انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
3 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="استقلالی" data-source="post: 111141" data-attributes="member: 2408"><p>محکم زدم رو شونهش و گفتم: </p><p>- بسه دیگه اینقدر پشت سر پسرم حرف نزن! آخه اون جز من کیو داره که طرفش باشه؟ تازهشم، به تو چه؟ دلم میخواد! حالام برو بیرون. </p><p>- واسه چی؟ </p><p>در حالی که گوشیم رو از جیبم بیرون میآوردم نشستم رو تخت و گفتم: </p><p>- باید بهش زنگ بزنم. </p><p>(سیاوش) </p><p>دیگه حتی اشک هم نمیتونستم بریزم. فقط سنگین و با صدایی شبیه هق هق، نفس میکشیدم. خودم رو بغل کردم و به دیوار تکیه دادم و بلند تر نفس کشیدم. اونقدر گریه کرده بودم که سرم داشت میترکید. با بلند شدن صدای زنگ تلفنم به دیوار خیره موندم. اگه حالت عادی بود جواب نمیدادم ولی این، صدای زنگ تلفن مخصوص بابا بود. و به منطق من جواب بابا رو حتی اگه در حال مرگ هم باشم باید بدم. برای همینم زنگ موبایلش فرق میکرد. به سختی دستم رو توی جیبم فرو بردم و گوشی رو کشیدم بیرون و در حالی که فکم از بغض میلرزید جوابش رو دادم: </p><p>- ا... الو؟ بابا؟ </p><p>چند ثانیه سکوت. و بعد گفت: </p><p>- صدات چرا اینقدر ضعیفه؟ آنتن نداری جا به جا شو! </p><p>پوزخند تلخ و بی صدایی زدم (البته بیشتر شبیه لبخند بود) و گفتم: </p><p>- صدام گرفته بابا. آنتنم خوبه. </p><p>دوباره سکوت کرد. یعنی افسر ارتش بودن میتونست باعث بشه که احساساتش خاموش بشن؟ نه! گفت: </p><p>- واقعاً میخوای از اینجا بری؟ </p><p>صداش بغض داشت؟ وای نه! دیگه بعد از اینهمه داستان طاقت بغض بابام رو تو خودم نمیبینم. تلخ و بغض آلود خندیدم: </p><p>- نه بابا! دیگه نه! برمیگردم! </p><p>با صدای فوق العاده شادی گفت: </p><p>- واقعاً؟ جدی میگی؟ </p><p>- آره! </p><p>خیلی خوشحال بود. کی به جز من میدونست که یه افسر قدیمی ارتش احساس خوشحالیش رو چطور بیان میکنه؟ چند ثانیه بعد گفت: </p><p>- تو کجایی؟ بیا خونه! شام خوردی؟ </p><p>شام؟ مگه ساعت چند بود؟ نمیدونستم. اصلاً کی اهمیت میده! احساس کردم دیگه حوصلهی ادامه دادن ندارم. گفتم: </p><p>- خودم رو میرسونم. </p><p>و قطع کردم. </p><p>(سپهر) </p><p>حالش خوب نبود. درسته که پیر شدم ولی هنوز خرفت نشدم. بلند شدم و به سامان گفتم:</p><p>- نمیخواد جمع کنی. برو به نفس بگو تموم کنه کارش رو. سیاوش منصرف شد. </p><p>بی حرف قبول کرد. ولی موقع بیرون رفتن از اتاق شنیدم که کلی غر زد. </p><p>(نفس) </p><p>وقتی عمو گفت که دیگه لازم نیست جمع کنیم از شدت خستهگی در حال احتضار بودم. ولی تنها چیزی که برام تا این لحظه مهم بود این بود بتونم یه جوری اون نامه رو از تو کشو بردارم. که خب خوشبختانه این کارم کرده بودم. ولی خب... اگر سیاوش قبلش نامه رو خونده باشه چی؟ کلافه سر تکون دادم. باز نشده بود. مهر و مومش کرده بودم یه جورایی. ولی خب سیاوش یه نویسنده بوده. از اداره پست زیاد نامه و اینجور چیزهایی دریافت میکرده. حتماً بلده که چطور نامه رو مثل روز اول درست کنه! ای بابا نفس تو چهقدر احمقی! یعنی چی؟ مگه تو قرن چنده که فقط از اداره پست براش نامه بفرستن؟ حتماً بستههایی بوده که از انتشارات براش میفرستادن. اینطوری نمیشه. من برای به دست آوردنش باید تلاش کنم. همینطوری کاری از پیش نمیره! </p><p>(سیاوش) </p><p>الان چند ساعتی میشه که بچهها رفتن. چند ساعتی میشه که دراز کشیدم. چند ساعتی میشه که سرم تیر میکشه. چند ساعتی میشه که دارم دیونه میشم. چند ساعتی میشه که کل دنیا تو سرم میچرخه. چند ساعته که فکر میکنم چهقدر بدبختم. ولی این چند ساعتها دردی از من دوا نمیکنن. من باید زود تر میفهمیدم که چرا موهام سیاهن. خدا از اول میخواسته به من بفهمونه که پیشونیم سیاهه! من احمق همیشه فکر میکردم باهوشم! در اتاق باز شد و نفس اومد تو. با اخم گفتم: </p><p>- بلد نیستی در بزنی؟ </p><p>سرش رو انداخت پایین و گفت: </p><p>- ب... باشه ببخشید. من بعداً... </p><p>حرفش رو بریدم و گفتم: </p><p>- خیلی خب حالا ناراحت نشو نفس. ببخشید من امروز کمی عصبیام. </p><p>گفت: </p><p>- نه! ناراحت نشدم! چیزی نیست! </p><p>لبخند زورکیای زدم و گفتم: </p><p>- بچه گول میزنی حاج خانم؟ </p><p>سرش رو انداخت پایین و خندید: </p><p>- سر به سرم نذار! بیا بریم پایین نهار درست کردم. </p><p>ابروها رفت بالا: </p><p>- نهار؟ </p><p>انگار یک دفعه یادش اومد که چیزی میخواست بگه. دست به سینه ایستاد و با یه حالت شاکی گفت: </p><p>- بله نهار! که تو لطف کردی تا الان که ساعت چهار بعد از ظهره نخوردی! بلند شو ببینم! </p><p>از جام بلند شدم و گفتم: </p><p>- میگم، نفس؟ </p><p>گفت: </p><p>- هوم؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="استقلالی, post: 111141, member: 2408"] محکم زدم رو شونهش و گفتم: - بسه دیگه اینقدر پشت سر پسرم حرف نزن! آخه اون جز من کیو داره که طرفش باشه؟ تازهشم، به تو چه؟ دلم میخواد! حالام برو بیرون. - واسه چی؟ در حالی که گوشیم رو از جیبم بیرون میآوردم نشستم رو تخت و گفتم: - باید بهش زنگ بزنم. (سیاوش) دیگه حتی اشک هم نمیتونستم بریزم. فقط سنگین و با صدایی شبیه هق هق، نفس میکشیدم. خودم رو بغل کردم و به دیوار تکیه دادم و بلند تر نفس کشیدم. اونقدر گریه کرده بودم که سرم داشت میترکید. با بلند شدن صدای زنگ تلفنم به دیوار خیره موندم. اگه حالت عادی بود جواب نمیدادم ولی این، صدای زنگ تلفن مخصوص بابا بود. و به منطق من جواب بابا رو حتی اگه در حال مرگ هم باشم باید بدم. برای همینم زنگ موبایلش فرق میکرد. به سختی دستم رو توی جیبم فرو بردم و گوشی رو کشیدم بیرون و در حالی که فکم از بغض میلرزید جوابش رو دادم: - ا... الو؟ بابا؟ چند ثانیه سکوت. و بعد گفت: - صدات چرا اینقدر ضعیفه؟ آنتن نداری جا به جا شو! پوزخند تلخ و بی صدایی زدم (البته بیشتر شبیه لبخند بود) و گفتم: - صدام گرفته بابا. آنتنم خوبه. دوباره سکوت کرد. یعنی افسر ارتش بودن میتونست باعث بشه که احساساتش خاموش بشن؟ نه! گفت: - واقعاً میخوای از اینجا بری؟ صداش بغض داشت؟ وای نه! دیگه بعد از اینهمه داستان طاقت بغض بابام رو تو خودم نمیبینم. تلخ و بغض آلود خندیدم: - نه بابا! دیگه نه! برمیگردم! با صدای فوق العاده شادی گفت: - واقعاً؟ جدی میگی؟ - آره! خیلی خوشحال بود. کی به جز من میدونست که یه افسر قدیمی ارتش احساس خوشحالیش رو چطور بیان میکنه؟ چند ثانیه بعد گفت: - تو کجایی؟ بیا خونه! شام خوردی؟ شام؟ مگه ساعت چند بود؟ نمیدونستم. اصلاً کی اهمیت میده! احساس کردم دیگه حوصلهی ادامه دادن ندارم. گفتم: - خودم رو میرسونم. و قطع کردم. (سپهر) حالش خوب نبود. درسته که پیر شدم ولی هنوز خرفت نشدم. بلند شدم و به سامان گفتم: - نمیخواد جمع کنی. برو به نفس بگو تموم کنه کارش رو. سیاوش منصرف شد. بی حرف قبول کرد. ولی موقع بیرون رفتن از اتاق شنیدم که کلی غر زد. (نفس) وقتی عمو گفت که دیگه لازم نیست جمع کنیم از شدت خستهگی در حال احتضار بودم. ولی تنها چیزی که برام تا این لحظه مهم بود این بود بتونم یه جوری اون نامه رو از تو کشو بردارم. که خب خوشبختانه این کارم کرده بودم. ولی خب... اگر سیاوش قبلش نامه رو خونده باشه چی؟ کلافه سر تکون دادم. باز نشده بود. مهر و مومش کرده بودم یه جورایی. ولی خب سیاوش یه نویسنده بوده. از اداره پست زیاد نامه و اینجور چیزهایی دریافت میکرده. حتماً بلده که چطور نامه رو مثل روز اول درست کنه! ای بابا نفس تو چهقدر احمقی! یعنی چی؟ مگه تو قرن چنده که فقط از اداره پست براش نامه بفرستن؟ حتماً بستههایی بوده که از انتشارات براش میفرستادن. اینطوری نمیشه. من برای به دست آوردنش باید تلاش کنم. همینطوری کاری از پیش نمیره! (سیاوش) الان چند ساعتی میشه که بچهها رفتن. چند ساعتی میشه که دراز کشیدم. چند ساعتی میشه که سرم تیر میکشه. چند ساعتی میشه که دارم دیونه میشم. چند ساعتی میشه که کل دنیا تو سرم میچرخه. چند ساعته که فکر میکنم چهقدر بدبختم. ولی این چند ساعتها دردی از من دوا نمیکنن. من باید زود تر میفهمیدم که چرا موهام سیاهن. خدا از اول میخواسته به من بفهمونه که پیشونیم سیاهه! من احمق همیشه فکر میکردم باهوشم! در اتاق باز شد و نفس اومد تو. با اخم گفتم: - بلد نیستی در بزنی؟ سرش رو انداخت پایین و گفت: - ب... باشه ببخشید. من بعداً... حرفش رو بریدم و گفتم: - خیلی خب حالا ناراحت نشو نفس. ببخشید من امروز کمی عصبیام. گفت: - نه! ناراحت نشدم! چیزی نیست! لبخند زورکیای زدم و گفتم: - بچه گول میزنی حاج خانم؟ سرش رو انداخت پایین و خندید: - سر به سرم نذار! بیا بریم پایین نهار درست کردم. ابروها رفت بالا: - نهار؟ انگار یک دفعه یادش اومد که چیزی میخواست بگه. دست به سینه ایستاد و با یه حالت شاکی گفت: - بله نهار! که تو لطف کردی تا الان که ساعت چهار بعد از ظهره نخوردی! بلند شو ببینم! از جام بلند شدم و گفتم: - میگم، نفس؟ گفت: - هوم؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین