق داره دوسش نداشته باشه!</p><p>پوزخند زدم:</p><p>- خونه؟ کدوم خونه؟ آذربایجان خودش جزو ایران بوده! همهی رسم و رسومشون ایرانیه!</p><p>- چه جالب. منم خیلی کتاب فارسی میخونم. نویسندهی مورد علاقت کیه؟</p><p>- فردوسی!</p><p>- نه! معاصر!</p><p>فرهاد گفت:</p><p>- معاصر یعنی چی؟</p><p>گفتم:</p><p>- هم خانوادهی عصره! یعنی هم عصر! نویسندهی هم عصر یعنی نویسندهای که تو زمان ما باشه. مثلاً شاهنامهی فردوسی مال قرن پنجم هجری قمریه!</p><p>برگشتم سمت سامان و گفتم:</p><p>- نویسندهی معاصر مورد علاقم سهراب سپهریه!</p><p>گفت:</p><p>- کتابای سیاوش کیانیانو نمیخونی؟</p><p>چشمام گرد شد و گفتم:</p><p>- این که خودمم!</p><p>با تعجب گفت:</p><p>- چی؟ تویی؟ سیاوش کیانیان واقعاً تویی؟</p><p>- معلومه! مگه نمیدونستی؟</p><p>- نه! اصلاً به فامیلیت دقت نکرده بودم! پسر تو نویسندهی مورد علاقهی منی!</p><p>لبخند زدم. خیلی ذوق زده شده بودم. این اولین بار بود که یکی از طرفدارام رو از نزدیک میدیدم. چشمهام برق زد و گفتم:</p><p>- باورم نمیشه کتابام طرفدار پیدا کرده! اونم از آذربایجان!</p><p>- میشه لطفاً کتاب فریادهای ماندگارو برام امضا کنی؟</p><p>فرهاد گفت:</p><p>- این کتاب مال خودشه؟</p><p>سامان گفت:</p><p>- آره! خیلی قشنگه! حتماً باید بخونی!</p><p>واقعاً تا حالا اینهمه خوشبختی رو یه جا تجربه نکرده بودم. خیلی خوشحال بودم از اینکه طرفدار دارم. خدایا مرسی!</p><p>***</p><p>- ولی من هنوزم حسابی به تو بدهکارم!</p><p>- چرا؟</p><p>- بهخاطر اون آدم م×س×ت که بهم حمله کرد.</p><p>- شمردی؟</p><p>- چی؟</p><p>- شمردی چند شبو با هم گذروندیم؟</p><p>- نه! چه ربطی داره؟</p><p>- یه ماه شد شب رو! بهش فکر نکن!</p><p>- نمیتونم شبگرد! بهش فکر میکنم و عذاب میکشم. از مدیون بودن خوشم نمیاد!</p><p>با کلافگی برگشتم سمتش:</p><p>- من دیگه شبا تنها نیستم. این خودش بهترین ادای دینه!</p><p>- میشه لطفاً اسمتو بدونم؟</p><p>سکوت. نمیخواستم بهش بگم. گفت:</p><p>- خواهش میکنم! من واقعاً فضولم!</p><p>- شبگردی به ناشناس بودنه که مزه میده! فعلاً خداحافظ!</p><p>و بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم.</p><p>***</p><p>- خب پسر و دختر عموها و پسر عمهها و شوهر دختر عموی عزیز! این کاخ به این گندهگی که پشت سر من میبینید کاخ نیاوران تشریف داره!</p><p>برگشتم سمت کاخ:</p><p>- کاخ جونم به عموها و خالهها سلام کن!</p><p>کسایی که فارسی بلد بودن خندیدن.</p><p>[USER=1249]@Zahra.v.n[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="استقلالی, post: 90749, member: 2408"] دیدن این صحنه خیلی سنگین بوده انگار. سکوت عجیبی بود. رفتم و سر جام نشستم و سامان گفت: - انگار رو ایران خیلی تعصب داری نه؟ برگشتم سمتش: - تو رو ناموست تعصب نداری؟ فرهاد گفت: - ناموس یعنی چی؟ با اخم گفتم: - یعنی شرف! یعنی هویت! یعنی تعصب! یعنی غیرت! سکوت! پس چه انتظاری داشتن؟ من اصلاً نمیتونستم که بشینم و بشنوم که به کشور من، به زبون من، به هویت من بگن مسخره! غیرتم این اجازه رو بهم نمیداد! سامان گفت: - سهند از ایران خوشش نمیاد! با حرص گفتم: - به درک! خوشش نمیاد که نمیاد! هر چهقدرم خوشش نیاد حق نداره راجبش نظر بده! - خب ایران کشوریه که از خونه دورش کرده. حق داره دوسش نداشته باشه! پوزخند زدم: - خونه؟ کدوم خونه؟ آذربایجان خودش جزو ایران بوده! همهی رسم و رسومشون ایرانیه! - چه جالب. منم خیلی کتاب فارسی میخونم. نویسندهی مورد علاقت کیه؟ - فردوسی! - نه! معاصر! فرهاد گفت: - معاصر یعنی چی؟ گفتم: - هم خانوادهی عصره! یعنی هم عصر! نویسندهی هم عصر یعنی نویسندهای که تو زمان ما باشه. مثلاً شاهنامهی فردوسی مال قرن پنجم هجری قمریه! برگشتم سمت سامان و گفتم: - نویسندهی معاصر مورد علاقم سهراب سپهریه! گفت: - کتابای سیاوش کیانیانو نمیخونی؟ چشمام گرد شد و گفتم: - این که خودمم! با تعجب گفت: - چی؟ تویی؟ سیاوش کیانیان واقعاً تویی؟ - معلومه! مگه نمیدونستی؟ - نه! اصلاً به فامیلیت دقت نکرده بودم! پسر تو نویسندهی مورد علاقهی منی! لبخند زدم. خیلی ذوق زده شده بودم. این اولین بار بود که یکی از طرفدارام رو از نزدیک میدیدم. چشمهام برق زد و گفتم: - باورم نمیشه کتابام طرفدار پیدا کرده! اونم از آذربایجان! - میشه لطفاً کتاب فریادهای ماندگارو برام امضا کنی؟ فرهاد گفت: - این کتاب مال خودشه؟ سامان گفت: - آره! خیلی قشنگه! حتماً باید بخونی! واقعاً تا حالا اینهمه خوشبختی رو یه جا تجربه نکرده بودم. خیلی خوشحال بودم از اینکه طرفدار دارم. خدایا مرسی! *** - ولی من هنوزم حسابی به تو بدهکارم! - چرا؟ - بهخاطر اون آدم م×س×ت که بهم حمله کرد. - شمردی؟ - چی؟ - شمردی چند شبو با هم گذروندیم؟ - نه! چه ربطی داره؟ - یه ماه شد شب رو! بهش فکر نکن! - نمیتونم شبگرد! بهش فکر میکنم و عذاب میکشم. از مدیون بودن خوشم نمیاد! با کلافگی برگشتم سمتش: - من دیگه شبا تنها نیستم. این خودش بهترین ادای دینه! - میشه لطفاً اسمتو بدونم؟ سکوت. نمیخواستم بهش بگم. گفت: - خواهش میکنم! من واقعاً فضولم! - شبگردی به ناشناس بودنه که مزه میده! فعلاً خداحافظ! و بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم. *** - خب پسر و دختر عموها و پسر عمهها و شوهر دختر عموی عزیز! این کاخ به این گندهگی که پشت سر من میبینید کاخ نیاوران تشریف داره! برگشتم سمت کاخ: - کاخ جونم به عموها و خالهها سلام کن! کسایی که فارسی بلد بودن خندیدن. [USER=1249]@Zahra.v.n[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین