انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="استقلالی" data-source="post: 101582" data-attributes="member: 2408"><p>گفتم: </p><p>- مگه چه بلایی سرت اومد؟ </p><p>لبخند تلخی زد و گفت: </p><p>- روز آخر اینقدر ازش کتک خورده بودم که حتی نمیتونستم از جام بلند بشم. سه روز تمام اونقدر کتکم زد که چند تا از استخونهام شکست. قبل از اینکه از درد جون بدم یه سیخ داغ برداشت و کشید به چشمهام. </p><p>با گفتن این جمله قلبم درد گرفت. چشمهام رو رو هم فشردم و دقیقاً مثل کسی که پنبهی بتادینی گذاشتن رو زخمش هیس کشیدم. آخه مگه یه عمو چهقدر میتونه سنگدل و بیرحم باشه؟ گفت: </p><p>- حالا برای گرفتن انتقام، یکی رو میخوام که همخون اون باشه. </p><p>با ترس بهش زل زدم و گفتم: </p><p>- ولی... همهی ما که با اون همخونیم. نه؟ </p><p>برگشت سمتم و لبخند زد: </p><p>- نه سیاوش. منظور من از همخون، همجنس بود. کسی که درست مثل اون جنسش خراب باشه. یه آدم خبیث بدجنس که لیاقت داشته باشه که کور بشه. </p><p>- بعد چی میشه؟ </p><p>- هیچی! من کورش میکنم و بعد، میتونم جنازهمو بکشم بیرون و با بینایی به زندگیم ادامه بدم. </p><p>گفتم: </p><p>- ولی... تو الان چند ساله مردی؟ </p><p>- بیشتر از شصت یا هفتاد سال. دیگه از دستم در رفته. ولی فکر کنم پدربزرگت یک ساله بود. </p><p>سوتی زدم و گفتم: </p><p>- میشه هفتاد و شیش سال. تو این مدت از جسد تو فقط خاک مونده! </p><p>خندید: </p><p>- نه سیاوش! من روحی بودم، که بهخاطر مرگ ناحق و ظلمی که در حقم شد، اینجا موندم. موندم که برگردم. من روزی سه بار، بالای گور خودم اشک میریزم. این اون جنازه رو سالم نگه میداره. سالم، چون هنوز زندهست. </p><p>تنم به لرز افتاد. نه از ترس؛ از سرما. هوا داشت سرد میشد. گفتم: </p><p>- ولی چهطوری میخوای خودت رو از گور بکشی بیرون؟ تو یه روحی! نمیتونی به طور فیزیکی به چیزی دست بزنی! </p><p>- با کمک تو! </p><p>وحشت کردم. دستام بازوهام رو تند تند مالش دادن و گفتم: </p><p>- م... من؟ </p><p>گفت: </p><p>- نترس! لازم نیست جنازهم رو در بیاری. فقط حجم خاک رو یکم کم کن. وقتی انتقام گرفتم، بهت میگم. اصلاً احتیاجی نیست چشمت به جنازهم بیفته. </p><p>و بعد برگشت سمت پلهها: </p><p>- من دیگه باید برم. </p><p>و لبخند زد و محو شد. با رفتنش هوا به حال عادی برگشت. ماهان تنها روحی بود که حتی با وجود چشمای سیاه و سرد شدن هوای اطرافش و تو خالی و ترسناک بودن صداش، بازم میتونست جذاب و دلنشین باشه. یه حقیقت وجود داشت: ماهان به شدت جذاب و خوش قیافه بود. قیافهی گوگولی و صورت بچهگونهای داشت. و حداقل با من که مهربون بوده. سرم رو تکون دادم. اصلاً کسی بود که ماهان بتونه به عنوام سوژهی انتقام ازش استفاده کنه؟ بالای سر قبر نشستم و ناخودآگاه اشک توی چشمهام جمع شد. حتی نمیتونستم تصور کنم حالش رو. </p><p>***</p><p>پتو روی شونههام افتاد و صدای نفس: </p><p>- چرا اینجا نشستی؟ سرده! </p><p>لبخند بی اختیاری رو لبهام شکل گرفت. تو این چند روز، هیچکس حواسش نبود؛ ولی احتمالاً به زودی میفهمیدن که بین من و نفس چیزی هست. تو این چند روز، خیلی از من و احوالات آشفتهم مراقبت کرده بود. گفتم: </p><p>- تو چرا اومدی بیرون؟ سرما میخوری! </p><p>خندید: </p><p>- سوال خودم رو به خودم تحویل میدی؟ </p><p>- یه ذره حالم خوب نبود. تو چرا اومدی؟ </p><p>- چون یه ذره حالت خوب نبود! </p><p>با اینهمه محبت چهطور برخورد میکردم؟ بابابزرگ همیشه دوست داشت من زود ازدواج کنم. یعنی ممکن بود من یه روز با نفس ازدواج کنم؟ از دست خودم کلافه شدم. فقط یه کراش ساده زده بودم و داشتم تا ازدواج پیش میرفتم. گفت: </p><p>- کلافهای؟ </p><p>عه عه عه! جفت پا پرید تو افکارم! گفتم: </p><p>- نه. </p><p>گفت: </p><p>- چرا ناراحتی؟ </p><p>گفتم: </p><p>- نفس لطفاً الان بیخیال شو. </p><p>بلند شد و بیحرف، رفت. اه! گندش بزنن! ناراحت شد. آخه مگه من خاکبرسر تا حالا چند بار با یه دختر ارتباط داشتم؟ یهبار با نگین رل زدم که اونم بهخاطر بچهگیم بود. حالا چه غلطی کنم؟ </p><p>***</p><p>فربد رفته بود باشگاه و تو خونه پشه پر نمیزد. من هنوز تو خونهی پدربزرگ بودم و بعد از انحصار وراثت، هیچکدوم از عموها برای اینخونه تصمیمی نگرفته بودن. ولی خب، در دیگ بازه، حیای گربه کجا رفته؟ برگشتم سمت کاتیا. در کمال تعجب آروم نشسته بود. بلند شدم تا برم تو اتاق و ببینم کاسپین داره چیکار میکنه. با یه نگاه اجمالی به اتاق، دیدم کاسپین خوابیده. رفتم جلو و بهش نگاه کردم. چرا اینجوری خوابیده بود؟ خم شدم و خواستم بیدارش کنم و چیزی که به شدت توجهم رو به خودش جلب کرد، این بود که بدنش یخ زده بود. بغلش کردم و دیدم تکون نمیخوره. </p><p>(فربد) </p><p>- کاسپین! </p><p>صدای فریاد سیاوش پردهی گوشم رو عمیقا نوازش کرد. </p><p>@tish☆tar</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="استقلالی, post: 101582, member: 2408"] گفتم: - مگه چه بلایی سرت اومد؟ لبخند تلخی زد و گفت: - روز آخر اینقدر ازش کتک خورده بودم که حتی نمیتونستم از جام بلند بشم. سه روز تمام اونقدر کتکم زد که چند تا از استخونهام شکست. قبل از اینکه از درد جون بدم یه سیخ داغ برداشت و کشید به چشمهام. با گفتن این جمله قلبم درد گرفت. چشمهام رو رو هم فشردم و دقیقاً مثل کسی که پنبهی بتادینی گذاشتن رو زخمش هیس کشیدم. آخه مگه یه عمو چهقدر میتونه سنگدل و بیرحم باشه؟ گفت: - حالا برای گرفتن انتقام، یکی رو میخوام که همخون اون باشه. با ترس بهش زل زدم و گفتم: - ولی... همهی ما که با اون همخونیم. نه؟ برگشت سمتم و لبخند زد: - نه سیاوش. منظور من از همخون، همجنس بود. کسی که درست مثل اون جنسش خراب باشه. یه آدم خبیث بدجنس که لیاقت داشته باشه که کور بشه. - بعد چی میشه؟ - هیچی! من کورش میکنم و بعد، میتونم جنازهمو بکشم بیرون و با بینایی به زندگیم ادامه بدم. گفتم: - ولی... تو الان چند ساله مردی؟ - بیشتر از شصت یا هفتاد سال. دیگه از دستم در رفته. ولی فکر کنم پدربزرگت یک ساله بود. سوتی زدم و گفتم: - میشه هفتاد و شیش سال. تو این مدت از جسد تو فقط خاک مونده! خندید: - نه سیاوش! من روحی بودم، که بهخاطر مرگ ناحق و ظلمی که در حقم شد، اینجا موندم. موندم که برگردم. من روزی سه بار، بالای گور خودم اشک میریزم. این اون جنازه رو سالم نگه میداره. سالم، چون هنوز زندهست. تنم به لرز افتاد. نه از ترس؛ از سرما. هوا داشت سرد میشد. گفتم: - ولی چهطوری میخوای خودت رو از گور بکشی بیرون؟ تو یه روحی! نمیتونی به طور فیزیکی به چیزی دست بزنی! - با کمک تو! وحشت کردم. دستام بازوهام رو تند تند مالش دادن و گفتم: - م... من؟ گفت: - نترس! لازم نیست جنازهم رو در بیاری. فقط حجم خاک رو یکم کم کن. وقتی انتقام گرفتم، بهت میگم. اصلاً احتیاجی نیست چشمت به جنازهم بیفته. و بعد برگشت سمت پلهها: - من دیگه باید برم. و لبخند زد و محو شد. با رفتنش هوا به حال عادی برگشت. ماهان تنها روحی بود که حتی با وجود چشمای سیاه و سرد شدن هوای اطرافش و تو خالی و ترسناک بودن صداش، بازم میتونست جذاب و دلنشین باشه. یه حقیقت وجود داشت: ماهان به شدت جذاب و خوش قیافه بود. قیافهی گوگولی و صورت بچهگونهای داشت. و حداقل با من که مهربون بوده. سرم رو تکون دادم. اصلاً کسی بود که ماهان بتونه به عنوام سوژهی انتقام ازش استفاده کنه؟ بالای سر قبر نشستم و ناخودآگاه اشک توی چشمهام جمع شد. حتی نمیتونستم تصور کنم حالش رو. *** پتو روی شونههام افتاد و صدای نفس: - چرا اینجا نشستی؟ سرده! لبخند بی اختیاری رو لبهام شکل گرفت. تو این چند روز، هیچکس حواسش نبود؛ ولی احتمالاً به زودی میفهمیدن که بین من و نفس چیزی هست. تو این چند روز، خیلی از من و احوالات آشفتهم مراقبت کرده بود. گفتم: - تو چرا اومدی بیرون؟ سرما میخوری! خندید: - سوال خودم رو به خودم تحویل میدی؟ - یه ذره حالم خوب نبود. تو چرا اومدی؟ - چون یه ذره حالت خوب نبود! با اینهمه محبت چهطور برخورد میکردم؟ بابابزرگ همیشه دوست داشت من زود ازدواج کنم. یعنی ممکن بود من یه روز با نفس ازدواج کنم؟ از دست خودم کلافه شدم. فقط یه کراش ساده زده بودم و داشتم تا ازدواج پیش میرفتم. گفت: - کلافهای؟ عه عه عه! جفت پا پرید تو افکارم! گفتم: - نه. گفت: - چرا ناراحتی؟ گفتم: - نفس لطفاً الان بیخیال شو. بلند شد و بیحرف، رفت. اه! گندش بزنن! ناراحت شد. آخه مگه من خاکبرسر تا حالا چند بار با یه دختر ارتباط داشتم؟ یهبار با نگین رل زدم که اونم بهخاطر بچهگیم بود. حالا چه غلطی کنم؟ *** فربد رفته بود باشگاه و تو خونه پشه پر نمیزد. من هنوز تو خونهی پدربزرگ بودم و بعد از انحصار وراثت، هیچکدوم از عموها برای اینخونه تصمیمی نگرفته بودن. ولی خب، در دیگ بازه، حیای گربه کجا رفته؟ برگشتم سمت کاتیا. در کمال تعجب آروم نشسته بود. بلند شدم تا برم تو اتاق و ببینم کاسپین داره چیکار میکنه. با یه نگاه اجمالی به اتاق، دیدم کاسپین خوابیده. رفتم جلو و بهش نگاه کردم. چرا اینجوری خوابیده بود؟ خم شدم و خواستم بیدارش کنم و چیزی که به شدت توجهم رو به خودش جلب کرد، این بود که بدنش یخ زده بود. بغلش کردم و دیدم تکون نمیخوره. (فربد) - کاسپین! صدای فریاد سیاوش پردهی گوشم رو عمیقا نوازش کرد. @tish☆tar [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین