انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="استقلالی" data-source="post: 89411" data-attributes="member: 2408"><p>گفت:</p><p>- نیازی نیست! فقط برو!</p><p>داد زدم:</p><p>- ولی تو هنوز اسمتم به من...</p><p>حرفمو برید:</p><p>- فقط بهم بگو شبگرد!</p><p>و دور شد. چرا این کارو کرد؟ اصلاً کی بود این؟ این ساعت نصفه شب اینجا چیکار میکرد؟ اونهم مثل خودم صورتش رو پوشونده بود. سرم رو تکون داد و فقط دور شدم.</p><p>***</p><p>پارسا گفت:</p><p>- فیلم ترسناکاهم مسخره شدن!</p><p>و من کم مونده بود که خودم رو خیس کنم. بلند شدم و به بهونهی سردرد رفتم بالا. خودم رو روی تخت پرت کردم و به ماه زل زدم. ماه کوچولو و هلالیای که هر از چند گاهی یه ابر از جلوش رد میشد. بازم فکرم رفت سمت شبگرد. من بهش مدیون بودم. شونهای بالا انداختم. به هر حال خودش گفت جبران کردن لازم نیست. نمیدونم دقیقاً چقدر گذشت؛ ولی به نظرم ساعت یک بعد از نیمه شب ساعتی بود که همه خواب بودن. بلند شدم و لباسام رو پوشیدم و ماسک زدم. تقریباً کل صورتم رو پوشونده بود. یه سوییشرت هم پوشیدم و کلاهش رو انداختم رو صورتم. خیلی آروم رفتم پایین و از خونه رفتم بیرون. راه افتادم تو خیابون. انگار نه انگار که دو شب پیش چه بلایی سرم اومده بود. خب، به قول مهلا بعضیا هیچوقت آدم نمیشن. نمیدونم چرا ناخوداگاه کشیده شدم به سمت همون خیابون و خودم رو ول کردم رو نیمکت. تو حس و حال خودم بودم که صدای همون غریبهی آشنا پیچید تو گوشم:</p><p>- اینجا چیکار میکنی؟</p><p>برگشتم سمتش. رو دورترین نقطهی نیمکت نشسته بود. گفتم:</p><p>- حالم خوب نبود!</p><p>گفت:</p><p>- نمیترسی؟</p><p>بی توجه به سوالش گفتم:</p><p>- تو هر شب میای اینجا؟</p><p>سکوت. بعد چند ثانیه گفت:</p><p>- آره. تو چی؟</p><p>گفتم:</p><p>- فقط بعضی شبا!</p><p>سکوت. بینمون سکوت مطلق و حتی بدون صدای جیرجیرکها حاکم بود. نمیدونم چرا چیزی نمیگفت. من از اینکه یه شبگرد دیگه پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم. احساس میکردم یکیو پیدا کردم که درکم کنه. ولی اون چی؟ ساکت بود. ناراحت بود؟ هیجان زده بود؟ گفت:</p><p>- تو از منم شبگرد تری؟</p><p>نمیدونستم چی باید بگم. اصلاً نمیفهمیدم چی میگه. شبگرد تر؟ گفت:</p><p>- اگه من آینهی نامادری سفید برفی رو داشتم، هر روز جلوش میایستادم و میپرسیدم که شبگرد تر از منم هست؟ میدونی قلمرو شب فقط واسه منه. سال های زیادیه که دارم از روح مردهی نور تو شب پرستاری میکنم. مثل این میمونه که شازده کوچولو تو سیارهی خودش یه شازده کوچولوی دیگه پیدا کنه.</p><p>گفتم:</p><p>- از چند سالگی شروع شد؟</p><p>سکوت سنگین پنج دقیقهی تمام حکم فرما شد. بعد گفت:</p><p>- ۱۷ سالم که بود یه بار با بابام دعوام شد و زدم بیرون. رو نیمکت پارک نشستم و های های گریه کردم. اصلاً نفهمیدم کی شب شد. به خودم اومدم و دیدم ساعت از دوازده گذشته و نگهبان پارک این رو بهم گفت. برای اونهم عجیب بود چون ندیده بود یه پسر جوون که نه معتاده نه مشکل خاصی داره با یه قیافهی زار و ترسیده از اونجا فرار کنه. همون شب اولین درگیریم اتفاق افتاد. یه آدم گنده لات آسمون جل جلوم سبز شد و با قلدری بهم گفت که اونجا محدودهی اونه و از این مزخرفاتی که همه میگن. منم محکم زدم وسط پاش و دوئیدم به سمت خونه. بابا خیلی نگرانم شده بود و وقتی فهمید چه اتفاقایی افتاده حتی با وجود اینکه میدونست حواسم به ساعت نبوده از دستم عصبی شد و گفت تا یه هفته حق ندارم برم بیرون. منم قبول کردم؛ ولی این آخرش نبود. این اتفاق برام لذتبخش بود. یه نصفه شب وقتی بابام خواب بود دوباره زدم بیرون. من نیکتوفیلیا دارم. بخاطر همین به طور ناخوداگاه عاشق شب و تاریکیم. بزرگتر که شدم پدرم یواش یواش فهمید. چند بار تعقیبم کرد که مطمئن بشه جای بدی نمیرم و کار بدی نمیکنم. حتی چند بارهم باهام اومد. هنوزم بعضی وقتا میاد. شبگردی یه عادت قدیمی شیرین برای منه!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="استقلالی, post: 89411, member: 2408"] گفت: - نیازی نیست! فقط برو! داد زدم: - ولی تو هنوز اسمتم به من... حرفمو برید: - فقط بهم بگو شبگرد! و دور شد. چرا این کارو کرد؟ اصلاً کی بود این؟ این ساعت نصفه شب اینجا چیکار میکرد؟ اونهم مثل خودم صورتش رو پوشونده بود. سرم رو تکون داد و فقط دور شدم. *** پارسا گفت: - فیلم ترسناکاهم مسخره شدن! و من کم مونده بود که خودم رو خیس کنم. بلند شدم و به بهونهی سردرد رفتم بالا. خودم رو روی تخت پرت کردم و به ماه زل زدم. ماه کوچولو و هلالیای که هر از چند گاهی یه ابر از جلوش رد میشد. بازم فکرم رفت سمت شبگرد. من بهش مدیون بودم. شونهای بالا انداختم. به هر حال خودش گفت جبران کردن لازم نیست. نمیدونم دقیقاً چقدر گذشت؛ ولی به نظرم ساعت یک بعد از نیمه شب ساعتی بود که همه خواب بودن. بلند شدم و لباسام رو پوشیدم و ماسک زدم. تقریباً کل صورتم رو پوشونده بود. یه سوییشرت هم پوشیدم و کلاهش رو انداختم رو صورتم. خیلی آروم رفتم پایین و از خونه رفتم بیرون. راه افتادم تو خیابون. انگار نه انگار که دو شب پیش چه بلایی سرم اومده بود. خب، به قول مهلا بعضیا هیچوقت آدم نمیشن. نمیدونم چرا ناخوداگاه کشیده شدم به سمت همون خیابون و خودم رو ول کردم رو نیمکت. تو حس و حال خودم بودم که صدای همون غریبهی آشنا پیچید تو گوشم: - اینجا چیکار میکنی؟ برگشتم سمتش. رو دورترین نقطهی نیمکت نشسته بود. گفتم: - حالم خوب نبود! گفت: - نمیترسی؟ بی توجه به سوالش گفتم: - تو هر شب میای اینجا؟ سکوت. بعد چند ثانیه گفت: - آره. تو چی؟ گفتم: - فقط بعضی شبا! سکوت. بینمون سکوت مطلق و حتی بدون صدای جیرجیرکها حاکم بود. نمیدونم چرا چیزی نمیگفت. من از اینکه یه شبگرد دیگه پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم. احساس میکردم یکیو پیدا کردم که درکم کنه. ولی اون چی؟ ساکت بود. ناراحت بود؟ هیجان زده بود؟ گفت: - تو از منم شبگرد تری؟ نمیدونستم چی باید بگم. اصلاً نمیفهمیدم چی میگه. شبگرد تر؟ گفت: - اگه من آینهی نامادری سفید برفی رو داشتم، هر روز جلوش میایستادم و میپرسیدم که شبگرد تر از منم هست؟ میدونی قلمرو شب فقط واسه منه. سال های زیادیه که دارم از روح مردهی نور تو شب پرستاری میکنم. مثل این میمونه که شازده کوچولو تو سیارهی خودش یه شازده کوچولوی دیگه پیدا کنه. گفتم: - از چند سالگی شروع شد؟ سکوت سنگین پنج دقیقهی تمام حکم فرما شد. بعد گفت: - ۱۷ سالم که بود یه بار با بابام دعوام شد و زدم بیرون. رو نیمکت پارک نشستم و های های گریه کردم. اصلاً نفهمیدم کی شب شد. به خودم اومدم و دیدم ساعت از دوازده گذشته و نگهبان پارک این رو بهم گفت. برای اونهم عجیب بود چون ندیده بود یه پسر جوون که نه معتاده نه مشکل خاصی داره با یه قیافهی زار و ترسیده از اونجا فرار کنه. همون شب اولین درگیریم اتفاق افتاد. یه آدم گنده لات آسمون جل جلوم سبز شد و با قلدری بهم گفت که اونجا محدودهی اونه و از این مزخرفاتی که همه میگن. منم محکم زدم وسط پاش و دوئیدم به سمت خونه. بابا خیلی نگرانم شده بود و وقتی فهمید چه اتفاقایی افتاده حتی با وجود اینکه میدونست حواسم به ساعت نبوده از دستم عصبی شد و گفت تا یه هفته حق ندارم برم بیرون. منم قبول کردم؛ ولی این آخرش نبود. این اتفاق برام لذتبخش بود. یه نصفه شب وقتی بابام خواب بود دوباره زدم بیرون. من نیکتوفیلیا دارم. بخاطر همین به طور ناخوداگاه عاشق شب و تاریکیم. بزرگتر که شدم پدرم یواش یواش فهمید. چند بار تعقیبم کرد که مطمئن بشه جای بدی نمیرم و کار بدی نمیکنم. حتی چند بارهم باهام اومد. هنوزم بعضی وقتا میاد. شبگردی یه عادت قدیمی شیرین برای منه! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین