انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="استقلالی" data-source="post: 100186" data-attributes="member: 2408"><p>نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:</p><p>- پس کاووس شاه گفت که به رسم قدیمی، سیاوش و سودابه باید از هفت حلقهی شعله ور آتیش رد بشن تا ثابت بشه که کدوم بیگناهه. سیاوش بدون تردید و درنگ قبول کرد؛ ولی سودابه که حسابی قالب تهی کرده بود بهونه آورد که حاملهست و به خاطر بچه نمیتونه اینکار رو انجام بده. فردای اون روز،تو آخرین شب چهارشنبهی سال، هفت تا آتیش بزرگ رو روشن کردن و سیاوش با لباس تمام سفیدی که به علامت پاکی کفن پوشیده بود، سوار بر اسب معروفش شبرنگ، از آزمایش عبور کرد و سربلند بیرون اومد. برای همینه که ما چهارشنبه سوری رو جشن میگیریم. تازه بعضی مردم معتقدن، وقتی تو شب چهارشنبه سوری یه آدم به دلیل آتیش سوزی میمیره، این انتقام خون مظلوم و تهمت ناروای سیاوشه.</p><p>- مگه نگفتی سر بلند بیرون اومد؟ پس چرا مرد؟</p><p>- ماجرای مرگش فرق...</p><p>قبل از ادامهی جملهم در باز شد و پدربزرگ وارد شد. وقتی با هم سلام و احوالپرسی کردیم نفس بلافاصله با ذوق گفت:</p><p>- بعد چی شد؟</p><p>خندهم گرفته بود. درست مثل بچهها. نشستم و با لبخند گفتم:</p><p>- کجا بودیم؟</p><p>- وقتی که سیاوش از آزمون رد شد!</p><p>- آها! سیاوش که سربلند از این آزمایش بیرون اومد، همه به مدت خفت شب و هفت روز جشن گرفتن و کل شهر تو شادی و سرور فرو رفت. کاووس شاه هم میخواست سودابه رو بکشه که با میانجیگری سیاوش منصرف شد.</p><p>سامان گفت:</p><p>- چی شد که مرد؟</p><p>- از شر سودابه به توران فرار کرد. افراسیاب پادشاه تورانم کشتش. حالا من خیلی خلاصه براتون تعریف کردم اگر بخوام همهش رو بگم باید تا فردا تعریف کنم.</p><p>نفس با لبخند گفت:</p><p>- این محشره! خیلی قشنگ بود!</p><p>و با نگاه روشن و شفافی بهم زل زد. به روشنایی مهتاب روی آب...</p><p>***</p><p>- میری؟</p><p>- آره!</p><p>- هیچوقت برنمیگردی؟</p><p>- نه!</p><p>بازم به جلوم خیره شدم. گفت:</p><p>- اسمت رو میشه بدونم؟</p><p>- سیاوش. سیاوش کیانیان!</p><p>- من نیکام. نیکا شاهی.</p><p>بلند شد و آخرین نگاهش رو بهم انداخت:</p><p>- اگر روزی یادم افتادی، حداقل با اسم خودم یادم بیفت. خدانگهدار رفیق شب!</p><p>و رفت. من حتی نگاهش نکردم. رفت و آخرین باری بود که میدیدمش؛ مثل خیلی از آدمهای توی کوچه و خیابون. دیگه شبرو وجود نداره. دیگه رفت. حالا دوباره من، بدون هیچ نور مهتابی، تنها شبگرد اینجا هستم...</p><p>(یک سال و چند ماه بعد)</p><p>بلند شدم و خواستم برم بیرون که نگاهم به میز جلب شد. روی گرد و خاک شدیدی، که میز رو به رنگ خاکستری در آورده بود، یه چیزی نوشته شده بود. اصلاً این میز که اینقدر گرد و خاک نداشت! زیر لب خوندمش:</p><p>- من رو بیار بیرون.</p><p>الان مدتها بود که به این مزاحم لعنتی عادت کرده بودم. رفتم جلو و با اخم روی میز نوشتم:</p><p>- از جونم چی میخوای؟ دست از سرم بردار! بیا و بهم بگو چی میخوای وگرنه اتفاقهای بدی میافته!</p><p>و رفتم بیرون. همیشه دمای هوا از اون چیزی که واقعاً هست برای من سرد تره. همیشه صداش رو میشنوم. کاسپین حضورش رو حس میکنه؛ ولی نمیتونم ببینمش. فربد وارد خونه شد و کوله پشتیش رو گذاشت روی مبل:</p><p>- سلام!</p><p>لبخند بزرگی زدم:</p><p>- سلام! چهطور بود؟</p><p>- بد نبود. پدربزرگ کجاست؟</p><p>دور خودم چرخی زدم و به طرف آشپزخونه رفتم:</p><p>- نمیدونم.</p><p>دیگه باشگاه نمیرفتم. بعد از اینکه بهروز رفت خارج باشگاه تعطیل شد. عوضش گلخونه رو بزرگ تر کرده بودم. نگاهی به پنجره انداختم و آهی کشیدم. خیلی وقته که دیگه اینطرفها برف نمیاد. خوش به حال بابا. حتماً الان تا زانو تو برفه! به آرزوش رسید و ما رو یادش رفت. الان تقریباً یک سال و نیم میشه که ندیدمش. غذای کاسپین رو ریختم توی ظرفش و رفتم که بخوابم.</p><p>***</p><p>از اون موقع تا حالا همه چیز فرق کرده. همه چیز سرد شده. اون موقع افسرده بودم؛ الان دیگه همونم نیستم. دیگه واقعاً نمیدونم با این زندگی چیکار کنم. درمونده و زار و نزار. نمیدونم دیگه چرا زندگی میکنم! نشستم پشت کامپیوتر و شروع کردم. ترجمهی متن مورد نظرم. به نظر سخت بود اما در واقع نه. با بی میلی دستم رو روی صفحه کلید حرکت میدادم. اگه من هم هنوز یه نویسنده بودم، یه نفر ممکن بود کتاب من رو ترجمه کنه؛ ولی خب چه میشه کرد؟ بیکاریه و هزار دردسر!</p><p></p><p>@tish☆tar</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="استقلالی, post: 100186, member: 2408"] نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: - پس کاووس شاه گفت که به رسم قدیمی، سیاوش و سودابه باید از هفت حلقهی شعله ور آتیش رد بشن تا ثابت بشه که کدوم بیگناهه. سیاوش بدون تردید و درنگ قبول کرد؛ ولی سودابه که حسابی قالب تهی کرده بود بهونه آورد که حاملهست و به خاطر بچه نمیتونه اینکار رو انجام بده. فردای اون روز،تو آخرین شب چهارشنبهی سال، هفت تا آتیش بزرگ رو روشن کردن و سیاوش با لباس تمام سفیدی که به علامت پاکی کفن پوشیده بود، سوار بر اسب معروفش شبرنگ، از آزمایش عبور کرد و سربلند بیرون اومد. برای همینه که ما چهارشنبه سوری رو جشن میگیریم. تازه بعضی مردم معتقدن، وقتی تو شب چهارشنبه سوری یه آدم به دلیل آتیش سوزی میمیره، این انتقام خون مظلوم و تهمت ناروای سیاوشه. - مگه نگفتی سر بلند بیرون اومد؟ پس چرا مرد؟ - ماجرای مرگش فرق... قبل از ادامهی جملهم در باز شد و پدربزرگ وارد شد. وقتی با هم سلام و احوالپرسی کردیم نفس بلافاصله با ذوق گفت: - بعد چی شد؟ خندهم گرفته بود. درست مثل بچهها. نشستم و با لبخند گفتم: - کجا بودیم؟ - وقتی که سیاوش از آزمون رد شد! - آها! سیاوش که سربلند از این آزمایش بیرون اومد، همه به مدت خفت شب و هفت روز جشن گرفتن و کل شهر تو شادی و سرور فرو رفت. کاووس شاه هم میخواست سودابه رو بکشه که با میانجیگری سیاوش منصرف شد. سامان گفت: - چی شد که مرد؟ - از شر سودابه به توران فرار کرد. افراسیاب پادشاه تورانم کشتش. حالا من خیلی خلاصه براتون تعریف کردم اگر بخوام همهش رو بگم باید تا فردا تعریف کنم. نفس با لبخند گفت: - این محشره! خیلی قشنگ بود! و با نگاه روشن و شفافی بهم زل زد. به روشنایی مهتاب روی آب... *** - میری؟ - آره! - هیچوقت برنمیگردی؟ - نه! بازم به جلوم خیره شدم. گفت: - اسمت رو میشه بدونم؟ - سیاوش. سیاوش کیانیان! - من نیکام. نیکا شاهی. بلند شد و آخرین نگاهش رو بهم انداخت: - اگر روزی یادم افتادی، حداقل با اسم خودم یادم بیفت. خدانگهدار رفیق شب! و رفت. من حتی نگاهش نکردم. رفت و آخرین باری بود که میدیدمش؛ مثل خیلی از آدمهای توی کوچه و خیابون. دیگه شبرو وجود نداره. دیگه رفت. حالا دوباره من، بدون هیچ نور مهتابی، تنها شبگرد اینجا هستم... (یک سال و چند ماه بعد) بلند شدم و خواستم برم بیرون که نگاهم به میز جلب شد. روی گرد و خاک شدیدی، که میز رو به رنگ خاکستری در آورده بود، یه چیزی نوشته شده بود. اصلاً این میز که اینقدر گرد و خاک نداشت! زیر لب خوندمش: - من رو بیار بیرون. الان مدتها بود که به این مزاحم لعنتی عادت کرده بودم. رفتم جلو و با اخم روی میز نوشتم: - از جونم چی میخوای؟ دست از سرم بردار! بیا و بهم بگو چی میخوای وگرنه اتفاقهای بدی میافته! و رفتم بیرون. همیشه دمای هوا از اون چیزی که واقعاً هست برای من سرد تره. همیشه صداش رو میشنوم. کاسپین حضورش رو حس میکنه؛ ولی نمیتونم ببینمش. فربد وارد خونه شد و کوله پشتیش رو گذاشت روی مبل: - سلام! لبخند بزرگی زدم: - سلام! چهطور بود؟ - بد نبود. پدربزرگ کجاست؟ دور خودم چرخی زدم و به طرف آشپزخونه رفتم: - نمیدونم. دیگه باشگاه نمیرفتم. بعد از اینکه بهروز رفت خارج باشگاه تعطیل شد. عوضش گلخونه رو بزرگ تر کرده بودم. نگاهی به پنجره انداختم و آهی کشیدم. خیلی وقته که دیگه اینطرفها برف نمیاد. خوش به حال بابا. حتماً الان تا زانو تو برفه! به آرزوش رسید و ما رو یادش رفت. الان تقریباً یک سال و نیم میشه که ندیدمش. غذای کاسپین رو ریختم توی ظرفش و رفتم که بخوابم. *** از اون موقع تا حالا همه چیز فرق کرده. همه چیز سرد شده. اون موقع افسرده بودم؛ الان دیگه همونم نیستم. دیگه واقعاً نمیدونم با این زندگی چیکار کنم. درمونده و زار و نزار. نمیدونم دیگه چرا زندگی میکنم! نشستم پشت کامپیوتر و شروع کردم. ترجمهی متن مورد نظرم. به نظر سخت بود اما در واقع نه. با بی میلی دستم رو روی صفحه کلید حرکت میدادم. اگه من هم هنوز یه نویسنده بودم، یه نفر ممکن بود کتاب من رو ترجمه کنه؛ ولی خب چه میشه کرد؟ بیکاریه و هزار دردسر! @tish☆tar [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین